مرور نمایشنامه‌ بالاخره این زندگی مال کیه
منتشر شده در تاریخ ۰۹ مرداد ۱۴۰۳ | سارا خوشابی

مرور نمایشنامه‌ بالاخره این زندگی مال کیه

نمایشنامه‌ی بالاخره این زندگی مال کیه نوشته‌ی برایان کلارک با ترجمه‌ی احمد کسایی پور را دوست نویسنده‌ام به امانت به من داد. چون یک مخمصه‌ی حسابی‌ست و احتمالن تصورش این بوده من از مخمصه خوشم می‌آید که داستان‌هایم مخمصه دارند. این شاید نوعی اعتیاد باشد. من خو گرفته به تنگنا، چون دیگر آن تشویش و درماندگی، به آخر خط رسیدن را ندارم داستان مخمصه می‌نویسم تا سرخوش شوم.

تصمیم کِن هریسون برای به دست آوردن حق انتخاب زندگی یا مرگ مضمون مرکزی نمایشنامه را شکل می‌دهد. تصمیمی که مقامات بروکراسی پزشکی با آن مخالفت می‌کنند.
برایان کلارک پرسش بزرگی را درباره‌‌ی زندگی پیش می‌کشد: آیا من اراده‌ای آزاد دارم؟ چه کسی می‌داند چه چیزی برای من مناسب‌تر است؟ آیا من مناسب‌ترین شخصی هستم که می‌تواند تشخیص دهد چه کاری را می‌توانم یا نمی‌توانم انجام دهم؟ (از پیشگفتار ری اسپیکمن)

کِن     اسمت چیه؟

پرستار     کِی

کن     اسم قشنگیه، ولی بپا جلوی سرپرستار از این حرفا نزنی.

پرستار     چی؟

کن     اسم فامیلت چیه؟

پرستار     سَدلر

کن     پس تو باید در جواب بگی پرستار سدلر، اونم با یه لبخندی که پر از شور و حرارت باشه، ولی آدمو حالی به حالی هم نکنه.  (with no hint of sex)

پرستار      معذرت میخوام.

کن     من نمی‌خوام. خوشحالم که بهت می‌گن کِی. وقتی تنها باشیم، فقط من و تو، موقعی که داری پشتمو می‌مالی، منم کی صدات می‌زنم…

پرستار     من دارم پاشنه‌های پاتونو ماساژ می‌دم.

کن     خب حالا خرابش نکن دیگه. فرقی که نمی‌کنه. تو هرجامو بمالی من اصلن هیچی احساس نمی‌کنم. اولین باریه که می‌آی توی بخش؟

جمله‌‌ی طولانی کِن با سوال تمام می‌شود. نویسنده با این شیوه گفتگوها را کِش می‌دهد. با خلق شخصیتی که هدفی دارد و آوردن شخصیت‌هایی که موافق یا مخالف با او هستند. بیشتر گفتگوها با همین تضاد پیش می‌رود.

خواندن متن نمایشنامه تجربه‌ی متفاوتی‌ست. ما کمتر از کسی که نمایش را می‌بیند اطلاعات داریم. می‌دانیم بیمارستان است و قرار است کِن را جابجا کنند و حدس می‌زنیم فلج است. در همین گفتگوهای آغاز نمایش، به بهانه‌ی پرسیدن اسم پرستار، با شخصیت شوخ «کِن» و صراحت کلامش آشنا می‌شویم. او وضع خودش را می‌داند. دست پزشک برایش رو شده است:

کن    شما هردوتون دیدین من بی‌قرارم، حتا شاید نگرانم، و شماهام نمی‌تونین هیچ کاری برام بکنین – هیچ کاری که واقعن فایده‌ای داشته باشه – اینه که من قرصو می‌خورم و تو هم آرامش پیدا می‌کنی.

بی‌قرار (disturbed) و نگران (worried) که با حتا آمده، خیلی به هم نزدیک هستند. هردو به حال کسی که فلج شده و بقول سرپرستار تازه دارد می‌فهمد چه بلایی سرش آمده است مربوط هستند. نگرانی می‌تواند از بی‌قراری بدتر باشد یا به بی‌قراری اضافه شود.

کن از خوردن قرص‌ آرامبخش سر باز می‌زند. می‌خواهد از هوشیاری‌اش استفاده کند.

