در اتاق انتظار نشسته بودم. میخواستن ازم خون بگیرن واسه آزمایشهای قبل از عمل. همراه نداشتم. فقط دکتر میاومد و میرفت. چندتا مورچه منچ بازی میکردن. دکتر صفحهی بازی رو گذاشت توی جیبش و ازم پرسید آمادهای؟ گفتم همهی کبدمو برمیدارین بعدش چی میشه؟ گفت دیگه واسه این حرفا خیلی دیره. لحنش اونقدر جدی نبود که باور کنم شوخی نمیکنه. ولی نخندید. اگه یه ذره لباش از هم باز میشد خیالمو راحت میکرد ولی فقط لبخند داشت. از لبخند دکترای مرد هزار تا برداشت میشه داشت. تاسف واسه زنی که بدنشو با رژیم داغون کرده یکیشه. باز از همین تاسف هم میشه هزار تا برداشت داشت. یکیش حسرت واسه از دست دادن فرصت لذت بصری از بدن دیگرانه. هیچکدوم این برداشتها خیال منو راحت نکرد که قراره کبدمو بردارن یا نه. گفتم من برم یه همراه بیارم. دکتر گفت چون مواد بیهوشی بهت تزریق شده ممکنه هر لحظه بیهوش شی. تصمیم گرفت خودشم با من بیاد و هرجایی که من بیهوش شدم کارو تموم کنه. اعتراض کردم ولی گفت قبل از امضای رضایتنامه باید به این چیزا فکر میکردی. درسته اولین بار بود عمل جراحی داشتم ولی توی فیلما دیده بودم و میفهمیدم هیچی اونطور که انتظار داشتم پیش نمیره.
دکتر با من اومد. قرار شد اسنپ بگیریم چون احتمال میدادیم هر لحظه بیهوش بشم و دکترم نمیتونست دستکشاشو که استریل شده بود به فرمون و دندهی ماشین بزنه. گفتم مطمئنین این داروی بیهوشی واقعیه؟ دکتر بهم اطمینان داد این دارو بعد از چهل دقیقه دست کم پنجاه درصد منو بیهوش میکنه و سی دقیقه همونجوری نزدیک همون پنجاه درصد نگه میداره. وقتی داشت میگفت من دستم فرزه، لبخند زد. نفهمیدم به خودش افتخار میکنه یا میخواد به من قوت قلب بده. احتمال اولی بیشتره چون من قلبم قوت نگرفت و هنوز نمیدونستم دکتر با دستایی که بالا گرفته و یه صفحهی منچ تو جیبش قراره چیکار کنه. کمکم داشتم نگران میشدم. خواستم گزینهی عجله دارم اسنپ رو بزنم که زودتر بیاد ولی پیداش نکردم.
توی خونه قرار بود واسه شفام یه جور مراسم بگیرن. ولی چون ما دیگه یه خوانوادهی مذهبی نبودیم نمیدونستیم چطور باید این مراسم رو برگزار کنیم. همهی دوستای خونوادگیمون هم مثل ما شده بودن و دیگه مثلن از یه خونوادهی ۶ نفره فقط یه نفرشون هنوز به خداپیغمبر اعتقاد داشت که اون یه نفرم روش نمیشد اعتراف کنه.
تا قبل از اینکه بفهمیم کبدم سوخته بیاعتقادیمون بدون نقص پیش میرفت. ولی بعدش همه یه جوری شدن. میتونستم بفهمم دلشون میخواد یه کاری کنن ولی جز دعا کاری ازشون ساخته نیست و همین یه کارم به شیوهی غیرمذهبی بلد نیستن. ما خیلی از بیاعتقادیمون نگذشته بود که با این امتحان الهی روبرو شدیم. هنوز راه و رسم زندگی کردن بدون امن یجیب و یا کاشف الضُر رو یاد نگرفته بودیم.
من چون درگیر بیماریم بودم دیگه نتونستم کامل در جریان تلاشهاشون قرار بگیرم ولی آخرین بار یادمه یه شب که خیلی درد داشتم قرار گذاشتن حتما مراسم بگیرن و هرکسی هرطور دلش خواست بهبودیم رو آرزو کنه. بهبودی آرزو کردن رو هم داییم پیشنهاد داد. به مامانم گفت خودتونو مسخرهی مردم نکنین، بشینین تو خونتون واسش آرزوی بهبودی کنین. بنظر داییم این کلمهها، دعا و شفا مال مذهبیا بود. حتا فکر میکرد هیچ مراسم و آیینی رو نمیشه بدون باور نیروهای فراطبیعی برگزار کرد و این کار از بیخ غلطه ولی واسه دل مامانم کوتاه اومد.
