زنا دیگه گریه نمی کنن
منتشر شده در تاریخ 29 جولای 2025 | سارا خوشابی

زنا دیگه گریه نمی کنن

مریم همیشه می‌گفت سمی ولخرجه ولی من چون خودمم خسیس نبودم فکر می‌کردم مریم چون محمد محلش نداد همه‌ی گردنا رو انداخت تقصیر سمیه بقول محمد. محمد زیاد برعکس حرف نمی‌زنه ولی همیشه دخترا رو برعکس انتخاب می‌کنه. وقتی محمد برگشت ما خونه‌ی سمیه بودیم مشتریشم اومده بود واسه ترمیم خط چشمش، دیرتر از یه ماه اومده بود و می‌خاست پول نده ولی سمیه قبول نمی‌کرد می‌گفت ترمیم رایگان سر یه ماهه، بعدش باید دویست بدی. اینا بحثشون طول کشید و محمد طفلی مونده بود تو بارون چون سمیه نمی‌ذاشت وقتی مشتری داره مرد بیاد تو خونش، می‌گفت هم مسئولیت داره هم می‌پره. اونی که دلش واسه بارون‌زدگی و معطلی محمد سوخت مریم بود. رفت پایین براش لقمه کوکو سیب‌زمینی هم برد. چه کوکویی هم شده بود با سیب‌زمینی پخته و یه دونه تخم‌مرغ و یه قاشق روغن درست کردیم گذاشتیم لا قلاج با خیارشور. گوجه نذاشتم بذاره می‌دونستم محمد بدش میاد نون خیس شه. ساعت دو اینا شده بود سمیه ممدو برد تو اتاق. مریم شرتشو گرفته بود زیر شیر می‌سابید گوله‌گوله اشک می‌ریخت. به من می‌گفت الی من دیگه مردم کسی نیست جنازمو برداره الی به مامانت بگو به مامانم بگه لا خرما گردو بذارن الی به مامانت بگو به مامانم بگه قبرو صورتی بذارن الی به مامانت بگو به مامانم بگه پایینش بنویسن قرن سوم شاگرد امام صادق بود‌. منم رفتم تو حموم خندیدم. سمی و ممد تو اتاق بودن ماری تو دستشویی منم کف حموم داشتم خندمو قورت می‌دادم که ماری بفهمه دارم میگم ممد بخاطر خونه و آزادی و پول و سایز سمی باهاشه. نمی‌دونم فهمید یا نه ولی از فرداش دیگه مریم مریم نشد. لفظ اومد که می‌خام تقوا پیشه کنم و مامانشم تا دید تنور داغه چسبوند. مریم حیوونی زود پشیمون شد ولی مامانش واسه خاستگاری تلویزیون اسنوا و یه ست مبل مینیمال ازینا که انگار قلوه‌سنگای کف رودخونن و رو هم چیدنشون قسطی خرید و مریم مجبور شد تو عمل انجام‌شده قرار گرفتن پیشه کنه. گذشت شد تولد یکی از مشتریای سمی، دخترداییش می‌خاست تو خونه‌ی سمی سورپرایزش کنه مام اونجا بودیم و چون شنیدیم دعوتمون کرد. اون روز مریم و سمیه اوکی بودن ولی تو تولد، سمیه مریمو سگ‌محل کرد. اون طفلی هم اومد به من گفت دکتر بودم خستم می‌خام برم خونه بخابم. چند روز بعدش معلوم شد رفته دکتر زنان. شب تولد حس کردم گیجه ولی وقتی دوباره حرفش شد حق‌بجانب می‌گفت رفتم گواهی گرفتم. سمی هم سر تکون می‌داد که یعنی خاک تو سرت. بعدشم آقاسروش شوهر ماری نذاشت بیاد سر کار و ما کم می‌دیدیمش. یه افشاری هم بود ازین لاغر کچلا که سال ۸۹ تو طبقه دوم مروارید خدمات کامپیوتری داشتن. خیلی پیگیر سمیه بود. یعنی می‌خام بگم که ببینین ته ماجرا همیشه همه رستگار میشن منم مال خر نصیبم میشه. گفت بیا اینو امتحان کن اگه آدم بود زنش شم یه داداشم داره هنوز کچل نشده میگم بیاد تو رو بگیره جاری شیم. گفتم یه دیقه تیم نبند شما دوتا تو کل افتادین، تو من بره؟ گفت اگه نری زن ممد میشم. گفتم این یه ممدو بگیر نکن. داشت یه قاصدک مینداخت رو پستون چپ مشتریش. اون بنده خدام خیلی دردش گرفته بود می‌گفت ولش کن به ددیم میگم قاصدکه رو یکی فوت کرده. به منم گیر داده بود که تو حرف سمی رو نمی‌خونی حرصشو سر من درمیاره. یه هفته اومد رفت گفت افشار امتحان جاری‌جونی تا بالاخره زنگ زدم به مردی گفتم باید یه حقیقتی در مورد سمیه بهت بگم. داداشمون تشنه‌ی شنیدن حقایق بود. خوبم میشنید خدایی. یعنی من بدم نیومد. بهش گفتم می‌دونی چرا سمیه همش سردرد داره؟ گفت یه حدسایی زده بودم ولی چرا با من بده؟ گفتم تو تایپش نیستی. گفت تایپ تو چیه؟ وایسادم جلوش دکمه آخر بلوزمو باز کردم گفتم مرد حرف‌گوش‌کن. وقتی به سمیه گفتم گفت با کاری که تو کردی هر مردی بود لغزش می‌کرد. خیلی ناراحت شدم چون سمیه می‌دونست تایپ من پلیسای راهنمایی رانندگیه که تو کلیپای اینستا جلوی ماشینا رو میگیرن میگن سریعتر توقف کن… پس می‌دونی و تخلف می‌کنی… انتظار داشتم بفهمه براش فداکاری کردم ولی سکوت پیشه کردم چون تو خونش خیلی بهم خوش می‌گذشت و محمدم می‌دیدم. حتا مریمم همین که تلویزیونشون دیگه روشن نشد و مبلاشون از نویی درومدن برگشت پیش خودمون.

این نوشته رابه اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *