به احترام انسانیت
منتشر شده در تاریخ ۳۱ مرداد ۱۴۰۳ | سارا خوشابی

به احترام انسانیت

تازه داشت باورمان می‌شد محیا را از دست داده‌ایم که سایه‌ی کج و بلندش افتاد روی دیوار و آن قدر بلند بود که کله‌اش از دیوار زده بود بیرون. دیده نمی‌شد. ساکت بودیم ولی باد سردی در هوا پیچید جوری که همه به این نتیجه رسیدیم سر محیا قطع شده است. هیچ کدام از ما پنج نفر که آن روز بعد از سقوط محیا چهارنفر شده بودیم اما هنوز به ما آن پنج نفر می‌گفتند جرات نکرد بلند فکر کند، چه برسد به این که بر زبان آورد. چه کسی می‌تواند اعتراف کند نتیجه گرفته سر رفیقش قطع شده است؟ تف به چنین رفاقتی. هیچ‌یک از ما پنج نفر نمی‌توانست ننگ این نارفیقی را بر دوش کشد. حتا باید بگویم آن روز به دوستانم افتخار کردم.

برای من سخت است به آن‌ها رفیق بگویم چون دوستشان دارم. آنها هنوز بعد از سال‌ها در دلم جا دارند. با این که متاسفانه باید بگویم همه مرده‌اند. و این «همه مرده‌اند» را همین‌طور خشک و خالی از ظرافت کلام می‌نویسم چرا که حقیقتی سخت و تیز است و قلبم را می‌خراشد.

اولین بار برای محیا اتفاق افتاد. رفته بودیم روی پشت بام خانه‌ی یکی از خودمان که بخاطر امنیت خانواده‌اش از افشای نامش معذورم. من این‌طور رفیقی هستم. به خودم می‌گویم رفیق چون مطمئن نیستم در قلب‌هایشان که حالا غذای حشرات شده‌‌اند جایی داشته‌ام. حشراتی که دور قبرهای گورستان‌های شهرهای خشک وول می‌خورند. در وصیت‌نامه‌ام نوشته‌ام، در این درخواست هم می‌نویسم خواهش می‌کنم من را در گورستانی که حشرات دور قبرهایش وول می‌خورند خاک نکنید. از حشرات نمی‌ترسم ولی نمی‌خواهم قلبم را بخورند. اینطور رفیقی هستم که از نوشتن نام دوستم خودداری می‌کنم با اینکه ممکن است خیال کنید حرف‌هایم حقیقت ندارند و به من برچسب -اگر منصف باشید- خیالباف یا -اگر رک باشید– دروغگو بزنید. از نام رفیقم و آبرو و آرامش خانواده‌اش به قیمت از دست رفتن اعتبار گزارشم محافظت می‌کنم.

البته شاید بعضی از ما پنج نفر به من ایراد بگیرند و از من انتظار داشته باشند بعنوان بازمانده، ماجرا را جوری بگویم که هیچ کس در حقیقتِ چیزی که برما گذشت تردید نکند. من بعنوان بازمانده مسئول هستم. می‌گویم بازمانده و صفتی برایش نمی‌آورم چرا که آخرین، تنها و هر صفت دیگری برای بازمانده بی‌معنی است چون ما فقط پنج نفر بودیم و مسافران کشتی تایتانیک یا شهروندان هیروشیما نبودیم. از پنج نفر فقط یک نفر می‌ماند، تنهاست و آخرین نفر هم هست، نه فقط به این دلیل که چهار نفر دیگر مرده‎‌اند بلکه به این دلیل که دیگر نمی‌تواند کسی را در دلش راه بدهد. می‌خواهم بازمانده هم مثل من تنها باشد و شاید درخواستم را این‌طور امضا کنم. یک کلمه‌ی تنها در یک سطر.

بازمانده.

روی بام ساختمان پنج طبقه‌ای که رفیقم و خانواده‌اش در یکی از واحدهایش زندگی می‌کردند ایستاده بودیم. اگر کمی هوش در کله‌تان باشد حتمن فهمیده‌اید کدام رفیقم بوده است. چرا که فقط یکی از ما پنج نفر در چنین ساختمانی زندگی می‌کرد. پس دیگر دلیلی برای پنهان‌کاری نیست. شیوا بود. اسم همه‌مان به «ا» ختم می‌شد. خیال می‌کردیم قرار است برایمان خوش‌شانسی بیاورد. باد ملایمی می‌آمد. آن وقت‌ها هنوز خیلی ساختمان پنج طبقه نساخته بودند و ما بلندتر از همه بودیم.

شیوا یواشکی پوستر بازیکن‌های پرسپولیس را از اتاقش آورده بود روی بام نشان ما بدهد. می‌گفت بازیکنان ولی فقط رضا شاهرودی بود. یکی هم عابدزاده. دروازه‌بان استرالیا، بوسنیچ هم بود. محیا خیلی بالاپایین می‌پرید. لبه‌‌ی بام راه می‌رفت و به نمایش شیوا توجه نشان نمی‌داد. بقیه یکی دو قدم می‌رفتند و می‌آمدند پایین ولی محیا ول‌کن نبود.

– آیدا تو نمیای خره خیلی حال میده؟

– نه من سرم گیج میره.

خواست ادای سرگیجه و افتادن من را دربیاورد که افتاد. بعد از جیغِ جمعی و وحشت و خم شدنِ بعضی از ما و دیدن بدنش که شبیه یک حرف ژاپنی که بلد نبودیم بخوانیم به آسفالت چسبیده بود، از پله‌ها دویدیم پایین. من داشتم به تنها حادثه‌ی شبیه این که در یک مستند دیده بودم فکر می‌کردم. جای آدم روی آسفالت مانده بود. فکر می‌کردم باید با بیل جمعش کنن چون همیشه روی بلندی که می‌رفتم بابا می‌گفت اگر بیفتی باید جسدت را با بیل از روی آسفالت جمع کنند. جسد را جوری می‌گفت که می‌فهمیدم دوستم ندارد. اگر ارتفاع باندازه‌ای که باید، باشد بدن متلاشی می‌شود و نمی‌شود سر و پا را گرفت گذاشت داخل کیسه یا برانکارد همان‌طور که همیشه در فیلم‌ها نشان می‌دهند و ما هم خیال می‌کنیم باید واقعیتش هم همان طور باشد چون برای خودمان پیش نیامده است. چقدر احتمال دارد آدم تشریفات جمع‌آوری جسدها از کف آسفالت را ببیند؟

وقتی رسیدیم پایین گیج شده بودیم. نمی‌توانستیم تشخیص بدهیم از کدام بر ساختمان افتاده بود. یادمان نمی‌آمد کوچه تنگه بود یا خیابان پهنه. شیوا هم که خانه‌اش آن‌جا بود نمی‌فهمید، رضا شاهرودی و عابدزاده را بغل کرده بود و گریه می‌کرد. رفتیم پشت ساختمان ولی آن‌جا هم نبود.

قرار شد دنبالش بگردیم. بدون جسد نمی‌توانستیم به پدرمادرهایمان بگوییم دوستمان افتاد. ممکن بود ما را مقصر بدانند یا خیال کنند محیا با یکی از پسرهای قدبلند آفتاب‌سوخته‌ی آقای سیستانی که همه‌ی دخترها توی کفشان بودند رفته است و ما دروغ می‌گوییم. مخصوصن که هیچ کس نمی‌دانست چندتا برادر هستند و نمی‌شد ثابت کرد محیا با یکی‌شان نرفته است. خودمان را بیچاره دیدیم و دلمان بغل مادرهایمان را خواست.

دو دسته شدیم و قرار شد محله را بگردیم. این‌طور وقت‌ها که دو دسته می‌شدیم، محیا و شیوا باهم بودند، زهرا و نیکا هم باهم. من تنها می‌ماندم. به نیکا گفتم بیا من و تو باهم برویم. نمی‌خواستم جای محیا را بگیرم. نمی‌توانستم خوشحالیم را برای تک نماندن بپذیرم. مرگ دوستم باعث خوشحالی من شده بود. یک آن از خودم بیزار شدم.

نیکا قبول نکرد. نیکا مثل پسرها بود. زهرا هم بیشتر از من مثل دخترها بود. همیشه توی کلاس‌ها دست کم یکی از این دوتایی‌ها بود. اصلن به خاطر همین خودشان را انداختند توی ما پنج نفر. می‌خواستند کمتر جلب توجه کنند و بچه‌های دیگر پشت سرشان حرف نزنند. ولی هر بار در کلاس خالی را باز می‌کردیم نشسته بودند دوتایی درس می‌خواندند و حرف‌های پشت سرشان تمام نشد.

نیکا نخواست زهرا را تنها بگذارد و من جای محیا را گرفتم. وقتی تنها ده دقیقه از مرگش گذشته بود و جز مردن، گم هم شده بود. از ترس این که نمرده باشد و برگردد ازم حساب پس بگیرد با فاصله از شیوا راه می‌رفتم. شیوا بهرحال رضا شاهرودیش را داشت.

همه‌ی کوچه‌ها را گشتیم تا رسیدیم به کوچه‌ی محیایینا. زهرا و نیکا هم با ما رسیدند. دم خانه‌شان پارچه زده بودند. قران پخش می‌شد و شلوغ بود.

