یک دو شنبه
نادر گفته بود اسمش نادر صدرست ولی روی کارت بانکیش نوشته بود جمال رستمانی. سه یا چهارمین قرارمان توی کافه بود. یک صبحانهی صبح روز تعطیل هم در
نیمهی خالی لیوان
«تو مجبوری توی رویاهات منو در نظر بگیری.» دکتر گفت که چند دقیقهای بود از پنجره بیرون را نگاه نمیکرد و پشت به پنجره ایستاده بود، پرده را
اتوبوس
داستانی که براتون تعریف میکنم رو حدود هشت سال پیش، چهار روز قبل از نوروز، وقتی با اتوبوس از تهران به گرگان میاومدم از زنی که روی یکی
پرستو
پرستو بود فک کنم. عادت داشت پشت نکاتش، ناب یا عمیق بذاره. خالی راضیش نمیکرد. به هر چیزی یه گیری میداد. پیچید به باباش فامیلیشو عوض کرد گذاشت مانا.
تمثیل
دوست نویسندهام مهسا کریمی خاست همدیگرو ببینیم تا دربارهی داستانش صحبت کنیم. داستان رو هنوز ننوشته بود. احساس کردم برای نوشتنش تایید من رو میخاد. مسئولیت سنگینی بود.
کیفیت صدا
دو تا از بچهها بهم خوردهاند و دماغ یکیشان خون آمد. باید زنگ بزنم به خانوادهاش. نمیخاهم دلشان را شور بیندازم ولی خاست من مهم نیست. آنها بهرحال نگران
آخرین دیدگاهها