در ادامه کِن پای کوه طور سینا را وسط می‌کشد. قبلتر هم از اسطوره و باورهای مذهبی استفاده شده بود با تعبیر کوهی که موش زایید به کنایه از سروصدای زیاد و نتیجه‌ی ناچیز. او می‌داند علم پزشکی نمی‌تواند کاری کند که او روزی راه برود یا از دست‌هایش استفاده کند. زنده ماندن به این حال برایش ارزشمند نیست. در ادامه باز هم از این ارجاع به متون دیگر داریم. این ارجاع‌ها غیر از زیبایی فایده‌های دیگری هم دارند: تصویر روشنی از شخصیت و استدلال‌هایش می‌دهد. از دیگر سو دستمان می‌آید که «کن» آدم باهوشی‌ست.

بنظرش هرکه می‌آید یکی از اعضای صنعت خوشبینی‌ست و جوری رفتار می‌کند که انگار ستون فقرات متلاشی‌شده‌اش قرار است خوب شود. حتا به پرستار توصیه می‌کند بگوید «شما استادین.» با تاکید روی زمان حال فعل. بهرحال استفاده از فعل با زمان گذشته، اعتراف به پایان دوران استادی کِن است.

ما نمی‌دانیم روز قبل هم اینها را می‌دانسته است یا نه. شاید تازه دارد می‌فهمد. چهار ماه بعد از بستری شدنش در بیمارستان با کِن آشنا می‌شویم. وقتی پزشکان سعی دارند در کمتر از یک ماه او را از مراقبت‌های ویژه منتقل کنند چرا که بعد از مراقبت‌های سخت زنده مانده‌ است و به گفته‌ی دکتر امرسن این تخت‌ها ارزش خیلی زیادی دارند.

حتا «جان» کارگر بیمارستان هم معتقد است نباید برای بیمارانی مثل کِن اینقدر هزینه کنند.

جان     توی آفریقا بچه‌ها دارن از سرخک می‌میرن. فقط با چن پوند می‌شه اونا رو زنده نگه داشت. یه جای کار بدجوری ایراد داره.

خودداری کِن از خوردن دارو راه را برای بحث دیگری در نمایشنامه باز می‌کند. دکتر اسکات دیگر اطمینان ندارد که کن والیوم نیاز داشته باشد ولی دکتر امرسن تلاش می‌کند او را متقاعد کند. اینجا باب مسئله‌ی «کدامیک از این دو اعتبار بیشتری دارد؟ تصمیم علمی یا تصمیم شخصی»، باز می‌شود.

بالاخره وقتی دکتر اندرسن می‌خواهد دارو را به کِن تزریق کند، او تصمیمش را اعلام می‌کند:

کن     من تصمیم گرفتم زنده نمونم.

دکتر اندرسن معتقد است بیمار افسرده است و طبیعی‌ست کنار آمدن با موقعیت جدیدش وقت می‌برد.

کن     اون سوزنو توی بدن من فرو نکن!

پزشک والیوم را تزریق می‌کند. در این مکالمه و اعتراض بیمار، خبری از طنز و شوخی‌های کِن نیست. او جدی دارو را نمی‌خواهد و نظرش را روشن توضیح می‌دهد.

خانم بویل را می‌فرستند کِن را سرحال بیاورد. کِن از ترس اینکه دکتر اندرسن، مددکار را هم مثل والیوم در آب حل کند و با سرنگ به بدنش تزریق کند ملاقات را می‌پذیرد. بنظر می‌رسد زن‌ها روحیه‌ی شوخ‌طبعیِ کِن را تقویت می‌کنند. او با زن‌ها شوخی‌های جنسی می‌کند، کسی که حتا بدنش را حس نمی‌کند و اگر نبیند نمی‌داند پرستار کدام قسمت از بدنش را ماساژ می‌دهد. ولی سرپرستار خنده‌اش را می‌خورد و به او تذکر می‌دهد. اجازه نمی‌دهد با امکانات محدودش به سبک خودش خوشگذرانی کند و سرِ ما را هم گرم کند. تهدید می‌کند که اگر ادامه دهد دیگر پرستارهای جوانش را نمی‌فرستد. درحالی که من هم با کِن موافق هستم که پرستارها پیش او در امن و امان هستند و سرپرستار بهتر است نگران کارهای جان، کارگر بیمارستان باشد. شاید این برخورد با متن، تقابلی بنظر برسد ولی بارها بر تذکرهای سرپرستار تاکید شده است. حتا سرپرستار معتقد است عاقبت، کِن قاتل جانش می‌شود. کسی که نمی‌تواند خودش را هم بکُشد. حتا سرپرستار از این فراتر می‌رود و وقتی حال کِن بعد از ملاقات با مددکار بد می‌شود برای آرام کردنش پرستار سدلر را به تنهایی به اتاقش می‌فرستد ولی باز هم دستش برای کن رو می‌شود:

کن     وای، این سرپرستارمون ازون هفت خطاس.

