داستان نقش روی دیوار ویرجینیا ولف با تاریخ تقریبن دقیقی آغاز میشود.
«نخستين بار شايد در نيمههاي ژانويه سال جاری بود كه…»
خیلی زود سراغ موضوع اصلی داستان میرود که همان عنوان داستان است.
«تا سرم را بلند كردم چشمم به نقش روی ديوار افتاد.»
تا پایان داستان با پرسش «نقش روی دیوار چیست؟» تعلیق ایجاد میکند. اگر در داستان تنها پی پاسخ هستید میتوانید خط آخر را بخانید و وقتتان را تلف گسترشهای متن و درونیات نویسنده نکنید. البته استفاده از یک پرسش برای تعلیق در قصههای شفاهی یا سریال مناسب است. مثلن شهرزاد باشید و قرار باشد در پایان داستان کشته شوید. برای نجات جانتان مجبور باشید خاننده را کنجکاوِ بعد چه خاهد شد نگاه دارید.
داستان با تاریخ تقریبن دقیق آغاز شده بود ولی گویا راوی مطمئن نیست: «آری، لابد زمستان بود.»
جملهی تعلیقزا تکرار میشود. آیا نقش روی دیوار نماد است؟
با جریان تداعی پیش میرود. چیزی در اتاق را بهانه میکند و به دنیای خیال میرود. خیالی که شاید در کودکی شکل گرفته است.
«چشمم لحظهای به آتش زغال سنگ افتاد و خيال كهنهی آن پرچم ارغوانی كه بالای برج قلعه تكان میخورد به سرم آمد و به ياد رژه شهسواران سرخی افتادم كه سواره از كنار تخته سنگ سياه بالا میرفتند.»
راوی تکگوی درونی با جریان سیال ذهن از زغال سنگ سیاه و آتش سرخش به پرچم ارغوانی و شهسواران سرخ میرود و باز به سیاهی تختهسنگ بازمیگردد. اما خوشحال است با دیدن نقش از این خیال بیرون میآید چرا که خیالش کهنه و ناخاسته است.
نقش روی دیوار را شرح میدهد. گرد و کوچک، شش یا هفت اینچ بالاتر از طاقچهای که چون راوی خانهدار زرنگی نیست خاکگرفته است.
نویسنده در این داستان زندگی، افکار و ذهنیات را به چیزهای عینی تشبیه میکند. افکار را به مور و ملخ و زندگی را به پرتاب شدن در مترو، از این رو که شتاب دارد و در آخر چیزی جز بدن برهنه نمیماند: «پرتاب شدن به پيشگاه خدا سر تا پا برهنه!»
«اگر آن نقش را يك ميخ پديد آورده باشد ، نبايد براي يک عكس بوده باشد. لابد برای يک مينياتور بوده است.»
به نقش روی دیوار باز میگردد. با احتمالات پیش میرود. اگر سوراخ باشد اگر جای میخ باشد اگر جای تابلو باشد. پاسخ هر پرسش راهی برای گسترش متن باز میکند. شاید حرصتان بگیرد و بگویید خودت را تکان بده ببین نقش روی دیوار چیست. بپر و به چشم خودت ببین. ولی او دانش را بیهوده میداند: «نه، نه، نه چيزی ثابت میشود، نه چيزی فهميده میشود. حتی اگر همين اكنون من برخيزم.»
نقش روی دیوار تنها بهانهای برای اندیشیدن است. چه میتواند باشد؟ گرد است. جای میخ است؟ فعلن بله. میخ برای چه استفاده میشده؟ عکس؟ خیر. تابلو؟ بله. یک تابلوی مینیاتوری چون صاحبان پیشین خانه چنین سلیقهای داشتهاند: «تصويری كهنه برای اتاقی كهنه. آنها اين طور اشخاصی بودند.»
