شب آیدا
منتشر شده در تاریخ ۱۳ دی ۱۴۰۲ | سارا خوشابی

آیدا ساعت رو روی پنج و پنجاه دقیقه تنظیم کرده بود و سه ساعت و بیست دقیقه بیشتر برای خوابیدن وقت نداشت. ولی دلش می‌خواست حسام بغلش کنه. کنار هم خوابیده بودند و آیدا سعی می‌کرد یه جوری خودشو توی بغل حسام جا کنه که بیدار نشه. حسام نباید بیدار می‌شد یا اگرم بیدار می‌شد نباید می‌فهمید آیدا به اون دلیلی که هر زنی ممکنه شوهرشو از خواب بیدار کنه، بیدارش نکرده. چون اگه می‌فهمید بیدار شدنش هیچ نفعی براش نداره بداخلاق می‌شد. هروقت بداخلاق می‌شد بالشش رو می‌ذاشت پایین تخت و برعکس می‌خوابید. آیدا یه بغل چند ثانیه‌ای مجانی پیش‌بینی‌نشده می‌خواست. خیلی از شبا حسام بدون این که چشماشو باز کنه آیدا رو بغل می‌کرد. این یه اتفاق عادی زن و شوهری بود ولی اون شب آیدا نمی‌خواست منتظر بمونه شاید حسام بغلش کنه یا نه. اون روز رفته بود پلاسکو تا برای سحر، دوست دوران مدرسش که قرار بود برای اولین بار با چندتا دیگه از دوستاش برن خونش یه هدیه‌ی کوچیک بخره ولی بازم مثه هرباری که می‌رفت پلاسکو جادو شده بود و تازه موقع کارت کشیدن فهمیده بود سه تومن به باد داده و دلش شور افتاده بود که من هیچ کدوم اینا رو لازم نداشتم چرا سه تومن دادم سبد و آبچکون و لیوان رنگی خریدم؟ بعد خودشو دلداری داده بود که تقصیر من نیست، پول بی ارزش شده و همینجوری که رسیدو نگاه می‌کرد و ابروهاش بالاتر می‌رفت و چشماش گردتر می‌شد گفته بود اصلن به آبچکونه نمیاد نهصدهزار تومن باشه و به خودش قول داده بود دیگه بدون نگاه کردن به قیمت، چیزی برنداره و زود یادش اومده بود قبلنم ازین تصمیما گرفته ولی یادش نمونده. خندیده بود و گفته بود بازم یادم میره. اصلن به کسی چه؟ پول خودمو خرج کردم. وقتی حسام اومد رفت دم در ازش استقبال کنه ولی یکی از مشتریا چکشو پر نکرده بود و حسام داشت تلفنی باهاش بلندبلند حرف می‌زد و فقط کیفشو داد به آیدا. آیدا تا فهمید هوا پسه کیفو پرت کرد رو مبل و قبل اینکه حسام لباساشو عوض کنه آبچکون قدیمیه رو برگردوند سرجاش و هرچی خریده بود رو چپوند توی کابینتی که کمتر احتمال می‌داد حسام درشو باز کنه. تا وقتی اومدن بخوابن حسام خیلی حرف نزد و فقط یکم با پسرشون بازی کرد. آیدام فقط بهش گفت فردا ناهار میرن خونه‌ی سحر. ولی نصف شبی دلش شور افتاده بود و یه بغل لازم داشت که به خودش بفهمونه گناهش خیلی بزرگ نیست و تقصیر اون نیست که همه چی اینقد گرونه.
آیدا با حسرت و احتیاط بازوی حسامو دست کشید و سعی کرد دستشو لای بازو و سینش فرو کنه ولی حسام یه جوری تکون خورد و خرناس کشید که آیدا خیال کرد خودشو به خواب زده و داره هشدار میده اگه بیدارم کنی باید پای عواقبش هم وایسی. سریع دستشو کشید و گذاشت رو شکم خودش. اونقد ترسید که فهمید نباید بیدارش کنه ولی وقتی صدای نفسای حسام عادی شد یادش رفت ترسیده و انگشتشو برد جلوی دماغش یه جوری تکون داد که انگار پَره. ولی فایده نداشت. از درموندگی فکرای احمقانه به ذهنش می‌رسید. خواست یه کاری کنه حسام جیشش بگیره ولی زود فهمید فکرش مسخره‌ست چون حسام همیشه قبل از خواب می‌رفت دستشویی و حتا اگه آیدا می‌تونست بدون بیدار کردنش توی حلقش آب بریزه، مثانه‌‌ی خالیش توی سه ساعت و بیست دقیقه پر نمی‌شد. به این فکر کرد که چندتا پتو روش بندازه تا گرمش بشه و بیدار شه ولی اینجوری حسام کلافه می‌شد و بالشش رو می‌ذاشت پایین تخت که خنک‌تر باشه. میل عجیبی به بغل شدن احساس می‌کرد. این میل شهوت نبود. روزهایی از ماه آیدا با دیدن هر موجود زنده‌ی نر جذابی دلش بغل می‌خواست ولی اون شب، شب یکی از اون روزها نبود و آیدا فقط دلش یه بغل معمولی می‌خواست. یه بغل برادرانه‌ی دلگرم‌کننده از نوع افقی که البته چیزی نیست که هر روز اتفاق بیفته ولی آیدا بهش احتیاج داشت. بنظرش رسید بیدار کردنش خیلی هم خطرناک نیست. با خودش گفت مگه چی میشه؟ فکر کرد اینجوری ممکنه حسام دچار سوتفاهم بشه و خیال کنه عمدن این کارو کردم چون دلم بغل می‌خواد. به پهلو خوابیده بود و شکمش افتاده بود رو تخت. با خودش گفت نه یه بغل اونقدرام نمیرزه. در ضمن فقط سه ساعت و بیست دقیقه وقت برای خوابیدن دارم، مجبورم حسامو پس بزنم و حسامم بهش برمی‌خوره و بالشش رو می‌ذاره پایین تخت که چشمش به صورتم نیفته و صبح که بیدار می‌شه قیافه‌ می‌گیره و تا شب از همه‌ی کارام ایراد می‌گیره. این پیشبینی پشیمونش کرد. حسام بعد از بچه‌دار شدنشون خیلی ایرادگیر شده بود. آیدا می‌دونست اگه حسام از بیدار شدن وسط خوابش چیزی گیرش نیاد نمی‌ذاره آیدا هم از قرار با دوستاش کیف کنه و از دماغش درمیاره. این کارم خیلی موذیانه و باسیاست انجام میده. مثلن میگه مجردم توی گروهتون دارین یا همه شوهر کردن؟ آیدام سعی می‌کنه بهونه دستش نده و میگه مجردامونم دارن ازدواج می‌کنن.
بعدشم با جزئیات ماجرای فوت دونه دونه‌ی پیرای خونواده‌ی فرزانه و عقب افتادن عروسیشونو تعریف می‌کنه که بحث به الهام و دوست‌پسراش نرسه. حسام میگه عقدم نکردن؟ آیدا فک می‌کنه راست گفتن خطری نداره و میگه نه. حسام میگه یعنی با هم زندگی می‌کنن ولی عروسی نگرفتن؟ آیدا هول میشه میگه آره مثه خواهرت دیگه. حسام میگه الهه قبل عقد می‌رفته خونه‌ی محسن؟ آیدا میگه خونوادگی بلدین کی خودتونو به خواب بزنین و به همین راحتی دعواشون میشه و شبش حسام روی کاناپه می‌خوابه.
بعد از این پیشگویی، آیدا یهو متوجه شد خیلی تند نفس می‌کشه. خودش رو توی موقعیت سختی دید و فکر اینکه حسامو بیدار کنه و به هر نوع بغلی که گیرش بیاد راضی شه یا یکی دوتا سرفه کنه که شاید حسام بیدار شه ولی کلافه نشه و چند ثانیه به صورت برادرانه‌ و افقی بغلش کنه یا اگه بغلشم نکنه دوباره سر جای قبلش بخوابه دلشو شور انداخت. مثل همه‌ی وقتایی که دلشوره می‌گرفت دیوار روبروش ازش دور شد و احساس کرد داره توی عمق چیزی فرو میره که پشتشه و نمی‌تونه ببیندش. اینجور وقتا نمی‌تونست حرکت کنه یا حرفی بزنه. فقط فرو می‌رفت توی چیزی که هی عمیق‌تر می‌شد و دیوار روبروش ازش فاصله می‌گرفت و همه‌ی چیزای روی دیوار که توی تاریکی قابل دیدن یا حدس زدن بودن خیلی کوچیک می‌شدن. نمیشه گفت دور شدن اون دیوار دلهر‌ه‌شو بیشتر می‌کرد یا فرو رفتن توی چیزی که نمی‌دید. سعی کرد نفس عمیق بکشه و اگه می‌تونست گوشیشو بگیره یه ویدیو داشت که برای اینجور وقتا ذخیره کرده بود. یه شکلک با لبخند آرامش‌بخش بود که ۴ ثانیه بهت زمان می‌داد تا دم بگیری، ۴ ثانیه نگه داری و ۴ ثانيه هم برای بازدم بهت می‌داد. شکلک یه جوری لبخند می‌زد که آیدا باورش شد روشش کار می‌کنه ولی توی اون موقعیت حتا نمی‌تونست گوشیشو بگیره و رمزشو باز کنه. سعی کرد یادش بیاد لبخنده چه شکلی بود و یه جورایی اونو تو مغزش پلی کنه. دم، یک دو سه چهار و بازدم. چندبار این کارو تکرار کرد ولی اوضاع داشت بدتر می‌شد. نفسش تنگ شده بود. لبخنده هم توی مغزش مسخرش می‌کرد و وسط یک دو سه چهار می‌گفت ازینا ازینا. هیچوقت یادش نمی‌موند آخر این حمله‌های دلشوره چی می‌شد یا چقدر طول می‌کشید. همش بد و بدتر می‌شد. بیشتر فرو می‌رفت. نفسش تندتر می‌شد. نمی‌دونست چون حسام بغلش نکرده اینجوری شده یا چون حس کرده بوده قراره اینجوری بشه می‌خواسته حسام بغلش کنه. فقط می‌ترسید صدای نفساش حسامو کلافه کنه و بالششو بذاره پایین تخت و برعکس آیدا بخوابه که صدای نفساش کلافش نکنه. بعدش اونقدر دلشوره ادامه پیدا کرد که مغز آیدام فهمید باید بخوابه وگرنه اتفاق ناجوری میفته.

این نوشته رابه اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

+ 66 = 68