یادداشتی بدون نام نویسنده
چیزی پشت در مانع باز شدنش میشد. با شانهی راستم هل دادم. سنگین بود. به زحمت کمی زانویم را لای در فرو کردم و با همهی زورم فشار دادم.
مهمان
یهو ظاهر میشد. سر ساعت هفت میدیدیم یکی نشسته روی مبل تکی کنار تلویزیون و یکیمون پا میشد واسش چای میآورد و شیرینی چیزی هم اگه بود میآوردیم ولی
دام سانتیمانتالیسم
من شاید دیگر هرگز نتوانم تو را ببینم. نه برای اینکه از هم خیلی دور شدهایم، که شدهایم، یا نه به این خاطر که باید ده سال در زندان
سوءتفاهم
لیلا توی دستشویی داشت دودوتا چارتا میکرد که بره یه سیگار بکشه و حالت تهوع رو به جون بخره یا بخوابه. رفت تو ایوون نشست چشاشو بست. سرش گیج
مجبوریم
احمد از شهر متنفر نبود ولی اگه مجبور نبود یه روزم توی شهر نمیموند و روزاشو توی سلمونیشون که بعد فوت باباش با محسن دامادشون شریکی میگردوندنش و قهوهخونهی
وقت سحر
از کما که بیرون آمد هوا آنقدر سرد شده بود که فهمید دیگر تابستان نیست. یادش بود یک آلوی سیاه از کیسه درآورد، ولی بعد از آن را بخاطر
آخرین دیدگاهها