نیمه‌ی خالی لیوان
منتشر شده در تاریخ 05 مارس 2025 | سارا خوشابی

نیمه‌ی خالی لیوان

 

«تو مجبوری توی رویاهات منو در نظر بگیری.» دکتر گفت که چند دقیقه‌ای بود از پنجره بیرون را نگاه نمی‌کرد و پشت به پنجره ایستاده بود، پرده را هم کشیده بود انگار زمان زیادی گذشته باشد. شبنم روی صندلی جابجا شد. شب گذشته بعد از دو روز، هنوز حرف‌هاشان در مورد این بود آیا راهی که آغاز کرده‌اند را ادامه دهند یا یک نگاه اگر هوس است یکی بس استی، به ماجرا داشته باشند. گفتگوی واتساپ را در تلگرام ادامه دادند چون واتساپ بعد از رفع فیلترینگ دیگر جای مناسبی برای حرف‌های پس‌‌ازجنایتی نبود. شبنم در آخرین پیامش در واتساپ به دکتر گفته بود احساس گناه می‌کند و تصمیم گرفته با غریزه‌اش بجنگد ولی بنظر نمی‌رسید آمادگیش را داشته باشد. این اولین دیدارشان بعد از یکشنبه‌ی جنایت بود.

شبنم انگار حس کرده باشد یک چیزی در مطب جدید دکتر بوی عرق می‌دهد آرنجش را بالا آورد و بدون اینکه برایش مهم باشد دکتر یا با احتمال کمتر منشی می‌بیند خودش را بو کرد. برای همین است که می‌گویم آمادگیش را نداشت. هنوز اولین نفر به خودش شک می‌کرد، بعد به منشی، آخر دکتر. اینجور آدم‌ها فقط خودشان را می‌بینند.

عصر یکشنبه‌ای که تصمیم گرفته بود فانتزیش را عملی کند، بعد از رسیدن دکتر سر صحنه‌‌ی پیش‌ازجرم، نیم‌لیوانِ تراش‌داری که با احتیاط و شجاعت لازمِ خرید آنلاین، خریده شده بود را نشانش داد، بدون اینکه بهش دست بزند گفت: «یک آدم غریبه از اهالی همین ساختمون قراره بیاد جلو چشم من نیمه‌ی پر لیوان رو که قراره حسابی شل‌ و ولش کنه بخوره. می‌ترسم تنها باهاش روبرو شم وگرنه می‌گفتم سر وقتش بیای کارو تموم کنی.»

دکتر معتقد بود شبنم با پیش‌گویی می‌خاهد حالتی پاک و ماورایی به هوسش بدهد اما ماند و با غریبه روبرو شد. او را دیده بود. از اهالی طبقات بالا بود. قبل از آنها توی آسانسور بود و بعد از رفتن آنها در آسانسور می‌ماند. یک بار دکتر می‌خاست قبل از رسیدن به خانه لبخند شبنم را ببیند سعی کرد بگوید این یارو توی آسانسور زندگی می‌کند ولی نتوانست لحن مناسبی به صدایش بدهد و پشیمان شد، دکترها هیچوقت کاری که درصد موفقیتش مناسب نیست نمی‌کنند. مرد آسانسوری آمد و خدا می‌داند چه فکری می‌کرد که خیلی زود با شبنم گرم گرفت.

– فکر می‌کردم تنهایی وگرنه نمیومدم.

– تنهام. ایشون دکترن.

– من تلویزیونای بزرگ رو تعمیر می‌کنم. معمولن اتصالی دارن.

– این حرفا به من ربطی نداره. چرا میگی؟

– اجازه بده بگم ممکنه برای دکتر جذاب باشه.

– این دکتر برای این کارا زیادی پیره. رگ نداره.

دکتر خوشش نیامد. قلم و سیستم همراهش نبود روی کاغذ جزئیات را نوشت و روز بعد به منشی داد تا وارد پرونده کند. ولی منشی مهربان چون نمی‌خاست بعدن از این اطلاعات علیه شبنم استفاده کنند با تغییراتی کم‌اهمیت ثبتش کرد. از یک قاضی دیوان عالی که مشتری آقای دکتر بود شنیده بود سند هر نوع نوشته است و تصویر و فیلم هم نوشته حساب می‌شود. پس باید احتیاط می‌کرد. او در همه‌ی کارهایش احتیاط می‌کرد. شبنم و غریبه بیست دقیقه درمورد عیب و بیماری‌های مردهای پیر، قطعی برق، دستاورد جدید ایلان ماسک و بلایی که الکل سر مغز می‌آورد حرف زدند. دکتر مرد را زیر نظر گرفته بود. خیلی کوچک بود و یک عینک بدون فریم زده بود. شیشه‌های اینطور عینک‌ها لب‌پر می‌شوند. شبنم و غریبه بلند می‌خندیدند و دکتر از حرف‌هایشان سر در نمی‌آورد. از هیچ کار این دختر سر در نمی‌آورد. خودش را سرزنش می‌کرد که بازیچه‌ی او شده اما باعث نمی‌شد هوشی که شبنم در انتخاب قربانی بخرج داده بود را نبیند بااینکه از احمق بودن زن‌ها مطمئن بود. قد کوتاه و لاغر مرد کار را آسان می‌کرد.