– چرا واسش حجله نزدن؟

– حجله رو واسه پسرای ناکام می‌زنن. متاسفانه واسه ما کسی حجله نمی‌زنه.

– من خودم واست می‌زنم.

– تو عشقمی.

– کسشر نگین این واسه محیا نیست.

– خونه خودشونه دیگه.

– شاید باباش مرده مریض بود.

– نه مامانشه چون حجله نداره.

– خلی؟ باباش ناکامه؟ ندیدی رو قباله ازدواج می‌نویسن به امید کامیابی؟

– بچه‌ها نخندین گناه داره.

– چجوری به محیا بگیم باباش مرده؟

– شایدم خودش می‌دونست.

– آره دیگه. واسه همین سگ شده بود از صب.

– چرا به ما خبر ندادن؟

– واسه عروسی داداششم ما رو نگفتن.

– اونو که حق داشتن. ترسیدن داماد پشیمون شه.

– مامانم میگه این خانم یوسفی همینجوریه.

– پشت سر مرده حرف نزنین.

مثل همه‌ی دخترها اوایل نوجوانی، زیاد و بی‌اهمیت حرف می‌زدیم و بنظرم همین‌ها را گفته بودیم. می‌دانم برای این که به درخواستم توجه شود باید دقیق و واقعی باشد ولی خواهش می‌کنم این مسئله را درنظر بگیرید که من آن زمان نمی‌دانستم لازم است در آینده این حرف‌ها را در درخواستم ثبت کنم وگرنه حتمن بیشتر دقت می‌کردم و نت برمی‌داشتم.

بعد از خواندن این درخواست متوجه شدم تا این‌جا آن‌طور که معمولِ چنین درخواست‌هایی است، پیش نرفته است. باید بگویم ما پنج تا از دخترهای مدرسه‌ی راهنمایی بعثت بودیم. من، شیوا، نیکا، زهرا و سایه‌ی بی‌سر محیا. جلوی خانه‌ی محیایینا بودیم که باد سردی پیچید و سایه‌ی کج و بی‌سر محیا افتاد روی دیوار. سایه‌ی محیا مثل همه‌ی سایه‌های بی‌سر چیزی نمی‌گفت.

ما آن‌قدر باهم معلم‌ها را سر کار گذاشته بودیم که فکر هم را می‌خواندیم. سرمان را پایین انداختیم و با سایه‌ی محیا وارد حیاط خانه‌شان شدیم. همه سیاه پوشیده بودند. من می‌دانستم محیا باوجود بی‌سری برای مادرش غصه می‌خورد. چون جای غصه‌ی از دست دادن مادر هم مثل دوست در قلب آدم است. بدتر اینکه چشمی برای گریه نداشت. همه از دیدن مادر زنده‌ی محیا که توی سرش می‌زد خوشحال شدیم. عکس محیا را گذاشته بودند روی یک میز و برایش شمع روشن کرده بودند.

گیج شدم. زمان زیادی از افتادن محیا نگذشته بود. چطور آن‌قدر سریع سیاه پوشیده بودند و میز چیده بودند. اگر امروز بود تعجب نمی‌کردم. کار عزا زودتر از عروسی جور می‌شود.

نشستیم کنار بقیه هم‌کلاسی‌هایمان. همه دوست داشتند با ما حرف بزنند. ما بچه‌باحال‌های کلاس بودیم. مخصوصن یکشنبه‌ها که با شلوار ورزشی سرمه‌ای با دو خط سفید بغل پا می‌آمدیم مدرسه. محیا یکی از همان یکشنبه‌ها از محمدرضا شماره گرفت.

– چرا این‌قدر دیر اومدین؟ خاکسپاری هم نبودین.

به هم نگاه کردیم. محیا روی دیوار تاب می‌خورد. بچه‌های کلاس گریه می‌کردند. مادر محیا توی سرش می‌زد. پدر محیا به طرف ما آمد.

– پلیس می‌خواد با شما حرف بزنه.

دلم شور افتاد. ممکن بود خیال کنند چیزی زده‌ایم. توهم یعنی. تا جایی که می‌دانم، نه نباید با تردید بگویم، یک جمله‌ی خبری ساده لازم دارم. ما توهم نزده بودیم. محیا افتاد ولی گم شد. چند دقیقه بعد، «چند» ابهام دارد؟ دقیقش را نمی‌دانم. اگر آن زمان می‌دانستم قرار است جواب پس بدهم حتمن زمان می‌گرفتم. بسرعت آمدیم به پدرمادرش خبر دهیم که فهمیدیم خاکسپاری هم تمام شده است.

– شما بچه‌های سربه‌هوایی هستین؟

– بله. بله بله بله.

– از این اتفاق درس گرفتین؟

– بله. بله بله بله.

