هشدار محتوای حال‌بهم‌زن یا تهوع‌آور
منتشر شده در تاریخ ۲۷ مرداد ۱۴۰۳ | سارا خوشابی

هشدار محتوای حال‌بهم‌زن یا تهوع‌آور

ایستاده بود روی دیوار کوتاه دور بام. فهمیدم از جانش سیر شده که روی جان‌پناه ایستاده است. آن دیوار کوتاه فقط تا وقتی رویش نایستاده‌اید پناهتان می‌دهد و بیشتر برای بچه‌ها و کوتوله‌هاست. با ناخنم تکه سیب لای دندانم را درآوردم.

– جلو نیا.

– گمشو بابا متوهم کی به تو کار داره.

– یعنی نمی‌خوای نجاتم بدی؟

– نچ.

دیدم دست انداخت لای موهایش جوری که بنظرم آمد از اولین بازخورد اقدام مهمش راضی نیست. حدس می‌زدم خودش را برای نطق پیش از سقوط آماده کرده بود.

– عیب نداره. شاید یکی دیگه اومد.

– کی؟

– مامان آرمان. فکر کنم خیلی دلش بخواد. شرط می‌بندم شبا قبل خواب تو خیالش دوسه نفرو از مرگ نجات میده.

– اینجوری که نمیشه.

– من هوس هامون کردم. بیا بریم ببینیم.

– خونتون مرد نداره؟

– نچ.

دستش را گرفتم. نمی‌خواستم مانتویش لای پاهایش بپیچد، پرت شود، با یک دست به لبه آویزان بماند. آنوقت شاید هول می‌کردم و لحنم عوض می‌شد:

– نترس نجاتت می‌دم. دستت رو بده به من.

– ولم نکن خواهش می‌کنم اینجا خیلی بلنده.

خیلی سخت است آدم در همچین موقعیتی لحنش را حفظ کند. پس با گرفتن دستش هوشمندانه از چنین وضعی پیشگیری کردم. من طرفدار پروپاقرص پیشگیری هستم. از همه‌ی چیزهایی که می‌شود، پیشگیری می‌کنم. تلفنم را جواب نمی‌دهم، با همین کار ساده از آمدن مزاحم و مهمان‌هایی که روی چشمم جا دارند ولی در قلبم نه، جلوگیری می‌کنم. از دعوا و سوتفاهم هم. که مثلن دوستم بگوید چرا دماغت را عمل نمی‌کنی و به من بربخورد. هم یاد دماغم بیفتم که ریز نیست هم دلم بشکند که دوستم از ظاهرم ایراد می‌گیرد و نمی‌توانم برایش یکی از پست‌های اینستاگرام را بفرستم که می‌گوید عیبی که طرف نمی‌تواند در – چند دقیقه‌اش را یادم نیست – حدود پنج دقیقه تغییر دهد نگو. جمله‌ی پدرمادرداری‌ست ولی الان در ذهنم همین‌طور نصفه‌نیمه حضور دارد. نگویش مهم است. من دلم نمی‌آید برای کسی از این چیزها بفرستم ولی آنها جرات می‌کنند از قیافه‌ام ایراد بگیرند. نگران تمام شدن هوا هستند لابد. از من به شما نصیحت، پیشگیری را دست کم نگیرید.

اینترنت قطع بود نشد هامون ببینیم. زنگ زدم پشتیبانی گفت اختلال دارد. دلم نمی‌خواست تشکر کنم می‌خواستم فحش بدهم. یک فحش جدید هم از پسر همسایه، همین آرمان، شنیده بودم که به دوستش گفت گروپ‌زاده. یعنی امکانش را داشتم ولی فحش ندادم. ممکن بود اپراتور آدم حساسی باشد. ممکن بود فحش من یک موج نابسامانی در روابط او و همکاران یا خانواده‌اش ایجاد کند. برای پیشگیری از این موج تشکر کردم و تماس را قطع کردم.

– بیا رو تخت من بخواب من رو زمین می‌خوابم.

– نه من باید برم بالا.

– برو ولی الان خیلی دیروقته کسی نمیاد بالا. جمعه عید قربانه شاید یکی رفت کباب بخوره.

– دیگه نمی‌تونم برم خونه.

– پس یکی هست که منتظرت باشه.

