با خواندن این داستان کوتاه شگفت‌زده خواهید شد
منتشر شده در تاریخ ۱۰ شهریور ۱۴۰۳ | سارا خوشابی

با خواندن این داستان کوتاه شگفت‌زده خواهید شد

درباره‌ی آدمکش‌ها  اثر ارنست همینگوی

 

درِ خوراکپزی هنری باز شد و دو مرد وارد شدند.

داستان آدمکش‌های همینگوی بی‌مقدمه آغاز می‌شود، پرحرکت و رک ادامه می‌یابد. داستان سوم‌شخص روایت می‌شود. راوی منعطف و بظاهر بی‌طرف است ولی قضاوت ما پیامد شیوه‌ی روایت اوست. در خوراکپزی حضور دارد و جورج و نیک را می‌شناسد. درمقابل اسم دو مرد غریبه را تا وقتی از زبان خودشان درنیامده نمی‌داند.

یکی از آنها گفت: «نمی‌دونم، اَل. تو چی می‌خوای بخوری؟»

اَل گفت: «نمی‌دونم. راستش نمی‌دونم چی بخورم.»

راوی از غریبه‌ها خوشش نمی‌آید. اسمشان را بااکراه می‌گوید: مرد اول و مرد دوم، مردی که اسمش ال بود، مرد دیگر، دوستش.

بالاخره بعد از سه صفحه نام دومی از دهان ال درمی‌آید: مکس. ولی بازیگوشی همینگوی ادامه دارد: مردی که نامش مکس بود.

در یک داستان کوتاه، فهمیدن نام یک شخصیت سه صفحه زمان می‌برد تا ما هم ازش خوشمان نیاید. خواست ایجاد تعلیق هم دور از ذهن نیست، البته چرا می‌خواهند اُل اندرسن، مشت‌زن سابق، را بکشند یا موفق می‌شوند یا نه برای تعلیق کاراتر است، ولی نویسنده آگاهانه از این موارد رد می‌شود. ما می‌دانیم اُل اندرسن اگر ساعت شش نیاید دیگر نمی‌آید. از شش و ربع تا پنج دقیقه به هفت، چند خط بیشتر نیست.

پنج دقیقه به هفت جورج گفت: «دیگه پیداش نمی‌شه.»

نویسنده باحوصله به غریبه‌ها در انتخاب غذا زمان می‌دهد. کباب راسته و جوجه می‌خواهند اما به ژامبون و تخم مرغ می‌رسند، همان‌طور که در آدم کشتن شکست می‌خورند. شام ساعت شش آماده می‌شود، قربانی ساعت شش می‌آید، ولی ساعت خراب است!

اَل از چهارپایه‌اش پایین آمد.

گفت: «من با کاکاسیاه و این پسرزبل می‌رم توی آشپزخونه. برگرد برو تو آشپزخونه کاکاسیاه. تو هم همراهش برو، پسر زبل.»

مرد کوچک‌اندام به دنبال نیک و کاکاسیاه پا به آشپزخانه گذاشت.

اَل از چهارپایه پایین می‌آید و راوی او را کوچک‌اندام می‌بیند. گویا تا وقتی روی چهارپایه نشسته بود کوچک‌اندام نبود. بازی با اسم، جور دیگری ادامه دارد. این بار اَل و مکس نمی‌خواهند اسم آشنایان راوی را بیاورند. راوی با اَل به آشپزخانه نمی‌رود. از احوال کسانی که توی آشپزخانه هستند وقتی باخبر می‌شویم که جورج می‌رود ساندویچ درست کند.

جورج پرسید: «پس برای چی می‌خواین بکشینش؟»

«بخاطر رفیقمون. رفیقمون از ما خواسته، پسر زبل.»

اَل از آشپزخانه گفت: «ببند اون دهن تو. زیادی داری حرف می‌زنی.»

مکس دهانش را می‌بندد. درباره‌ی دلیل کشتن اُل اندرسن بیشتر از این نمی‌فهمیم. پس از رفتن مردها نیک آدامز می‌رود تا به اُل اندرسن هشدار بدهد. راوی این بار با او می‌رود. مسیر رفت و برگشت برعکس هم با جزئیات اما کوتاه توصیف شده است:

کنار خط آهن، اولین تیر چراغ برق، خیابان فرعی، مسافرخانه.

خیابان فرعی، تیر چراغ برق نبش خیابان، کنار خط آهن، خوراکپزی.

نیک آدامز ناکام بازمی‌گردد، جورج همانند آغاز داستان، پشت پیشخوان است. غریبه‌ها هستند که می‌آیند و می‌روند. اُل اندرسن به هشدار نیک توجه نکرده است. نیکِ بازگشته از این سفرِ کوتاه دیگر نیکِ پیش از سفر نیست. تصمیم دارد در شهری که کسی در اتاقش چشم‌به‌راه نشسته تا بیایند سرش را زیر آب کنند نماند.

آدمکش‌ها یک اکشن کُند است. گفتگوها شتابزده نیستند، راوی برای معرفی خانم بِل که فقط کارهای مسافرخانه را راست و ریس می‌کند و دلسوز اُل اندرسون است، وقت می‌گذارد. پایان همچون آغاز ناگهانی‌ست. ارنست همینگوی باقدرت داستان را در ذهن ما می‌کارد جوری که پس از پایان، ادامه می‌یابد.

این داستان را  می‌توانید در کتاب بهترین داستان‌های کوتاه ارنست میلر همینگوی برگردان احمد گلشیری بخوانید.

این نوشته رابه اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

31 − = 28