به صاحبان پیشین خانه میپردازد و به نقش بازمیگردد: «هيچ باورم نمیشود آن را يك ميخ پديد آورده باشد. بزرگتر و گردتر از آن است كه كار ميخ باشد. میتوانم بلند شوم؛ اما اگر بلند شدم و نگاهش كردم، ده به يک شرط میبندم نمیتوانم به طور قطع بگويم؛ چون وقتی كار از كار گذشت ديگر هيچ كس نمیفهمد چگونه اتفاق افتاده است. وای! امان از راز زندگی، اشتباه فكر، نادانی بشر! برای آنكه نشان دهم دارايیهای ما تا چه اندازه بيرون از اختيار ماست. زندگانی ما بعد از پشت سرگذاشتن آن همه تمدن تا چه حد تصادفی است.»
این جملات و تاکید بر تکرار، من را به نقش نمادین نقش روی دیوار میرساند. نقش روی دیوار میتواند نمادی از جای چیزهای ازدسترفته در زندگی باشد. در دنیای کمعمق و ملالآور.
در افکارش دربارهی پس از مرگ از نوری قرمز و ارغوانی میگوید و پس از پرداختن به پس از مرگ، مذهب، مردها، زنها و آزادیای که در کار نیست، نور را به نقش روی دیوار میتاباند.
«در بعضی نورها نقش روی ديوار به نظر برجسته میآيد. كاملاً گرد هم نيست.»
نقش روی دیوار دیگر گرد نیست. سایه دارد. چرا که نور بهش تابیده است. در ادامه لامسه، البته تصور لامسه، لمسی ذهنی را وارد احتمالاتش میکند.
«چنان كه اگر انگشتم را روی آن قسمت از ديوار بكشم در نقطهای، از تپهی كوچكی بالا میرود و پايين میآيد، تپهی صافی مانند آن پشتههای خاک در«ساوث داؤنز» كه میگويند يا قبرند يا محل اردوگاه. از اين دو بايد ترجيح دهم قبر باشند تا مانند بيشتر انگليسیها دوستدار افسردگی گردم.»
متن چون دایرهای بسته در خودش پیش میرود. گسترش مییابد و بازمیگردد. در ادامه قبر یا اردوگاه مسئله میشود. ماجرایی تخیلی از عتیقهشناس و روحانیون میخانیم و به طبیعت با این احتمال که نقش روی دیوار گلبرگ کوچک رزی مانده از تابستان باشد نزدیک میشویم.
«من بازی طبيعت را میفهمم. تحريک میكند برای جلوگيری از هر انديشهای كه خطر ايجاد هيجان يا درد دارد، دست به عمل بزنيد. گمان میكنم از اين روست كه اندكی به ديدهی تحقير به مردان عمل مینگريم، مردانی كه میپنداريم نمیانديشند.»
نقش را چون تختهای در دریا میبیند. احساس واقعیتی قانعکننده. انسانی که از کابوس بیدار شده و به پرستش واقعیت میپردازد. انسان به معنای عام که حتا با رنگ لباسش خاص نمیشود و فقط مانند انگلیسیها دوستدار افسردگیست. ناگهان به این نتیجه میرسد که چوب موضوع خوبی برای اندیشیدن است و به طبیعت پناه میبرد. در طبیعت غرق میشود تا جایی که همه چیز میجنبد، میافتد و ناپدید میشود. بالاخره کسی او را از ذهنش بیرون میکشد:
«میروم بيرون روزنامهای بخرم.»
«خوب؟»
«گرچه روزنامه خريدن بیفايده است… هيچ وقت اتفاقی نمیافتد. نفرين به اين جنگ. خدا لعنت كند اين جنگ را!… راستی، نمیدانم آن حلزون، روی ديوار چه میكند.»
داستان با کشف حقیقت نقش روی دیوار پایان مییابد: «ها، نقش روی ديوار! يك حلزون بود.»
اما «ها»ی ابتدای جملهی پایانی برای اثبات بیاهمیت بودن نقش کافیست.