اتوبوس
منتشر شده در تاریخ 19 فوریه 2025 | سارا خوشابی

 

داستانی که براتون تعریف می‌کنم رو حدود هشت سال پیش، چهار روز قبل از نوروز، وقتی با اتوبوس از تهران به گرگان می‌اومدم از زنی که روی یکی از صندلی‌های پشت سرم نشسته بود شنیدم. نمی‌تونم بگم برای من تعریف نمی‌کرد پس این داستان رو ازش ندزدیدم. به عادت زنای روستایی که جز وقتایی که حرف زنونه‌ دارن با صدای بلند حرف می‌زنن با هیجان می‌گفت و احتمالن خودشم متوجه شده بود توجه منو جلب کرده، آدما از اینکه داستان جذابی داشته باشن لذت می‌برن، از چشما و گوشایی که منتظر شنیدنن. درسته این موقعیت برای من دلهره‌آوره ولی دلیل نمیشه زنایی که از مورد توجه قرار گرفتن، اونم توجه یه اتوبوس پر از زن و مرد و بچه، لذت می‌برن رو غیرطبیعی بدونم. اون سال، سال کبیسه بود و اتفاقای زیادی افتاده بود. مردم دوست داشتن درباره ساختمون پلاسکو غصه‌ی جمعی بخورن و هم‌آهنگ، با مردن رفسنجانی شوخی کنن. عشاق کار جمعی. کسایی که همدیگه رو همراهی می‌کنن چون می‌خان آدمای ساده‌ای بنظر بیان. لطفن به من نگین از شنیدن و گفتن چیزای تکراری، دوباره خندتون می‌گیره.
لای این حرفای تکراری گوشم با یه داستان تازه تیز شده بود. زنه رو نمی‌دیدم ولی تصورش می‌کردم. ژستی که آدما موقع تعریف کردن یه اتفاق واقعی می‌گیرن همیشه یجور نیست. به واکنش بقیه بستگی داره. مثالش میشه استاد نادری سر کلاس نظریه. با همون روش تدریسش رو تخته وایتبرد ماجرای مردی رو کشید که چند سال قبلتر از دوره لیسانس من، از ساختمون پلاسکو خودشو انداخت که بمیره. ولی افتاد رو یکی دیگه و اونو کشت. واسه استاد نادری بعد از نمی‌دونم چند بار تعریف کردن، موقعیت خنده‌داری شده بود. ولی برای اینکه مام همراهیش کنیم باید چندباری برامون تعریف می‌کرد. بازم تضمینی نبود و ممکن بود واکنش کسی که بیشتر شنیده متفاوت باشه. آدما قابل پیشبینی نیستن. مخصوصن که ساختمون پلاسکو دیگه وجود نداشت. دکتر نادری با ماژیک قرمز دور اونی که زیر اونیکی له شده بود یه چندضلعی نامنظم با گوشه‌های تیز کشید شبیه اونی که تو کارتونا می‌کشن و روش نوشت BOOM! رو به تخته ایستاده بود و برنمی‌گشت. من دیدم فهمیده نمی‌خندیم. جز اون بچه‌کونیه، آرمان، دانشجوی تاپش، هیشکی نخندید. طول کشید تا کلاس بفهمه وظیفشه بخنده. دوست دارم اینجوری یادم بیاد که اما من نخندیدم. نمی‌تونم مسئولیت خندیدن به له شدن یه آدم جلو ساختمونی که دیگه وجود نداره رو بپذیرم. حتا اگه برای احترام به استاد نادری باشه که آدم خاصی بود و یه‌پاش ایران بود یه‌پاش فرانسه ولی با پراید میومد دانشگاه. بیشتر استادا، جز کسبازاشون، خاص بودن و با پراید میومدن. اونموقع سر کلاس بعنوان یه شهرستانی که کم رفته بود جمهوری، هنوز نمی‌دونستم پلاسکو همون آلومینیومه یا نه. شایدم استادمون قبل از ریختن پلاسکو اینا رو برامون تعریف کرد که راحت خندیدیم. اونقدر گذشته که اصلن احتمال داره اون آدمه از آلومینیوم خودشو پایین انداخته باشه. یادمه اون ساختمون یه جمعه آتیش گرفت ولی خاموشش کردن. بدجنسیم می‌گه شانس نیاورد که مثه پلاسکو نونوار شه ولی چون با این نظریه که برای تولد دوباره باید بسوزی موافق نیستم بدجنسی نمی‌کنم. ریسک داره.
من چون شیفته‌ی دیسیپلینم ترجیحم اینه کارایی که نظم رو بهم می‌زنه نکنم. برای همین سعی می‌کردم فقط گوش کنم و برنگردم زن پشت‌سریم رو نگاه کنم. نمی‌تونستم واکنشش رو پیشبینی کنم. ممکن بود معذب شه و صداش رو اونقدر پایین بیاره که مجبور شم الان که دارم برای شما میگم بعضی قسمتای داستان رو از خودم درارم. اگه زندگی هیجان‌انگیزتری داشتم یا آدم دل‌بنشاط و معاشرتی بودم لازم نبود برای شنیدن داستان، به همچین فضاحتی تن بدم و جم نخورم که به خانم برنخوره. خلاصه برنگشتم نگاش کنم. وقتی واسه نمازنهار وایسادنم پیاده نشدم چون اون موقع حساس بودم و از توالتای توراهی استفاده