مجموعه یادداشت
سارا خوشابی

یادداشت

متن زایا: داستان کوتاه نقش روی دیوار ویرجینیا ولف

داستان نقش روی دیوار ویرجینیا ولف با تاریخ تقریبن دقیقی آغاز می‌شود. «نخستين بار شايد در نيمه‌هاي ژانويه سال جاری بود كه…» خیلی زود سراغ موضوع اصلی داستان می‌رود که همان عنوان داستان است. «تا سرم را بلند كردم چشمم به نقش روی ديوار افتاد.» تا پایان داستان با پرسش

داستان چگونه «بسته‌بندی» می‌شود؟

در قاب‌بندی، روایتی یک یا چند روایت دیگر را دربرمی‌گیرد. روایت قاب زودتر تعریف می‌شود ولی ممکن است روایت اصلی نباشد. سه رفیق همراه یک سگ در جنگل، دور آتش نشسته‌اند و دست‌هایشان را گرم می‌کنند. یکی از آن‌ها متوجه زخم دست دوستش می‌شود و او ماجرای حمله‌ی خرس را

درباره‌‌‌ی شرح یک نبرد کافکا

شرح یک نبرد کافکا حدود ساعت دوازده آغاز می‌شود. شخصیت‌ها نام ندارند. مردی در کافه نشسته است و آشنای تازه‌اش به‌سویش می‌آید. کسی که توی راه‌پله دیده است به او از معشوقه‌اش می‌گوید چون در آن کافه آشنای دیگری ندارد تا از خوشبختیش برایش بگوید. مرد غمگین می‌شود و کار

پوست انداختن با نظریه‌ی دریافت

دارم پوست میندازم. دست کم دو معنا از این جمله برداشت می‌شود. من مار هستم و دارم پوست میندازم. یا در گذر از مرحله‌ای دشوار، رنج می‌کشم. طبق نظریه‌ی دریافت سه راه برای رمزگشایی این جمله داریم: قصد نویسنده – برای رسیدن به قصد من یا باید از خودم بپرسید

با خواندن این داستان کوتاه شگفت‌زده خواهید شد

درباره‌ی آدمکش‌ها  اثر ارنست همینگوی   درِ خوراکپزی هنری باز شد و دو مرد وارد شدند. داستان آدمکش‌های همینگوی بی‌مقدمه آغاز می‌شود، پرحرکت و رک ادامه می‌یابد. داستان سوم‌شخص روایت می‌شود. راوی منعطف و بظاهر بی‌طرف است ولی قضاوت ما پیامد شیوه‌ی روایت اوست. در خوراکپزی حضور دارد و جورج

داستان چیست؟

  شما می‌دانید داستان چیست و برای شنیدنش به تعریف نیاز ندارید. «اگر از شکل جمجمه‌ی انسان نئاندرتال قضاوت کنیم باید بگوییم که او نیز به داستان گوش می‌داده است.» این قضاوت مورگان فورستر است و در ادامه می‌گوید: «داستاني كه واقعاً داستان باشد بايد واجـد يك ويژگي باشد: شنونده

مرور نمایشنامه‌ بالاخره این زندگی مال کیه

نمایشنامه‌ی بالاخره این زندگی مال کیه نوشته‌ی برایان کلارک با ترجمه‌ی احمد کسایی پور را دوست نویسنده‌ام به امانت به من داد. چون یک مخمصه‌ی حسابی‌ست و احتمالن تصورش این بوده من از مخمصه خوشم می‌آید که داستان‌هایم مخمصه دارند. این شاید نوعی اعتیاد باشد. من خو گرفته به تنگنا،

درباره‌ی سوال غیرمنصفانه سام شپارد

نوشتن یک داستان چقدر می‌تواند دشوار باشد؟ یا چه چیزی آن‌قدر اهمیت دارد که بشود درباره‌اش داستان نوشت. یا چیزی باید مهم باشد تا تعریفش کرد؟ داستان‌هایی هستند که به اتفاق مهمی می‌پردازند و داستان‌هایی که همه‌ی مسائل مهم را بی‌اهمیت و خرد جلوه می‌دهند. داستان‌هایی هم هستند که اتفاق