با برنامه‌ی شبنم آنها جلوی دکتر یک رابطه‌ با طعم وانیل برقرار می‌کردند و بعد از اینکه مرد غریبه که چند روز بعد روی بنرهای تسلیت دو طرف در ورودی مجتمع اسمش فرشاد اسماعیلی نوشته شد، ته‌سیگارش را له می‌کرد و نیمه‌ی لیوان را خالی می‌خورد، دکتر او را می‌کشت. دکتر خوش‌قلب تنهای ما! برایش غصه می‌خورم. خانم منشی حواسش بهش هست. میز و کشوهایش را بااحتیاط گردگیری می‌کند و بمحض اینکه زنگ می‌زند خودش را به اتاقش می‌رساند. اما روی منشی‌های شوهردار نمی‌شود حساب کرد. برای آرام کردن شوهر عزیزش دستش باز است ولی برای تنهایی دکتر، شاید فقط غصه بخورد که پوستش را هم خراب می‌کند.

وقتی حرف‌های شبنم و فرشاد به خاطرات خنده‌دار شبنم از بی‌حس شدن لب‌هاش وقتی دکتر اسپری زده بود رسید دکتر شک کرد نکند شبنم از مرد خوشش آمده و هوس کرده برنامه‌ را تغییر دهد. جز این دلیلی برای تحقیر خودش جلو آن ریقونه نمی‌دید. فانتزی شبنم با قاتل‌هایی که برای او نفر قبلی را کشته‌اند کامل می‌شد، فرقی نداشت دکتر باشند یا تعمیرکار تلویزیون‌های بزرگ. بهرحال مردی که رابطه برقرار می‌کرد کشته می‌شد و آن‌یکی قاتل. این تردیدها خیلی کش نیامد چون شبنم دست فرشاد را روی رانش گذاشت و سرش را به مبل تکیه داد تا زیر نور ساعت پنج عصرِ تیرماه فرشاد گردنش را بلندتر ببیند.

– شبنم جون اول بهم بگو دکتر چرا اینجاست؟

– کاری به اون نداشته باش گفتم که پیره.

– خب اگه نبینه هم صدامونو می‌شنوه. می‌خای بریم آپارتمان ما؟ مامانم مشکلی نداره.

– تو چرا همش تو آسانسوری؟

– میرم سیگار بکشم.

– مامان داری.

دکتر ترسید مادر داشتن ریقونه نقشه را بهم بزند. اگر قرار نبود او را بکشند دلیلی نداشت دستش به شبنم بخورد. تا همین جا هم زیاده‌روی کرده بودند. منشی یادداشت دکتر را اینطور وارد کرده است: «شبنم را به اتاق کشاندم. تحریک شدنش به روشنی دیده می‌شود ولی نمی‌دانم برای او که عاشقش هستم چه تشخیصی خطر کمتری دارد، اضطراب یا شهوت. خودم را بی‌گناه نمی‌بینم. زودتر از اینها باید جلویش را می‌گرفتم. پیش از اینکه بخاهد به خودش یا دیگری آسیب بزند. پرسیدم مطمئن است؟ گفتم اگر نیستی اجازه نمی‌دهم بیخود و بیجهت با غریبه‌ها بخابی. ولی معتقد است یک بار زندگی می‌کند و حق دارد در همین یک زندگی به آرزویش برسد.»

طبق برنامه، فرشاد نیمه‌ی لیوان را خالی کرد و خابید ولی دکتر بخاطر سوگندش نتوانست او را بکشد. شبنم مجبور شد برای دفاع از ناموسش خودش کار را تمام کند. چون نمی‌خاست دکتر را از دست بدهد. فرشاد را از پنجره پایین انداختند و حتا مادرش هم از خودکشیش تعجب نکرد. فقط استوری کرده بود پسر عزیزم دلم را شکستی. ولی حتمن از اینکه یادداشتی برایش ننوشته بود غصه می‌خورد. یا از احتمال اینکه با کسی جز او که بالاخره مادرش بود خداحافظی کرده بود.

دکتر و شبنم روزهای دیگر هم درمورد این اتفاق حرف زدند تااینکه تصمیم گرفتند از ساختمان بروند چون هرچه سعی کردند روح فرشاد را توی آسانسور ندیدند و گاهی جای خالی چیزها از خودشان نه وحشتناک‌تر اما آزاردهنده‌تر است.

این نوشته رابه اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *