گربهی نارنجی که از زیر میزشون رد شد علی روی یه کاغذ خطدار نوشت «جونم» و گذاشت کف دستش، میخاست بگه توی راهِ راضی کردن پدر پولدار واسه ازدواج دخترش با پسر عاشقِ فقیر، کنارشه و جونشم گذاشته کف دستش ولی نتونست منظورش رو برسونه. باباهه کارخونه نداشت. پول داشت ولی نه اونقدری که واسه این مدل عاشقی لازمه. علی بعدن یهجوری برای آبجیجونش تعریف کرد انگار خطای کاغذ باعث کجفهمی شده، آبجی هم حتمنی نخاسته دلشو بشکنه نگفته تو از اولش بدخط بودی.
مریم اینجوری فهمید که علی میخاد بگه تو جونِ منی. ذوقزده کاغذو تانکرده یادگاری برداشت و وقتی آدمای توی ماشینایی که از خیابون شهریور مرکزی میاومدن و اونایی که از دور میدون میرفتن سمت سازمان آب و کاسبای دور میدون گرگانپارس و مأمور راهنماییرانندگی حواسشون نبود کف دست علی رو لیس زد. «سوتفاهم از همینجا آغاز شد.» ولی بعضی از ما حتا اگه به روی خودشون نیارن خیال میکردن سوتفاهم از وقتی شروع شد که مریم گوش علی رو بوسید و صداش علی رو فکری کرد این آدم کجفهمِ آشغالجمعکن که معلومه تو مرحلهی رشد دهانی مونده چند بار در روز قراره ذوقزده شه. بهرحال اونا از یه جایی کج فهمیدناشون شروع شد از کجاش و در کجاش مهم نبود. جای یه اتفاق کنار اتفاقای دیگه مهم میشه. اونم از نظر زمانی نه نظر مکانی. نباید جابجا شن، یعنی ترتیبشون بهم بخوره و معلوم نباشه کدوم قبل از اونیکی بوده، ولی جایی که اتفاق افتادن اونقدر تاثیر نداره. بنظر علی هم مریم زیادی به مکان توجه نشون میداد واسه همین آورده بودش ویتاتو سر یکی از میزای کنار خیابون تا شاید بتونه آرومآروم این رفتارش رو تغییر بده.
علی میخاست با مریم باشه. مریمم قبول کرده بود البته با مریم بودن دلیل نمیشد علی نخاد جونش دست خودش باشه تا هر وقت لازم شد بذاردش رو کولش و در بره. بعدن که «جونم»ش رو لای یکی از پوشههای مریم پیدا کرد خیالش یکم راحتتر شد.
زنه کلی ازین پوشههای یادگاری داشت. اونا رو وسواسی دستهبندی میکرد. نه به کلمهها دقت میکرد نه آدما، فقط اون کاغذایی که تو کافه میگرفت رو تو یه پوشه میذاشت اونایی که تو خیابون برمیداشت تو یکی. کاغذای دریا پوششون آبی بود و واسه سینما و سیرک دو تا پوشهی سیاه مشترک داشت، یکی واسه جلوی گیشه یکی هم واسه توشون. اگه از جایی که یادگاریش رو برمیداشت گربه رد میشد میرفت سراغ پوشهی گربهایش. پوشهی وقتایی که برف همه جا رو پوشونده فقط لیبل داشت و توش چیزی نبود. همینطور پوشههای لابی هتلای پنجستاره، اسپای هتل پنجستاره، روفگاردن هتل پنجستاره… البته سوتفاهم نشه، مریم دست هر کسی رو که بهش کاغذ میداد نمیلیسید، علی رو دوست داشت. اصلش بیشتر این یادگاریها رو از جایی برداشته بود که حتا اگه کسی حواسش نبود هم نمیشد بلیسدشون، مثه کف خیابون یا سطل جلو خودپرداز. علی ولی خوشش اومد و تصمیم گرفت بازم ازین کاغذا به «اقصانقاطش» بچسبونه.