جواب نداد. من هم دیدم لحنم دارد عوض می‌شود ادامه ندادم. عدسی داشتم دوتا تخم مرغ رویش شکستم شد املت. همین را اگر توی کاسه قاطی کنی و سرخ کنی می‌شود کوکوی عدس. مخ‌مخه‌ی پرسیدن سوال اساسی توی سرم افتاده بود. ولم نمی‌کرد. آخر پرسیدم.

– حالا چرا می‌خوای بپری؟

– بالا بودیم نپرسیدی. حالا باهم شام خوردیم برات مهم شدم؟ تا کسی باهات شام نخوره آشغاله بره دور؟

چیزی نگفتم. رفت سر یخچال آب خورد. در یخچال را که بست با آستینش دستگیره را پاک کرد. ترسیدم نکند قاتل باشد. نباید هر کسی را به خانه راه داد. دنبال موبایلم گشتم. لیوانش را هم شست. گریه‌اش گرفت. نپرسیدم چرا. تا همین جا هم زیادی دخالت کرده بودم.

– الان این کفا می‌رن زیر زمین آب‌ها رو آلوده می‌کنن. ما داریم همه چی رو نابود می‌کنیم. من از صب که بیدار می‌شم تا خود شب دارم آشغال تولید می‌کنم.

– تولید نکن.

– چجوری؟ یه مدت گفتم پلاستیک استفاده نکنم ولی نمی‌شد. نمی‌شه.

گریه‌اش بالا گرفت. خیال می‌کردم دوست صمیمیش با دوست‌پسرش روی هم ریخته‌اند. آن وقت برای آرام کردنش چیزهایی به ذهنم می‌رسید ولی با این دغدغه‌ی جدید آچمز شده بودم و فقط یاد یکی دیگر از فحش‌های آرمان افتاده بودم که شنیدم به مادرش وقتی می‌گفت برو حمام بوی سگ مرده می‌دهی گفت شل‌دغدغه. زیر لب خیلی آرام جوری که از شنیدن دختره که اسمش را هم نمی‌دانستم پیشگیری کرده باشم فحش دادم. حرصم گرفته بود که بخاطر همچین آدمی عدسی نازنینم را حیف کرده بودم. کابینت را هم خشک کرد. ترسیدم شک کرده باشد.

– اسمت چیه ؟

– وای باورم نمیشه. چجور آدمی هستی؟ قبل از اینکه باهم شام بخوریم می‌خواستی بمیرم. حالا که دردمو فهمیدی واست جذاب شدم؟ تازه یادت افتاده اسمم رو بپرسی؟

– نه فقط خواستم صدات کنم.

– که چی بشه؟

نمی‌توانستم بگویم اسمت برایم مهم نیست. زیرلب بهت فحش دادم و برای این که شک نکنی اسمت را پرسیدم.

– اسم خودت چیه؟

– من پریسام.

– اسمت بهت نمیاد. اسم منم بهم نمی‌اومد به همه گفتم با اون اسم صدام نکنن. دیگه به اسم نیاز ندارم. بالش پر نداری؟

– نچ.

حوصله‌ام سر رفته بود. می‌خواستم روی زمین بخوابم. اینطور خوابیدن نیازم به پایین، دور و بی‌اهمیت بودن را برطرف می‌کند. خوشم می‌آید از پایین به چیزها نگاه کنم. وقتی تنها هستم نمی‌شود روی زمین خوابید. اگر نصف شب بمیرم و بیایند سروقتم خیال می‌کنند کسی پیشم بوده است. باید از حرف درآوردن مردم پیشگیری کنم. ولی حالا که یک دختر کنارم هست می‌توانم با خیال راحت روی زمین بخوابم. وقتی چشمش گرم شد بالش را هم کنار می‌زنم. شب‌هایی که تنها هستم تا قبل از اینکه خوابم ببرد روی زمین می‌خوابم ولی دقیقن لحظه‌ای که می‌خواهد خوابم ببرد می‌روم روی تخت. اوایل سوتی می‌دادم ولی حالا ماهر شده‌ام. شاید تخت را بفروشم. همین‌طور مبل‌هایی که می‌شود رویشان خوابید را. فقط نشستنی‌ها را نگه می‌دارم. شاید هم نگه داشتن دختره منطقی‌تر باشد.

– باشه ادامه بده. خواستی پلاستیک استفاده نکنی ولی نتونستی.

