تنگنا
منتشر شده در تاریخ ۱۵ آذر ۱۴۰۲ | سارا خوشابی

با هر دو چشمش به من نگاه می‌کند. انگار تمام توجهش را به من داده است. دست و پایم را گم کرده‌ام. می‌گویند در روایت اصطلاح ننویس پس شاید بهتر باشد به جای دست و پایم را گم کرده‌ام چیز دیگری بگویم، هول شده‌ام یا مضطرب شده‌ام. ولی هیچ‌‌کدام اینها مثل گم کردن دست و پا نیست. من جای دست و پایم را فراموش کرده‌ام. حرفم را هم گم کرده‌ام. مطمئنم حرف مهمی هم نبوده و لایق این همه توجه نبوده است. اصلن من در تمام زندگیم هیچ‌وقت حرفی تا این حد مهم نزده‌ام که کسی بخواهد همه‌ی توجهش را به من بدهد. به شنونده‌هایی که بار اول حرف‌هایم را نمی‌شنوند یا به صفحه‌ی گوشی نگاه می‌کنند عادت کرده‌ام. راستش کمی معذب شده‌ام. دست‌هایش را زیر چانه‌اش گذاشته و با هر دو چشمش به من نگاه می‌کند. خودم را در تنگنا احساس می‌کنم. او منتظر است و من حرف مهمی ندارم بگویم. حتا یک حرف غیرمهم یا عادی هم به ذهنم نمی‌آید.

کاش کمی پایین‌تر را نگاه کند. شاید از هیزیش چندشم شود ولی از این فشار خلاص می‌شوم. بعد مثلن بگویم چشم‌هایت را درویش کن که باز اصطلاح است ولی چون در دیالوگ است موردی ندارد و او هم بگوید هیزی نمک مرد است و سر حرف باز شود که این هم اصطلاح است و تقریبن همان گفتگو کردن می‌شود. الان من برای چشم‌های منتظر او هیچ حرفی ندارم. باید به یاد بیاورم چه می‌گفتم که اینطور توجهش جلب شد. شاید واقعن موضوع جالبی بوده است.

دعوا بود. تعریف می‌کردم با خانمی که وسط گلشهر دوبل ایستاده بود و نمی‌گذاشت من از پارک بیرون بیایم دعوا کردم. می‌خواست ببیند چی گفتم و او چه جوابی داده است. گفته بودم چرا راه را بند آوردی و او گفته بود مگر ماشینت تریلی است و من گفته بودم خیلی گوسفندی.

الان که حرف‌هایم یادم آمد تنگنا تنگ‌تر هم شد. به هیچ وجه نباید برایش تعریف کنم. دعوایمان اصلن در شان نگاه و توجه او نیست. باید یک داستان دیگر سرهم کنم. حتمن منتظر یک دعوای درست و حسابی است. باید چیزی بگویم که اشک خانم راننده را دربیاورد و آنقدر دستپاچه شود که وقتی می‌خواهد حرکت کند کلاچ را بد ول کند و ماشینش خاموش شود یا حتا به جای راهنما برف‌پاک‌کن را بزند.

ظهر بعد از دعوا از واکنشم راضی بودم. ترس و شرم را در چشم راننده دیدم ولی الان که در ذهنم تعریف می‌کنم اینطور دیده می‌شود که من ترسیده‌ام و کم آورده‌ام.

بدتر از همه گوسفند گفتنم. این چه فحش آبروبری‌‌ بود گفتم. الان دیگر بچه‌مدرسه‌ای‌ها هم فحش‌های کارسازتری بلدند. از طرف دیگر اگر او یکی از آن حامیان افراطی حیوانات باشد، یکی از همان‌هایی که می‌گویند نباید کلم بروکلی را بجوشانیم و زنده جوشاندن کرم‌ها خشونت علیه حیوانات است، حسابی به دردسر میفتم. کاش پیشخدمت بیاید بپرسد باز هم باقلوا می‌خواهیم یا نه. یک آشنا ببینیم و سرگرم سلام و احوالپرسی شویم، حتا اگر همکار پدرم باشد. زلزله بیاید یا هر اتفاق دیگری که از این مخمصه نجاتم بدهد.

هنوز همان‌طور نگاه می‌کند. باید برای خودم وقت بخرم. بگویم دعوا کردیم دیگر. از همان حرف‌ها که همه اینجور وقت‌ها می‌زنند. یا بگویم خجالت می‌کشم پیش تو آن حرف‌ها را تکرار کنم. نه اینطوری ممکن است فکر کند من بی‌چاک دهنم و از چشمش بیفتم. یعنی بنظرش بد بیایم. گیر افتاده‌ام نه راه پس دارم نه راه پیش.

کاش می‌شد جمله‌ی اول را از حافظه‌اش پاک می‌کردم. این چه کاری بود کردم؟ دوستانم راست می‌گویند نباید همه چیز را به مردها گفت. همیشه به من می‌گویند خیلی احمق و ساده هستی که همه چیز را تعریف می‌کنی. ولی من از کجا می‌دانستم او اینطور آدمی است؟ چرا این‌قدر پیگیر نگاه می‌کند؟ همیشه قرار است همین‌طور نگاهم کند و از من انتظار داشته باشد همیشه و در تمام زندگی مشترکمان حرف‌های جالب بزنم؟ باید از همین اول راه، این مسئله را روشن کنم. اگر همیشه این‌طوری نگاهم کند سنگ روی سنگ بند نمی‌شود. یعنی هرج و مرج می‌شود و چیزی در جای خودش باقی نمی‌ماند. من این همه حرف جالب از کجا بیاورم که چشم‌های او را راضی کند؟

نکند این یک جور فتیش است و مثلن از حرف زدن من حس خوبی به او دست می‌دهد؟ یعنی الان که من در تنگنا هستم او لذت می‌برد؟ در همین لحظه و بدون این که بفهمم از من سواستفاده می‌کند. می‌دانستم نباید به مردها اعتماد کنم ولی فکر نمی‌کردم تا این حد وقیح باشند و خیال می‌کردم در کافه و جلو چشم این همه آدم در امنیت هستم.

چکار کنم؟ کیفم را بردارم و بدون این که حرفی بزنم بروم؟ نه اینطوری خیال می‌کند زده و در رفته است و من پخمه بوده‌ام و نفهمیده‌ام. حالت تهوع گرفتم. دلم می‌خواهد دوش بگیرم. باید حالیش کنم به این مفتی‌ها هم نیست. بزنم تو گوشش؟ هیچوقت به کسی سیلی نزده‌ام و احتمالن این کار مهارت می‌خواهد. ممکن است برای بار اول از پس این کار برنیایم. یعنی نتوانم. و صحنه‌ی خنده‌داری بشود. می‌توانم یک فحش اصیل و بجا بدهم که شرمنده شود، کیفم را بردارم و بیرون بروم.

اگر کمی باهوش باشد متوجه خواهد شد که من فهمیده‌ام با من چه کاری کرده است و همین برای من کافی‌ست. باید واقع‌بین باشم. نمی‌توانم او را مجازات کنم و هیچ شاهد و مدرکی برای اثبات تجاوز ندارم. بهترین کار همین است. می‌ایستم، به هر دو چشمش نگاه می‌کنم، فحشم را می‌دهم، کیفم را می‌گیرم و می‌روم.

این نوشته رابه اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

80 − = 71