از شیب خاکی بالا رفتم. خانههای بعد از ما را بیشتر افغانیها گرفته بودند. آن روز هم یک خانوادهی جدید اثاث میآوردند. آخرین خانهی پای کوه، مال بهرام بود. اجاقش را گذاشته بود بین سنگها نان همبرگری میپخت. نانهای گرد، سفید و نرم که رویشان کنجد میپاشید. وقتی داغ بودند بویی شبیه بوی پستان مادرها میدادند. در فر را باز میکرد و نانها را روی قفسهها میچید. از وقتی آفتاب میآمد وسط آسمان تا وقتی برود پشت کوه، روی اجاق گوشتِ خوندار جلزولز میکرد.
بهرام کند راه میرفت. حرف نمیزد. بدون اینکه سرش را پایین بیاورد یا نگاهم کند یکی از ساندویچهای روی قفسه را برداشت و دستش را آویزان کرد طوری که فکر کردم برای من است. ساندویچ را برای من نگه داشته تا بگیرم. از نان نرم بین انگشتهای سنگیش بخار بلند میشد. از لای نان سس شیری بیرون میریخت. سرم را زیر دستش خم کردم و سس را لیس زدم. ساندویچ را ول کرد. گاز زدم. به خودم آمدم دیدم نصفش را خوردهام. کیسهام را از جیبم درآوردم و ساندویچ نیمخورده را پیچیدم. یکی هم برای ناصر برداشتم. یک ساعت دیگر از سر کار میآمد و غذا میخاست.
پول را در کیف ورنی کهنهای که خودم برایش آورده بودم و به سنگها آویزان کرده بودم تا دخلش را جمع کند انداختم. پشت به من تکههای گوشت را اینرو آنرو میکرد. هر روز بلندتر و سختتر میشد. بوی زباله میداد. دلم میخاست او را ببرم حمام و حسابی پشتش را کیسه بکشم. پاشنههای ترکخوردهاش را که از دمپایی بیرون زده بود سنگ پا بکشم.
چاقو را حسابشده به سنگی کشید و گوجهها را لایهلایه خرد کرد. به او نزدیک شدم. خیال کردم ترسید چون ناگهان بطرفم برگشت. من را روی سنگها خم کرد. لباسم را بالا زد و پشتم را معاینه کرد. او را ترسانده بودم. لعنت به من. مرد بیچاره فقط ساندویچش را درست میکرد. حقم بود سرم را به سنگ فشار دهد یک تکه از پهلویم را ببرد و بیندازد روی اجاق. تکهتکه سرخم کند و سرم را آشولاش بیندازد پشت کوه. صورتش را پشتم حس میکردم. لباسم را بالا نگه داشته بود و تنم را بو میکرد.
– دنبال چی میگردی؟
– کنجد.
کنجد… کنجد… انتظار هر صدایی را داشتم جز این. جز این صدای داغ و برّا. دستش را روی تنم میکشید. از پس گردنم، گُردهام، کمرم. میشنیدم پوستم میخراشد. نمیخاستم او را بیازارم یا سر از کارش دربیارم. کیسهی توی دستم را باز کردم و کنجدها را از روی نان کندم.
– بیا. اینجان.
– نه اینا رو خودم ریختم. یکی از کنجدام برمیداره. امروز روز سومه. بیا.
استخان کتفم را بین انگشتهای سنگیش گرفت. همانقدر نرم که نانها را میگرفت. دردم نیامد. میخاستم سرم را روی دستش خم کنم و بخابم. ظرف کنجدها را نشانم داد.
– من هرروز یه پیمونه برمیدارم و علامت میزنم. سه روزه کنجد پایینتر از علامت منه.
– کار مورچههاست.
– ازشون بدم میاد. گازم میگیرن.
– چون بو میدی. بیا بریم خونهی ما بشورمت.
راه افتادیم. بهرام هر لحظه بلندتر و سختتر میشد. میترسیدم دور از خانه بمیرد. پاهایش را با آهنگی سنگین روی خاک میکشید. به خانهی تازهواردها رسیدیم. همهی اثاثشان را برده بودند تو جز یک لنگه دمپایی سرخابی. بهرام دمپایی را تا دم خانهشان برد.
– فاطمه بیا اینم بگیر.
به خانه رسیدیم. بهرام خم شد، جمع شد تا از در تو بیاید. دیر دیدم. کفشهای ناصر را دیر دیدم. یا زود آمده بود. هول شدم. خاستم بهرام را بیرون کنم. دیر بود. بهرام بین من و ناصر ایستاد. فهمیدم نترسیده است. تکان نمیخورد.
– بهرام میخاست بره حموم. من گفتم بیاد اینجا.
در دورترین خیالاتم هم فکر نمیکردم بهرام اسمم را بداند: «نه من نگفتم میخام برم حموم. مهین پیشنهاد داد. گفت بیا بشورمت منم گفتم باشه.»
ناصر ریشش را خاراند. آرزو کردم کاش از خشم باشد. شوک نباشد. حواسش جمع باشد. عقل توی سرش باشد.
– اسمتم میدونه.
– اسم همه رو میدونه. همون افغانیا که تازه اومدن. اسم دختر اونارم میدونست.
– یعنی این عقبمونده علم غیب داره؟
– چون آخرین خونه مال منه عقبموندم؟
– نخیر. چون نمیدونی نباید بیای خونهی زن شوهردار. حالا که اومدی بیا برو حموم.
حمام را گرم کردم تا بخار پوستش را نرم کند. توی فکرم بود پاهایش را نیم ساعت در لگن آب داغ بگذارم و بعد از حمام پوستش را چرب کنم. بهرام آمد. قطرههای عرق روی پوستش سُر میخوردند. ناصر صندلیش را گذاشت جلوی در حمام.
– درو نبند.
– اینجوری حموم گرم نمیشه.
ساندویچش را گاز زد: «معطل نکن.»