– چند روز دیگه گردهمایی بچه‌هاییه که از این جور اتفاقا درس گرفتن. شمام بیاین.

دیگر چیزی نگفتند. مواخذه نشدیم. وقتی نوبت مردن نیکا شد ما عادت کرده بودیم، از سایه شدنش جا نخوردیم. نیکا چاق بود. ولی سایه‌اش از خودش هم چاقتر شده بود. زهرا خیلی بعد از او طاقت نیاورد و مرد. سایه‌اش خیلی کمرنگ بود. من ماندم و شیوا.

یک روز احضاریه به خانه‌مان رسید. پدرم عصبانی شد. گفتنش سخت‌تر از باور کردنش است ولی شیوا از من شکایت کرده بود.

زهرا که مرد شیوا خیلی ترسید. بخش مهم آخرین مکالمه‌مان را دقیق می‌نویسم چون بعد از مرگ زهرا فهمیدم یک روز باید از خودم دفاع کنم و به جملات قابل اثبات و به یاد آوردن زمان دقیق اتفاقات نیاز پیدا خواهم کرد. بنابراین همه چیز را با دقت ثبت کرده‌ام. با آخر شدن و تنها ماندنم خودم را در موقعیتی قرار دادم که هرکسی به من شک کند. به کسی خرده نمی‌گیرم.

دو بعدازظهر یکشنبه با شلوار ورزشی سرمه‌ایم سر خاک محیا نشسته بودم. شیوا آمد.

– تو به دوستی ما حسودیت می‌شد. واسه همین محیا رو پرت کردی.

– تو مارو بردی پشت بوم.

– می‌خواستین نیاین زورتون که نکرده بودم.

– محیا درمورد من چی بهت گفته بود؟

– گفت خیلی ترسویی، ضدحالی. نمی‌خواست دیگه توی گروه باشی. من به همه می‌گم تو باعث مرگ ما پنج نفر شدی چون از بی‌گناهی خودم مطمئنم.

– هرجا من بودم تو هم بودی.

– می‌دونی چیا پشت سرمون می‌گن؟ دیگه هیشکی تو کلاس باهام حرف نمی‌زنه.

– با من حرف بزن.

– تو ضدحالی.

بعد من بلند شدم. تصمیم گرفتم دیگر سر خاک هیچ‌کدامشان نروم. می‌دانم محیا و شیوا باهم هستند، نیکا و زهرا هم باهم. ولی کسی که زنده ماند و خوراک حشرات نشد من هستم. می‌دانم آنها هم نشدند. مردم در خاکسپاری زهرا بلوا بپا کردند. می‌خواستند جسد را ببینند. تابوت لای دست و پای عزاداران شکست. خالی بود. دیگر هیچکس مرگ محیا، نیکا، زهرا و کمی بعد شیوا را باور نکرد.

من مدت‌ها به انتظار مرگ نشستم بااینکه می‌دانستم دوستانم منتظر من نیستند. حالا از شما درخواست می‌کنم برای تمام شدن شایعات و حفظ آبروی دوستانم و خوانواده‌هایشان در مراسم سایه شدنم فقط این چند خطی که در ادامه می‌آورم را از قولم بلند در میکروفن بخوانید:

«اجازه بدهید شما را دوست خطاب کنم چرا که همه‌ی شما در قلب من یا در قلب کسانی که در قلب من جای دارند جای دارید.

دوستان! تا لحظاتی دیگر شاهد مرگ من خواهید بود. از شما می‌خواهم پلک نزنید یا با بغل‌دستی‌تان، کسی که به او اعتماد دارید، نوبتی پلک بزنید.

ایمان دارم بدن من جسد نخواهد شد. همان‌طور که دوستانم نشدند. ممکن است شما سایه‌ام را نبینید ولی منصف باشید و اگر چیزی برای دفن نداشتید باور کنید دوستان من مرده‌اند.»

بعد از نوشتن این‌ها شک کردم. ممکن است من سایه نشوم. در آن صورت شرافت دوستانم را هم زیر سوال خواهم برد. البته تعجب نمی‌کنم چون من همیشه اضافی بودم. ولی دلم روشن است. می‌دانم چه دیده‌ام.

لطفن اگر آن‌طور که انتظار داریم پیش نرفت، از احساساتی که در چنین جوی به جمعیت دست می‌دهد استفاده کنید و با چند جمله متقاعدشان کنید. بگویید چون مرگ آیدا به‌حق نبود و برنامه‌ریزی شده بود، آن‌طور که باید پیش نرفت و بیایید به احترام انسانیت، آخرین خواسته‌ی این جسد (این‌جا می‌توانید برای تاثیر کلام به من اشاره کنید) را بپذیریم.

این نوشته رابه اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

− 4 = 1