تازه نوشته ام داغ بخوانید

فروشنده‌ی سالخورده

آدمیزاد اینطور موجودیه عزیز من. نمیشه از کارش سردرآورد. نه این که اونی که میشه فهمید چه کاری رو چرا می‌کنه یا چرا فلان حرف رو زد آدم بهتری

مکعب

به خونه که رسیدن همه چیز مثل قبل بود. جونوری که هیچ‌وقت ندیده بودنش و واسه همین نمی‌تونستن مطمئن باشن چیه خاک گلدون‌ها رو بهم زده بود و پایه‌ی

سمانه

سلام غزاله هستم بیست و دو سالمه، مهندس نرم‌افزارم و در حال حاضر توی شرکت بابام کار می‌کنم. سینا داشت پرده رو درمی‌آورد پوزخند زد و گفت ‌گهای اضافه.

رستوران

در پهن‌ترین کوچه‌ی خاکی گرگان توی ماشین منتظر بودم. پهن‌تر، خاکی و خلوت‌تر از حدی که بشه تصور کرد. من یک طرف بودم و ساختمون‌های طرف دیگه رو نمی‌دیدم.

بیماری

در اتاق انتظار نشسته بودم. می‌خواستن ازم خون بگیرن واسه آزمایش‌های قبل از عمل. همراه نداشتم. فقط دکتر می‌اومد و می‌رفت. چندتا مورچه منچ بازی می‌کردن. دکتر صفحه‌ی بازی

یادداشتی بدون نام نویسنده

چیزی پشت در مانع باز شدنش می‌شد. با شانه‌ی راستم هل دادم. سنگین بود. به زحمت کمی زانویم را لای در فرو کردم و با همه‌ی زورم فشار دادم.