زنا دیگه گریه نمی کنن
مریم همیشه میگفت سمی ولخرجه ولی من چون خودمم خسیس نبودم فکر میکردم مریم چون محمد محلش نداد همهی گردنا رو انداخت تقصیر سمیه بقول محمد. محمد زیاد برعکس
پشت نعلبندون
قهر نکرده بود ولی همهی لباسا رو از کمدا دراورده بود و کپه کرده بود رو تخت تا مرتبشون کنه. اتاقو توی ذهنش چند قسمت کرده بود، لباسایی که
اجاق
آشپزخانه تحت تأثیر چیزی است که شاید بشود بهش گفت خشم فروخوردهی گذشته یا پختن آخرین قاشق لوبیا. مورچهی قرمز کوچولو دوید توی سوراخ لای سرامیکها. همهی مورچهها با
آنها فقط دو نفر بودند
از اینجا فقط کلهاش را میبینم با کلی مو، طرف راست صورتش روی میز است. کاش بمیرد و توی دردسر بیفتند. تا وقتی که علی و احمد درموردش حرف
پوشه
گربهی نارنجی که از زیر میزشون رد شد علی روی یه کاغذ خطدار نوشت «جونم» و گذاشت کف دستش، میخاست بگه توی راهِ راضی کردن پدر پولدار واسه
یک دو شنبه
نادر گفته بود اسمش نادر صدرست ولی روی کارت بانکیش نوشته بود جمال رستمانی. سه یا چهارمین قرارمان توی کافه بود. یک صبحانهی صبح روز تعطیل هم در
آخرین دیدگاهها