شمارهی شرکت خدمات نظافت منزل، راهپله، محل کار
– نیروهاتون بیمه دارن؟
– بیمهدار هم داریم.
– قیمتش فرق داره؟
– نه فقط هزینهی بیمه از صاحبخونه دریافت میشه.
– من مستاجرم.
– انشالله خونهدار شین.
– قسمت همه. این خانمی که فرستادین از پنجره افتاده تو حیاط پا نمیشه. داره ناله نفرین میکنه.
– پس رضایت ندارین از کارش؟
– خدا راضی باشه. نشسته داره برگخشکا رو میریزه رو سرش میگه بختت سیاه زن.
– یکم زود برگاتون نریخته؟
– آلبالو دو تا تنه داره. یکیش چند وقت پیش یه صمغی ازش درومد. بعدش همهی برگاش زرد شد ریخت. حالام خشک شده. نمیدونم چیکارش کنم. گذاشتم وقتی خونه روبازسازی کردیم اونم از ته بزنیم. الان من بخام اینو ببُرم بعد چجوری ببَرمش تا سر کوچه که شهرداری جمعش کنه.
– نیروی ما میبره اگه هزینهش رو بدین.
– به خودش بدم؟
– شماره کارت رو براتون اس ام اس کردم.
– خب من یکم بیشتر میزنم بگین خودش ببُره. دوتام ماهی تو یخچاله دیشب حمید از شموشک گرفته بگین اونارم تمیز کنه.
– شموشک بودن؟ دعوا رو هم دیدن؟
– نه عکس پسره رو نشونم داد. میگفت پونزده سالش بوده ولی بنظر من بیشتر میخورد.
– خدا بیامرزدش.
– درست توضیح نمیده که. میگم چطور زود مرده میگه شاهرگش رو زده.
– اورژانس دیر اومده لابد.
– منم همینو میگم. پس من زودتر زنگ بزنم اورژانس بیاد این خانم خیلی ناله میکنه. یهو دیرمیان میمیره.
یک یک پنج
– تروخدا زود بیاین.
– آرامش خودتون رو حفظ کنین.
– من آرومم.
– فامیلی شریفتون؟
– فامیلی من یا مصدوم؟
– مصدوم.
– نمیدونم نپرسیدم. اتفاقن توی یادداشت روزانم هم نوشتم که چه بد شد اسمش رو نپرسیدم و براش ارزش قائل نشدم. شایدم یادم رفت ولی فک کنم اهمیت نداشت برام. کاری بودنش مهم بود که از حق نگذریم تا قبل افتادنش خوب بود.
– از چه ارتفاعی افتاد؟
– اجازه بدین… خانم یکم اونورتر ناله کن… یک و بیست و دو.
– عجله نکنین ما اپراتور زیاد داریم. لطفن با دقت اندازه بگیرین. صفر متر رو بذارین روی لبهای که ازش سقوط کردن و دقت کنین متر با دیوار موازی باشه.
– چرا؟
– اگه متر رو کج بگیرین بیشتر نشون میده.
– خب من متر رو قائم بر زمین گذاشتم.
– زمین شیب داره.
– دیوار که شیبش بیشتره.
– به من اعتماد کنین خانم محترم که اسمتون رو هم هنوز نگفتین.
– اسم من واسه شما مهمه؟ یعنی باور کنم از شمارم کد ملیم رو درنیاوردین؟ شما الان همه چی رو در مورد من میدونین.
– برای این که به مصدومتون کمک کنین لازمه آرامشتون رو حفظ کنین.
– من آرومم.
– شما رو به بخش مشاوره رواندرمانی وصل میکنم… لطفن منتظر بمانید. شما، اولین، نفر در صف انتظار هستید. برای حفظ حریم شخصی شما هیچیک از مکالمات ضبط نمیشود. سختکوش هستم در خدمتم.
– خوشبحالتون من خیلی پشتکارم کمه. همش اهمالکاری میکنم.
– شما هر روز صبح یک پومودورو آزادنویسی کن. ذهنت باز میشه.
– آخه من باید درس بخونم. اتفاقن به نوشتن هم علاقه دارم ولی الان اولویتم درسه.
– نوشتن رقیب درس خوندن نیست. با نوشتن ذهنتون باز میشه.
– اینو یه بار گفتین.
– ولی شما نشنیدین.
– اگه نشنیدم چطور فهمیدم تکراریه؟ شما از کجا میدونین من آزادنویسی میکنم و به نوشتن علاقه دارم؟
– خودتون گفتین.
– شما رباتین؟
– نه من سختکوش هستم.
– رباتی. همهی اطلاعات منو از شمارم پیدا کردی.
– برای شنبه ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه براتون وقت مشاورهی حضوری میذارم. لطفن چهارصد و پنجاه هزار تومن به شماره کارتی که براتون ارسال میشه واریز کنین و عکسش رو برام در ایتا یا روبیکا یا بله یا شاد بفرستین.
– چهارصد و پنجاه واسه چند ساعت؟
– چهل و پنج دقیقه.
– اینو باید به بچههام بگم که انگیزه بگیرن درس بخونن. این بنده خدا که افتاده تو حیاط از نه صبح تا چهار بعدازظهر قرار بود کار کنه چهارصد و پنجاه بگیره. امنیت جانی هم نداره.
– به بچههاتون بگین آزادنویسی کنن تا ذهنشون باز شه.
– یه وقتم واسه اونا بذار پس.
– همسرتون نمیخاد؟
– نه اون آزادنویسی نمیکنه. میره ماهیگیری.
– پس یک و سیصد و پنجاه بزنین لطفن.
– رمز دوم برام نمیاد. خوب شد یادم انداختی باید برم از خودپرداز سر کوچه پول شرکت خدمات نظافتم بزنم.
رفتم سر کوچه تا از خودپرداز پول شرکت و پول مرکز مشاوره را کارت به کارت کنم که آن اتفاق افتاد. سروش همبازی بچگیم را بعد از سی سال دیدم. هنوز وقتی میخندید چشمهایش هم میخندیدند. چون مادرهایمان به هردوی ما شیر داده بودند و پدرهایمان هم راضی بودند خاهربرادر بودیم. بغلش کردم. بوی کودکی را در آغوش کشیدم. دست هم را گرفتیم و تا خانه «ما دو تا دخترخاله میرویم خونهی خاله میخوریم چلوکباب میبریم تو رختخاب» خاندیم. وقتی در حیاط را باز کردم نیروی شرکت خدمات نظافت که اسمش را نپرسیده بودم هنوز روی زمین افتاده بود. آن دو بهم خیره شدند. خون خون را میکشد. مادر پسرش را شناخت و بغلش کرد. حالش که جا آمد ماجرای گم شدن سروش و نابود شدن زندگیش را تعریف کرد. بچهدزدها سروش را به صاحب بزرگترین کارخانهی درِ نوشابهسازی شمال کشور فروخته بودند و حالا او صاحب بزرگترین کارخانهی درِ نوشابهسازی شمال کشور شده بود و مادرش را هم با خودش برد تا مادر صاحب بزرگترین کارخانهی درِ نوشابهسازی شمال کشور شود.