نمی‌کردم. جوونم بودم و پاهام خشک نمی‌شد. وقتی پشت‌سریام از راهرو اتوبوس رد شدنم نگاشون نکردم. اونوقتا زل زدن به آدما بی‌ادبی بود. اونقدر که بااینکه عاشق دید زدن دستای مردونه بودم، هستم، تا مطمئن نمی‌شدم هیشکی متوجه نمی‌شه نگاه نمی‌کردم. مردونه که می‌گم منظورم این رگ‌دارای برنز که تو اینستا مد شدن نیست. اصلن شیکم نیست. جوونم نیست. از نوجوونیم کراش می‌زدم رو متولدای پنجاه که اون موقع هم‌سن الان خودم بودن. سنم که بالا رفت سن کراشامم بالا رفت. البته ما اونموقع کراش نمی‌زدیم، به کسی که هنوز در دسترسمون نبود علاقمند می‌شدیم. از وقتی شنیدم دنبال حس پدرانه بودم خجالت می‌کشم برم تو کف پونزده سال بزرگتر از خودم. انگار لختت کرده باشن. لایه‌لایه‌ها، تپه‌چاله‌ها و چین‌و‌چروکات بیفته بیرون. بعدش که بی‌آبروت کردن می‌گن حق داری هرکاری دلت می‌خاد بکنی. آدمو می‌ذارن تو رودواسی. شما نمونین تو رودرواسی. بپرسین پس داستان زن پشت‌سری چی شد؟ آدم باید مطالبه‌گر باشه. مخصوصن اگه عضو یه جامعه‌ای باشه که صدی نود و نه عاشق کار جمعین. باید کاری کنین بقیه بدونن وظیفشونه پاسخگو باشن. وگرنه میشه این وضعی که سنگ رو سنگ بند شده. که من همینقد که دستم می‌رسه تو جایگاه یه نویسنده در ملت بمالم. عصبانی شدم چرا؟ زنه شبیه دخترآقا همسایمون وقتی گرگانجدید می‌شِستیم حرف می‌زد. زن سرخوشی بود ولی من بیشتر، روزای آخرشو یادمه، بعد از اینکه یه‌دونه‌پسرش تصادف کرد و شوهرش اینجوری که همسایه‌ها می‌گفتن چون پسر می‌خاست رفت زن جوون از بجنورداون‌جاها گرفت و دخترآقا دیگه بخودش نمی‌رسید و هروقت می‌دیدیش یا داشت می‌رفت امامزاده یا داشت از امامزاده برمی‌گشت. حتمن می‌رفته سر خاک پسرش. بعدشم سرطان گرفت دستش شد اندازه یه بالش. بالشو بی‌بی گفت. الانم هروقت بالش می‌بینم یاد دست دخترآقا میفتم. این یاد یه چیزی افتادن خیلی عادت آزاردهنده‌ایه، مثلن نشده ظرف بشورم یادم نیاد یه بار موقع ظرف شستن ازینکه تو غذا مو بوده خجالت کشیدم و دوباره خجالت نکشم. زن پشت‌سریم دور از جونش فک کنم مثه دخترآقا مشهدی بود. می‌گفت بعد از هفده سال پسر طرف اومده گفته بابای من زده به پسر شما در رفته. روستاشونم گفت ولی من نمی‌تونم بگم چون شاید نخان موضوع رسانه‌ای شه. حتا گفت جلو مغازه‌ی کی بوده. منم می‌شناسمش. هفده سال عذاب وجدان داشته یا دم مرگ از عذاب الهی ترسیده و یادش اومده باید حلالیت بخاد رو نمی‌دونم ولی پسرش گفته روی اومدن نداشته، قسمش داده حتمن حلالیت مادرشو بگیره. زنه می‌گفت شوهرش می‌شناخته طرفو، مرد خوبی بوده، تاکسی زرد داشته. حتا تو مراسم پسره هم اومده بوده و حالشم خیلی بد بوده. من باورم نشد ولی، گذاشتم بحساب حرفایی که آدما می‌زنن تا بگن یه چیزی رو قبل از بقیه می‌دونستن. زنه فکر دیه بود اون که کنارش بودم دلش برای مادر پسره می‌سوخت که بعد از هفده سال داغ دلش تازه شده بود. ولی انگار یه پسر دیگم داشتن، با سه تا دختر. پریشب تو لایو داستان‌خانی یه استادی می‌گفت داستان کوتاه تعداد زیاد شخصیت‌ رو برنمی‌تابه. بذارین سرانگشتی بشمرم. زن پشت‌سریم و شوهرش و کناریش، مرده که جلوم ردیف‌بغلی نشسته بود، استاد نادری، آرمان، دانشجوها، رفسنجانی، اونی که پرید، اونی که له شد، دخترآقا و شوهرش و پسرش و هووش، بی‌بی، جامعه روانشناسی، راننده تاکسی و پسرش، پسر قاتل، مادرش و برادرش و سه تا خاهراش. خیلی شد.

دوباره می‌نویسم: یه پسر کلاس دوم سومی بعدازظهری تو خلوتی تو روستاشون داشته می‌رفته. یه تاکسی‌زرد می‌زنه بهش و در میره. پسره درجا تموم می‌کنه. بعد از بیست و پنج سال پسر رانندهه اومده که آقا، بابای من بوده پسر شما رو زیر کرده و دررفته. حلالش کنین. نه اینجوری ممکنه یادمون بره این داستان واقعیه. عیب نداره بذار شخصیتا زیاد باشن. ما که نمی‌خایم بهشون شام بدیم.

این نوشته رابه اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *