خودت را باور کن
منتشر شده در تاریخ ۰۷ شهریور ۱۴۰۳ | سارا خوشابی

خودت را باور کن

درهای کابینت کنار یخچال باز شد و هاروت از بالایی و ماروت از پایینی بیرون آمد. فرناز انتخاب شده بود تا دنیا را نجات دهد. باید جادو می‌آموخت. بلد بود انگشت شستش را غیب کند، بچه‌ها را می‌خنداند ولی برای نجات دنیا کافی نبود.

نمی‌دانست چرا هاروت و ماروت برعکس هستند. خواستم در گوشش طوری که فرشته‌ها نرنجند بگویم این دو به هوای نفس غلبه نکردند و تا قیامت آویزان می‌مانند تا گناهانشان بخشوده شود ولی هاروت با پیش‌دستی گفت: «ما درستیم، خدا دنیای شما رو وارونه ساخته.»

دیدم فرناز سرش گیج رفت و نتوانست توی پیش‌دستیِ هاروت تخمه بریزد. فهمیدم باور کرده است. چون حقیقت مهم نبود استاد جادو را خراب نکردم. با نجات دنیا نباید شوخی کرد.

– چرا من؟
– کابینتات تو این منطقه از همه بزرگتره. نمی‌خوای می‌ریم سراغ یکی دیگه.

– اگه نتونم؟
– تاریکی پیروز میشه.

– یعنی برقو قطع می‌کنن؟ یا خورشید نابود میشه؟ شما باید برین سازمان ملل، ناسا یا وزارت دفاع یه کشور پیشرفته. ایران آخه؟

هاروت و ماروت بهم نگریستند.

– هول کردی؟ خودت رو باور کن. اگه بخوای از پس هرکاری برمیای.
– می‌ترسم.

– بعد از من تکرار کن: من دنیا رو نجات می‌دم.
– من دنیا رو نجات می‌دم.

– محکم‌تر: من دنیا رو نجات می‌دم.
– آخه من حامله‌م.
– این خیلی گیجه.

– نه فهمیدم. بچه‌م قراره نجات‌دهنده شه؟
– چرا نمی‌خوای خودت رو باور کنی؟

– خوبه از آدم قبلش بپرسین. من شاید نخوام کسی رو نجات بدم.
– دنیا نابود شه تو و بچه‌هات و خونوادت هم نابود می‌شین.
– منو تهدید می‌کنی؟
– بابا این خیلی یوله.

فرشته‌ها صبور نیستند. یکیشان دست و پای فرناز را گرفت و دیگری علم جادو را به او آموخت.

آن روز یکسر زمین لرزید. مردم در پارک جمع شدند. فرناز آسمان را دید. ابرها یکدیگر را می‌خوردند. هر ابری تندتر می‌خورد بزرگتر می‌شد. ابرهای کوچک تمام نمی‌شدند. بعد ابرها لب شدند، می‌بوسیدند و قلب‌ِ ریز فوت می‌کردند. رضا گفت: «می‌دونستم کار خودشونه.»

– کی؟
– زلزله و آسمون بهم مربوطن، بیخو… اونجا رو ببین.

یک موشک به آنها نزدیک می‌شد. از پهلو خورد به برج سرمایه. رضا آرام پلک زد. فریادش بَم شده بود و دیر به فرناز می‌رسید. فرناز دختر و پسرش را بغل کرد. به شانه‌ی مادرش دست کشید:« عیب نداره.»

– عیب نداره.
– خوبه که باهمیم.

منتظر انفجار نماند. فوت کرد یک ابر بزرگ زیر مردم ساخت، بااصرار رضا و بچه‌ها را سوار کرد. ابر را با تمام زورش به بالا هل داد. یک لب بزرگ که قلب فوت می‌کرد ساخت. برایشان دست تکان داد.

فرناز، هاروت و ماروت در شهر خالی منتظر انفجار بودند.

– چرا نمی‌ترکه؟
– ترکیده تو حواست نبود.

– شهر که سالمه، فقط شیشه‌های برج شکسته.
– وقتی می‌میری نمی‌تونی بقیه‌شو ببینی. تو اول انفجار مردی.

– بچه‌هام تنها موندن.
– عیب نداره.
– باور نمی‌کنم. من می‌رم موشکو از نزدیک ببینم.

این نوشته رابه اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

− 3 = 1