تازه نوشته ام داغ بخوانید

نیمه‌ی خالی لیوان

  «تو مجبوری توی رویاهات منو در نظر بگیری.» دکتر گفت که چند دقیقه‌ای بود از پنجره بیرون را نگاه نمی‌کرد و پشت به پنجره ایستاده بود، پرده را

اتوبوس

  داستانی که براتون تعریف می‌کنم رو حدود هشت سال پیش، چهار روز قبل از نوروز، وقتی با اتوبوس از تهران به گرگان می‌اومدم از زنی که روی یکی

عکاس

علی یه عکاس نگون‌بخت بود. وقتی سوژه‌ی جالبی می‌دید اونقدر تماشا می‌کرد که یادش می‌رفت عکس بگیره. برای همین مجبور می‌شد برای بقیه تعریف کنه چی دیده. ولی بقیه

پرستو

پرستو بود فک کنم. عادت داشت پشت نکاتش، ناب یا عمیق بذاره. خالی راضیش نمی‌کرد. به هر چیزی یه گیری می‌داد. پیچید به باباش فامیلیشو عوض کرد گذاشت مانا.

حرف های خصوصی

– این سری خیلی ناجوره. با اسیدم باز نشد. – گیر که نیست. پر شده. – زنگ زدم گفتن بعد از تعطیلی میان. – اون دفه گفتن سیر شده

بعد از سال‌ها می‌فهمم

  نشسته‌ای کتابت روی پایت شستت تکان می‌خورد فقط عکس شده‌ای مانده در صفحه‌ای که ورق نمی‌خورد الان که می‌نویسم سال‌ها گذشته است و دیکر شاعر نیستم یک ساعت