مریم گاهی مینشست یه گوشه روی زمین کاغذای یکی از پوشههای عزیزش رو جلوش میچید تا ادای کسایی که دنبال ارتباطی بین چندتا چیز میگردن رو دراره و تو یکی از همین وقتایی که میخاست ادای کسایی رو دراره که انگار دنبال ارتباطی بیت چند تا چیزن، ارتباطی بین چندتا چیز پیدا کرد. چندتا از کاغذایی که تو قطار، تاکسی یا هواپیما گرفته بود شبیه اعترافات کسی بودن که از جنایتی خبر داره:
«امروز چهارشنبه سی و یک خرداده. گلی با چاقوی سبزیخردکنی و دستکش پلاستیکی توی دست چپش تک زده به کابینت. گوشی رو نگاه نمیکنه. میخاد از معلم پسرمون تشکر کنه. میگه به جهنم تو بیا جوابشو بده. از زور غرور، سپاس توی انگشتاش نمیچرخه.»
«لیلا نشسته بود روی زمین زانوهایش را بغل کرده بود. چاقوی سبزیخردکنی را فرو کرده بود توی شکم مردی که توی گوشیش اسمش را شوهر دخترمعماره ذخیره کرده بود. اسم دختر معمار را فراموش کرده بود، اسم شوهرش را هم نمیدانست. برای ذخیرهی شمارهها باید اسمشان را وارد کنی ولی اینطور تقلبها هم کار آدم را راه میندازند.»
«وقتی اتفاق عجیب افتاد شما هم بیفتید. از خودتان دفاع نکنید بدانید آدمهایی که دنبال بخشیده شدن هستند توضیح میدهند. فقط وقتی به دیگران اهمیت میدهیم حرف میزنیم.»
حوصلهتون رو سر نبرم، زیاد بودن و مریم حق داشت بهم ربطشون بده. ولی نمیدونست اول سبزی خرد شده بعد آدم کشته شده یا اول آدم کشتن بعد سبزی خرد کردن. فقط یقین داشت هر دو توی آشپزخونه اتفاق افتاده و با یه چاقو. فاکتورش رو هم داشت. یه چاقوی سبزی خردکنی دستهچوبی مارک عرشیا که قبلن آلمان میزد ولی الان شک دارم جنس آلمانی رو با این قیمتها بدن. فاکتور توی پوشهی آشپزخونه بود، به نام مریم و به تاریخ سی خرداد. ست چاقو روی کابینت بود. چاقوی سبزیخردکنی هم درست سر جاش بود. مریم چاقو رو به علی داد تا سر به نیستش کنه. خودش همهی کاغذها رو خمیر کرد و سردیس کسی رو ساخت که نمیشناختش.
وقتی علی برگشت آبجیجونشم آورده بود خودش ببینه که مجبور نشه بعدن دوباره براش تعریف کنه. سه تایی سه دیقه زل زدن به سردیس، یعنی نفری یه دیقه. آبجی گفت باید بسوزوننش چون خیلی شبیه پسر آقای محمدی شده. مریم قبول نکرد. علی هم پسر محمدی رو نمیشناخت. هرچی آبجیجون نشونی داد که بابا همون یارو کچله پیرهن گلدار میپوشید شکل پدوفیلا بود. هفتهی پیش کشتنش. مریم ازینکه انگشتاش با هدایت نیرویی ماورایی رازی رو برملا کردن ذوقزده شده بود و علی همونجور که میگفت نمیشناسم سعی میکرد ازش فرار کنه. دستاشو گذاشته بود روی گوشاش و دور خونه میدوید. گلدونا رو مینداخت که راه مریم رو ببنده ولی زن از روی موانع میپرید و میدوید و میچرخید. میگفت هیچی تصادفی نیست علی تو کاغذ جمع کردنامو مسخره میکردی ولی دیدی چیکار کردم؟ میخام به بقیه هم یاد بدم. علی من دارم به یه جهان بدون جنایت فکر میکنم علی تو کمکم میکنی؟ مریم میگفت و میدوید و میپرید و میچرخید. وقتی یاد توصیهی نوشته شده توی یکی از کاغذاش افتاد خودش رو انداخت زمین. علی و آبجیجونش و سردیس نبودن.
مریم اینجوری فهمید با دویدنش اونا رو به بُعد دیگهای فرستاده و اگه برعکس بدوه برمیگردن. یه چای برای خودش ریخت چون احساس تنهایی میکرد. تصمیم گرفت بعد از چایش یکم بخابه و وقتی بیدار شد بیشتر تمرین کنه و چیزایی رو به بعد دیگه بفرسته و برگردونه.