مرد همسایه در را باز کرد. از آن مردهایی بود که در خانه شلوار چهارخانه و رکابی فیت میپوشند، سیگار نازک بلند میکشند و نان لواش به معدهشان نمیسازد. همان افشین و بهزادهایی که معلوم نیست چه شغلی دارند ولی خوب پول درمیآورند. اینجور مردها همیشه دوستانی شبیه خودشان دارند ولی اینیکی زود طاس شده بود.
کسی که در زده بود جوری حرف میزد انگار گفتوگویی را ادامه میدهد.
– انتظار همدردی ندارم ولی امیدوارم حرف دلگرمکنندهای بگین. یه جمله هم کافیه. کار خوبی کردی. امیدت رو از دست نده. واسه منم پیش اومده. یکی از اینها کارم رو راه میندازه. من آدم قانعی هستم. میدونم استخدام رسمی نیست و حقوقش کمه ولی به اون دختر علاقه دارم. ناخونای براق و کشیدهای داره. تصمیم داشتم رسمی پیش برم ولی الان میبینم عجله کردم و ممکنه واسه همیشه از دستش داده باشم. یه راه حل نشونم بدین. یه چیزی که از این سردرگمی نجاتم بده. باید بدونم ایندفه که دیدمش چه برخوردی داشته باشم. ملاقات فردا تعیینکنندهست. من هر روز در آسانسور رو باز نگه میدارم و اون بدو بدو خودش رو میرسونه. وقتی میدوه با اون بدن ظریفش، میتونم تا یک روز قبل از مرگم تماشاش کنم. بعضی از دخترا قشنگ نمیدوَن. یا فرم بدنشون موقع دویدن خندهدار میشه. ولی این دختر کارشو بلده. نباید از دستش بدم. نمیدونم طرز دویدن چقدر توی زندگی مشترک اهمیت داره. یعنی این معیار مناسبی واسه ازدواج نیست. حتمن متوجه تردیدم شدین. راستش شک کردم. شک خطرناکتر از تردیده. چون تردید شخصیه. دودلی تو وجود خودمونه. ولی شک یه پاش بیرونه. یه چیزی، یه واقعیتی از بیرون آدم رو به شک میندازه که نباید نادیدش گرفت. میگن وقتی از موقعیت دور باشی دید بهتری داری و تصمیم سالمتری میگیری. برای همین من از شما کمک میخام. البته متوجهم که توقع بیجاییه ولی این یه فرصته که حق همسایگی رو به جا بیارین. شما باید بدونین این مسئله برای من خیلی جدیه وگرنه ساعت یک صبح وقتی باید پنج ساعت دیگه از خاب بیدار شم نمیاومدم در خونهتون رو بزنم. فراموش که نکردین. شرایطمون شبیهه. حالا من دارم زن میگیرم شما چرا هنوز نخابیدین؟ یا نکنه من بیدارتون کردم؟ خاب بودین؟ متاسفم. شما اصلن متوجه قضیه نیستین. من رو به چشم یه مزاحم عادی میبینین که استراحتتون رو بهم زده. شنیدین حرفام رو؟
مرد بیرون آمد و لای در را باز گذاشت.
– نه انگار واحد رو اشتباه اومدین.
– حق دارین یادتون نیاد. هر روز منو با لباس اداره توی پارکینگ میبینین. وقتی هوا هنوز روشن نشده. یا باید دوباره تعریف کنم یا عذرخاهی کنم و برم برای یکی دیگه از همسایهها بگم. یکی که اهمیت مسئله رو درک کنه. باید از اول با جزئیات بگم. ممکنه مجبور شم کس دیگهای رو از خاب بیدار کنم. خب ضررش بیشتره. درضمن اونها کمتر از شما من رو یادشونه و الان شرایط روحیم برای آشنایی با آدم جدید مناسب نیست. نمیتونم با هر کسی از مسائل خصوصیم صحبت کنم. عیب نداره دوباره برای شما تعریف میکنم. به همسایههای دیگه نگین ولی با شما احساس صمیمیت بیشتری دارم. باید بخاطر کنار هم بودن جای پارک ماشینامون باشه. اجازه بدین بیام داخل. به صورتتون آب بزنین که این بار حرفام دستتون بیاد. نه نزنین خابتون میپره. همینطور خابآلود بمونین که راحت خابتون ببره. ببینین متوجهم خیلی دیروقته. ده دقیقه از پنج ساعتی که برای خاب داشتین کم شد. به شما حق میدم که وقتی از خاب پریدین و فکر کردین اتفاق بدی افتاده که کسی این ساعت زنگ خونه رو میزنه حواستون جمع آداب مهمونداری نباشه یا مهربانی رو ضروری ندونین ولی میتونین برای اینکه خودتون رو خوب جلوه بدین تعارف کنین. مثلن یه چای لیوانی بهم پیشنهاد بدین. البته قبول نمیکنم چون من این ساعت از شب چای نمیخورم. مخصوصن که چند روزیه معدهدرد دارم. قبلن وقتی بین چای و قرص آهن فاصله نمیگذاشتم معدهام درد میگرفت ولی الان بدون اینها هم همون درد رو دارم. توی اینترنت جستجو کردم از اعصابه. از فکر و خیال نمیشه فرار کرد. من شگردی دارم که شرط میبندم مخصوص خودمه و قبل از من کسی امتحانش نکرده. وقتی فکرم درگیره ازش فرار نمیکنم. شما بفرمایین بنشینین من وقتی میایستم درد معدم یادم میره. روش مدیریت درگیری فکریم رو میگفتم. اسم خوبی شد نه؟ یادتون باشه همیشه تصادف شگفتی میاره. بین حرفهامون به این ترکیب رسیدم. حالا هم شیوَم نوه هم یه اسم گیرا داره. میتونم یه عدد اضافه کنم و بشه عنوان کتاب. سه روش برای مدیریت درگیری فکری. درگیری کلمهی مناسبی نیست. کجفهمی داره. انگار صحبت با شما ذهنم رو باز میکنه. من همیشه همین کار رو میکنم. وقتی دنبال ایدهای هستم خودم رو در موقعیت راحت و الهامبخشی قرار میدم. اگه دنبال جایگزین کلمهی درگیری نگردم و فقط با آرامش و لذت با شما صحبت کنم کلمهی مناسب یادم میاد. بیست راه برای مدیریت نشخار فکری. تکراریه؟ بیست قدم تا رهایی از نشخار فکری. اینیکی عالیه. پله بهتر نیست بنظرتون؟ پله حس بالا رفتن میده ولی قدم آدم رو یاد پادگان میندازه. بیست گام رهایی از نشخار فکری. خیلی درگیر این اسم شدیم. همین لحظه وسوسهی عجیبی به جونم افتاد که توی اسم کتاب از کلمهی رهاییبخش استفاده کنم. البته چون من رو یاد تسلیبخشهای فلسفی انداخت ممکنه دیگران رو هم گمراه کنه و فکر کنن من میخام از اسم اون کتاب سواستفاده کنم. شما اون کتاب رو خوندین؟
مرد ناگهان ساکت شد. چون صدای خفهی زنی از تنها اتاق خاب خانه میآمد. به طرف صدا رفت. در باز بود. زنی به شکم روی تخت دراز کشیده بود. دستهایش با بند حولهای آبیرنگی بسته شده بود. بالش نداشت و سرش برخلاف بدنش به پهلو بود. صورت گوشتالویش در آن وضعِ نامتقارن زیبا نبود. از چشمی که به تخت چسبیده بود جز چند مژهی سیاه دیده نمیشد. لبش مثل انار له شده روتختی را لک کرده بود. با دیدن مرد غریبه صورتش را برگرداند. موی دم اسبیش در هوا تاب خورد. صاحبِ خانه مرد را کنار زد و وارد اتاق شد.
– برای خودم متاسفم. واقعن متاسفم. خیلی کودنم. من خیال میکردم شما آدم محترمی هستین. میدیدم ماشینتون رو جوری میذارین که من سخت پارک کنم. الان میفهمم عمدن این کارو میکردین. نمیدونین چقدر از این که میخاستم با شما مشورت کنم احساس حماقت میکنم. اونم توی روابط عاشقانه که موضوع حساسیه. من آدمی نیستم که زود به دیگران اعتماد کنم ولی شما خوب گولم زدین. با اون لبخند و سر تکون دادن هرروزهتون.
– شما هیچی نمیدونین.
– لزومی نداره به من توضیح بدین. درواقع من اشتباه کردم. قبول دارم مثل دخترای نوجوونی که فکر میکنن هرکی کت و شلوار میپوشه باهوشه رفتار کردم. انتظار داشتم من رو از تردید خلاص کنین. آدم باید نقاط ضعفش رو بپذیره. لطفن به من نگین اون خانم از این کار لذت میبره. حتا اگه اینطور باشه هم شما بعنوان یه انسان باید بهش کمک کنین. همین الان دستش رو باز کنین. باورم نمیشه هر شب وقتی مسواک میزدم توی یکی از واحدای همین ساختمون انسانیت در حال سقوط بوده. حاضر نیستم یک ثانیهی دیگه اینجا بمونم. توی واحد خودم منتظر شما هستم. یا شاید من نباید توی روابط شما دخالت کنم. همونطور که شما به من کمکی نکردین. اونم وقتی هیچ هزینهای براتون نداشت.