شرح یک نبرد کافکا حدود ساعت دوازده آغاز میشود. شخصیتها نام ندارند. مردی در کافه نشسته است و آشنای تازهاش بهسویش میآید.
کسی که توی راهپله دیده است به او از معشوقهاش میگوید چون در آن کافه آشنای دیگری ندارد تا از خوشبختیش برایش بگوید. مرد غمگین میشود و کار او را ناشایست میبیند: «خود شما هم البته اگر این اندازه هیجانزده نبودید حس میکردید که شایسته نیست با کسی که تنها نشسته است و مشروب میخورد، دربارهی معشوقهی خود حرف بزنید.» وقتی چند نفر از آقایان بهسوی آنها آمدند مرد و آشنایش تصمیم میگیرند به کوه لارنسی بروند.
در راه مرد در ذهن حالات متفاوتی را تجربه میکند و هر آن دگرگون میشود. آواز آشنا را اهانت میبیند: «چرا با من حرف نمیزند؟» تصمیم میگیرد به خانه برود اما مردد میماند موقع رفتن از آشنایش خداحافظی کند یا نه: «ترسوتر از آن بودم که بدون خداحافظی به راه خود بروم و ضعیفتر از آنکه بتوانم به صدای بلند خداحافظی کنم.»
اما در ادامه وقتی آشنا به او میگوید: «آدم عجیبی هستید.» از اینکه به خانه نرفته خوشحال میشود. چرا که آشنا در او چیزی دیده که بواقع وجود ندارد. آشنا در نظر مرد ارج و قرب کسی را مییابد که او را نزد دیگران بزرگ میکند. سپس باهم حرف میزنند ولی پس از گفتگویی کوتاه مرد بنظرش میرسد آشنایش از قد و قامت بلند او خوشش نمیآید.: «از این احتمال چنان رنجیدهخاطر شدم و سر خماندم که در هر گام دستهایم به زانوانم میخورد.» آشنا متوجه تغییر حالت مرد میشود. اما مرد نفی میکند: «من خوب میدانم رفتار مودبانه چگونه رفتاری است و به این دلیل با قامت خمیده راه میروم.» آشنا پاسخ میدهد: «بسیار خوب، هر طور میل شماست.» اما مرد این بیتفاوتی را از خوشبختی او میداند.
آشنا در نظر مرد آدم خوشبختیست که عادت دارد هرچه اطرافش میگذرد را عادی و طبیعی بینگارد. اگر مرد میان رودخانه بپرد یا از تشنج به خود بپیچد آشنای خوشبخت اعتنا نخواهد کرد. حتا ممکن است مثل یک جانی حرفهای او را بکشد. چون در این شکی نیست که آدم خوشبخت خطرناک است.
مرد از این خیالات وحشت میکند و یقین دارد اگر آشنایش قصد کشتنش را بکند پاسبان که جلوی کافه تریا با شیشههای مستطیلشکل قدمزنان پا بر سنگفرش خیابان میکشد هم منجی او نخواهد بود.
«اما بعد خیلی زود فهمیدم که چه باید بکنم، زیرا من همیشه به هنگام وقوع رویدادهای وحشتناک ناگهان به شدت قاطع و مصمم میشوم. چارهی کار این بود که پا به فرار بگذارم.»
کدام رویداد وحشتناک؟ مرد اوهامش را باور دارد. از یک جمله، کلمه یا آواز مرد آشنا به نتایج دور از ذهن اما قابل باوری میرسد. جادوی نویسنده است که قامت بلند را به اهانت میرساند، از بیتفاوتی به ویژگی آدم خوشبخت و همان آدم خوشبخت را به یک جانی حرفهای تبدیل میکند و قاطع و مصمم تصمیم میگیرد از آدمی که چند خط پیش در نظرش ارج و قرب داشت بگریزد.
ادامه دارد…