چند روز اخیر را به نوشتن یادداشت خودکشی مشغول بودم. تصمیمم را گرفته بودم ولی این مرگ ناگهانی خانم باقری همه چیز را خراب کرد. مردن با مواد شوینده در حمام آن قدر تکراری و دم دستی شده که هرگز احتمال نمیدادم در طبقهی بالای خانهام اتفاق بیفتد. این خانم را چند بار در راهپله دیده بودم. همیشه چندتا کیسه دستش بود و پشتش از سنگینی کیسهها خم شده بود. پلهها نفسش را گرفته بودند و سلام که میکرد به سرفه میافتاد. کلید میانداختم و در را باز میکردم. «بفرمایید همساده» و تعارفهای معمول بینمان رد و بدل میشد. چشمم را به زمین میدوختم و احوالپرسی میکردم و به سرعت وارد خانه میشدم. قبل از بستن در، زیرچشمی خانم باقری را نگاه میکردم که از پلهها بالا میرود. یک پایش را روی پله میگذاشت و خودش را به یک طرف خم میکرد. هر لحظه امکان داشت بیفتد. ولی یادم نمیآید افتاده باشد. یا اگر افتاده خبرش به من نرسیده است. افتادن با آن احتمال بالا اتفاق نیفتاد و به جایش در حمام با مواد شوینده مرد. دنیا جای عجیبیست.
صبحی زنها در صف نانوایی میگفتند پشت سر مرده حرف نزنیم ولی خانم باقری روزهای آخر خیلی حرف نمیزده و حتا جواب یکی از زنها که پرسیده واقعن شوهرت برای منشیش ماشین خریده را نداده بوده است. بدتر از آن دیگر سر قیمت گوجه با وانتی سر کوچه هم چانه نمیزده است. چطور با دیدن اینها میشود احتمال داد که زن در حمام به هشدار ترکیب نکردن جوهرنمک و سفیدکننده که روی ظرف هر دو محصول نوشته شده است، توجه نکند؟ یا چه کثافتی در آن خانه بوده است که برای پاک کردنش یکی از اینها کافی نبوده است؟
به هر حال این خانم با وسواسش گند زد به همهی برنامههای من. چقدر زحمت کشیده بودم. همهی یادداشتهای خودکشی معروف آدمهای معروف را خواندم و سعی کردم چیزی بنویسم که یک یادداشت تقلیدی و معمولی بنظر نرسد ولی حالا اگر به خودکشیم ادامه دهم همه خواهند گفت که از خانم باقری تاثیر گرفتهام. مجبورم برنامهام را تا وقتی که این ماجرا فراموش شود عقب بیندازم.
امیدی ندارم یادداشت من یکی از آن یادداشتهای معروف شود چون برای بودن در آن لیست، لازم است خود مُرده هم آدم معروفی باشد. زنهای صف نانوایی احتمالن حتا نتوانند از روی یادداشتم بخوانند. نمیدانم قرار است چه کسی را تحت تاثیر قرار دهم و اصلن چه اهمیتی دارد که اینها چه فکری میکنند. ولی خوشحالم که برخلاف خانم باقری بچهای ندارم که به خاطر رها کردنش شماتت شوم. از این نظر یک قدم از آن خدابیامرز جلو هستم. ولی این زنها خیلی از من و زندگیم چیزی نمیدانند. دلم نمیخواهد وقتی دارند از مرگ باشکوهم حرف میزنند یکیشان بپرد وسط که «کیو میگین من یادم نمیاد.» بعد یکی دیگر جواب بدهد «همون که روی دستش تتوی پروانه داشت.» بعد از این جمله احتمالن بحث به نفع من پیش نخواهد رفت. شاید لازم است تا قبل از این که برنامهام را عملی کنم با چندتایی از آنها رفت و آمد کنم و مثلن به روضههایشان بروم. البته کار راحتی نیست. بهتر است به حرف مردم اهمیت ندهم و برنامهام را عملی کنم. بالاخره باید به خودم ثابت کنم که از پس یک کار به خوبی برمیآیم.
به معمولیترین شیوه این کار را میکنم. دار زدن از همهی روشها بیشتر تکرار شده ولی زنها معمولن از طناب استفاده نمیکنند پس یک مرگ با طناب میتواند تودهنی خوبی به این آمارهای احمقانه باشد. یا برعکس، راهِ آن تعداد کمی که با خوردن بنزین مردهاند را بروم. باید یک روش غیر قابل پیشبینی باشد و شوکه کننده. دست کم به اندازهی مال خانم باقری باید توجه دیگران را جلب کنم. فکر میکردم مو لای برنامهام نمیرود ولی شکافهای عمیقی وجود دارد. انگار هنوز آمادگیش را ندارم. این مرگ خانم باقری بدجوری نقشههایم را بهم زد.