وقتی رسیدم دیدم میز ناهارخوری رو گذاشتن وسط خونه و خواهرم عصبانیه که میز رو اشغال کردن و نمیتونه غذا رو سلف سرویس کنه و مجبورن مثه هیئت رو زمین سفره بندازن. خواهرم وقتی مهمون داریم همینجوری بیاعصاب میشه. ممکنه بیاعصاب یکم زیادهروی باشه. ولی نه. میشه. هروقت مهمون داریم همینجوری کمتحمل میشه و از همه چیز ایراد میگیره. دلم میخواست فک کنم بخاطر مریضیم اینجوری شده ولی باید قبول کنم اون هروقت مهمون داریم اینجوری میشه و مریضی من نه که براش مهم نباشه، توی این مورد تاثیری نداره. حتا ازم عصبانی هم هست چون شنیدم قبل مراسم میگفت دقیقا زمان امتحانای نهایی پسر من باید مراسم بهبودخواهی بگیرین؟ بهبودخواهی رو خواهرم قبل از آرزوی بهبودی داییم پیشنهاد داد. ولی چون میگفتن یه چیزی به اسم بهبودطلبی داریم که ربطی به مریضی نداره پیشنهادش رد شد. خواهرم ولی انگار نمیخواد قبول کنه.
کنار میز وسط سالن با دکتر ایستاده بودیم. به دکتر گفتم سرم سنگین شده. گفت تیشرتتو بزن بالا. با چراغ قوهای که با دندوناش نگه داشته بود مثه یه کاربلد توی نافمو نگاه کرد و چراغ قوه رو گذاشت توی جیب روپوشش. گفت درجهی بیهوشیت بیست رو نشون میده. گفتم چرا وقتی خواب بودم تو بدنم درجه گذاشتین؟ چرا ازین عینکای چراغدار ندارین؟ مامان!
میخواستم از مامانم بپرسم این دکترو داییم پیشنهاد داده یا خواهرم. مامانم داشت نیروهای خدماتی رو راهنمایی میکرد که گلها رو دور میز بچینن. اصرار داشت وسط میز خالی بمونه. روی میز یه پارچهی زرد انداخته بودن. یه صدای آب رودخونهای هم نمیدونم از کجای میز میاومد. گفتم مامان چه خبره؟ خواهرم اومد دستمو گرفت برد تو آشپزخونه. گفت حواسم بهت هستا. همش از زیر کار در میری. نقاشیت خوبه، پلو زعفرونی بریز رو دیسا.
دنبالش رفتم چون میدونستم میره زیرابمو پیش مامان میزنه. دکتر نشسته بود به مامانم گزارش وضعیتمو میداد.
اینجا دیگه من فهمیده بودم امیدی بهم نیست و اون رومیزی سیاهی که محض احتیاط خریده بودن رو میارن میندازن رو میز و منم میخوابونن وسط گلا.
فرشا رو جمع کرده بودن و دور تا دور سالن رو صندلی کرایهای چیده بودن. میتونم تصور کنم وقتی داشتن وسایلو توی اتاقا جا میدادن خواهرم چقدر غر زده. مهمونا کمکم میاومدن و منم نزدیک چهل درصد بیهوش شده بودم. دکتر یه چیزی که بوی گوشت میداد توی نافم اسپری کرد. صفحهی منچ رو گرفت جلوی نافم و مورچهها توی یه صف وارد بدنم شدن. گفتم اجازه بده دراز بکشم. رفتم وسط گلا خوابیدم روی میز. چهارفصل ویوالدی پخش میشد. مهمونا دست همدیگرو گرفته بودن، چشمهاشون رو بسته بودن و لبخند میزدن. فقط خواهرم دنبال قیچی میگشت که سفره یکبارمصرفو ببُره تا قبل از سرد شدن غذا سفره رو بندازن و غر میزد که چرا پرفراژدارشو نخریدن و چرا میز هم کرایه نکردن. دایی هم داشت سرچ میکرد تا یه منبع معتبر پیدا کنه و ثابت کنه ویوالدی هم مذهبی بوده و واسه کلیسا آهنگ میساخته. هرچند دیگه فرقی نداشت و مراسم داشت تموم میشد ولی این اطلاعات واسه مراسمای دیگه بدرد میخورد. اینجور که بعدن فهمیدم دایی خیلی سعی کرده بود این آهنگ رو هم مثه بهبودخواهی وتو کنه ولی خواهرم گفته بود نمیشه که مهمونا صمم بکم بشینن همدیگرو نگاه کنن. دایی هم گفته بود با کسی که هنوز میگه صمم بکم بحث نمیکنه. بهرحال همونطور که گفتم اون زمان تجربمون خیلی کم بود.