– من می‌تونستم اگه می‌شد. امکان نداشت. ما نمی‌تونیم بدون آلوده کردن دنیا زندگی کنیم. سگایی که گهشون رو می‌خورن دیدی؟ خیلی شجاعن.

– اونا یه چیز بدنشون کمه.

– نه اینجوری نیست. اونا نمی‌خوان جایی رو کثیف کنن.

– حوصله‌مو سر بردی برو هر گهی می‌خوای زودتر بخور.

بلند شد نشست لبه‌ی تخت. تصمیم داشتم برایش لباس راحتی بیارم ولی با حرفم جور درنمی‌آمد. صبر کردم ببینم حرف‌هایمان چطور پیش می‌رود. لباس راحتی ماند برای وقتی که جمله‌ی محبت‌آمیزی می‌گفتم.

– تو نمی‌تونی این‌قدر به دیگران بی‌تفاوت باشی. ما نسبت به هم مسئولیم.

– تو تصمیمت رو گرفتی. بنظرم حرفات منطقیه.

– اینجوری که مردن من فایده‌ای نداره. اگه تاثیرگذار نباشه.

– فایدش اینه که دیگه بقول خودت آلودگی تولید نمی‌کنی. نکنه انتظار داری منم باهات بپرم؟

– می‌دونی مشکل من با تو چیه؟

– نچ.

بلند شدم رفتم بدون عذاب وجدان ریدم. بنظرم آلودگی بحساب نمی‌آمد. از طبیعت بود و خیلی زود به طبیعت برمی‌گشت. باعجله دست‌هایم را بدون مایع شستم که زودتر استدلالم را برای آلوده نبودن ریدمان آدم‌ها و سگ‌ها به دختره بگویم ولی رفته بود. از پله‌ها که بالا می‌رفتم حرف‌هایمان را در ذهنم مرور کردم تا دستم بیاید چه اشتباهی کردم که درگیر این ماجرا شدم. کجا یادم رفته بود پیشگیری کنم؟ اگر اشتباهم را نمی‌فهمیدم چطور دفعه‌ی بعدی که کسی خواست از بام بپرد یا خودش را دار بزند یا به مغزش شلیک کند از درگیر شدن پیشگیری می‌کردم؟ یکی دوتا پله مانده به در بام، نوک کفشم به پله گیر کرد نزدیک بود بیفتم. شک کردم. خواستم برگردم. ولی نشد. درگیر شده بودم.

ایستاده بود روی دیوار کوتاه دور بام.

– مگه قرار نشد جمعه بیای.

– اومدم دیگه.

– ببین من یه فکری دارم. تو بیا پایین من می‌رم بالا. بعد تو سعی کن نجاتم بدی. می‌تونی بری مامان آرمانم صدا کنی بیاد. خوشحال می‌شه بنده خدا.

– مگه خاله‌بازیه؟

– خب تو بگو من چیکار کنم.

لحنم کاملن عوض شده بود. حتا داشتم گریه می‌کردم. نمی‌خواستم به این دلیل احمقانه بمیرد. می‌توانست کیسه دستش بگیرد آشغال‌های جنگل و دریا را جمع کند. پیشنهادم را بهش گفتم ولی گفت فایده‌ای ندارد.

– بگو چیکار کنم که نپری؟

– چرا این‌قدر برات مهم شدم؟ فقط بخاطر شام نیست، درسته؟ نمی‌تونه فقط بخاطر شام خوردنمون باشه.

– بیا بریم امشب بخوابیم فردا اگه بازم خواستی بپری من دیگه هیچی نمی‌گم. قول می‌دم.

– یه شام خوردیم اینجوری وابسته شدی. می‌دونم اگه خونت بخوابم دیگه ولم نمی‌کنی. ولی قبوله.

دستش را گرفتم تا مانتویش لای پایش نپیچد. از پله‌ها پایین رفتنی هنوز دستش را نگه داشته بودم ولی نگران بودم نکند بخواهد برای همیشه در خانه‌ام بماند. نمی‌خواستم تنهاییم را با کسی شریک شوم ولی روی پله جای این حرف‌ها نبود. مطمئن بودم مشکلش فقط این‌ها نیست. هنوز او را شبیه دخترهایی که شکست عشقی خورده‌اند می‌دیدم.

 

 

این نوشته رابه اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

88 − = 79