کن مجسمه‌ساز بوده، یا است. به دکترش لقب فرانکشتاین می‌دهد. خودش را هیولا می‌بیند. برایان کلارک، نویسنده، مجسمه‌سازی که باظرافت تندیس‌های زیبا خلق می‌کرده است و حتا هنرش را به دیگران یاد می‌داده است می‌اندازد جلو فرانکشتاین تا از او یک هیولای وصله‌پینه‌ای بسازد. اگر شخصیت نمایش مجسمه‌ساز نبود کمتر درگیرِ مخمصه‌اش می‌شدیم؟ شغل‌های زیادی هستند که به دست‌ها نیاز دارند و ویژه‌ی آدم‌های باهوش است. مثلن اگر کن نویسنده بود فلج شدنش، از گردن، مخمصه بحساب نمی‌آمد؟

گفتگوی کِن و مددکار خوب پیش نمی‌رود. کن آشکارا به زن اهانت می‌کند و به او خرده می‌گیرد که چرا جوابش را نمی‌دهد و نمی‌گوید گورت را گم کن. اصول حرفه‌ای پزشکی را نفرت‌انگیز می‌بیند. معتقد است او را بیمار می‌بینند نه انسان. اصول حرفه‌ای به ممدکار اجازه نمی‌دهد به بیمار اهانت کند. حرف‌های او را نشنیده می‌گیرد یا حرف را عوض می‌کند. در جایی از نمایش، کن این اصول را بیاد پرستار می‌آورد. یا به پرستار می‌گوید که برای ما روشن شود. او از نادیده گرفته شدن به عنوان یک انسان و همین حرفه‌ای‌گری کذایی‌ست که دلش می‌خواهد بمیرد.

بی‌انصافی‌ست اگر بگوییم شوخی‌های متن به شوخی‌های جنسی محدود می‌شود، مثل این شوخی با زبان:

کن      بیا اینجا و گره از جبین من بگشا و غیره و غیره.

و در جای دیگر:

کن     قبول دارم که زیاد معمول نیست که یه مرد از سینه‌های یه زن تعریف کنه. اونم موقعی که فقط یکی از اونا روی تخته، منظورم البته یکی از اون دو نفره. نه یکی از سینه‌ها.

یا در گفتگوی کِن و خانم دکتر اسکات که بنظر احتیاطش را از دست داده و اصول حرفه‌ای را نادیده می‌گیرد، تا حدی که تعریف کِن از سینه‌هایش را نشنیده نمی‌گیرد، سه احساس برای یک موقعیت آورده شده است:

کن     من هنوز میل جنسی نیرومندی دارم. به نظرت نفرت‌انگیز می‌آد؟

دکتر اسکات     نه.

کن     رقت‌انگیزه؟

دکتر اسکات     تاسف‌آوره.

از نمایشنامه‌ی بالاخره این زندگی مال کیه، می‌شود جملات قصار زیادی بیرون کشید. حتا این یکی می‌تواند گزاره‌ی برتر این متن باشد: «از کجا معلوم اصول اخلاقی تو بهتر از مال منه؟ اصول اخلاقی تو بهتره، چون تو قوی‌تری.»

ولی نویسنده با یک شوخی، متن را از این وضع بیرون می‌کشد: «ولی تو هنوزم سینه‌های قشنگی داری.»

مشاور حقوقی، هیل، با دکتر اسکات شام می‌خورد. واکنش کِن خواندنی‌ست: «من اونو استخدام کردم که برای من کار کنه. نمی‌دونستم یه همچی تصورِ همه‌جانبه‌ای از محدوده‌ی وظایف خودش داره.»

مبارزه‌ی کِن شکل گرفته است. او بتدریج برای خودش یک تیم دست و پا می‌کند. طرف مقابلش دکتر امرسن است. او هم تیم خودش را دارد. می‌خواهد ثابت کند کن افسرده است و نمی‌تواند تصمیم درستی بگیرد.

هدف کِن آزادی‌ست. می‌خواهد از بیمارستان مرخصش کنند چون می‌داند بدون مراقبت پزشکی، ظرف یک هفته خواهد مرد.

دکتر امرسن برای زنده نگه داشتن کن، دلایل زیادی می‌تواند داشته باشد. مهمترین دلیلش این است که یقین دارد می‌تواند او را متقاعد کند ولی چند ماه زمان می‌خواهد.

کِن نمی‌خواهد دست‌دست کند. جلسه‌ی دادگاه را در اتاق بیمار تشکیل می‌دهند و قاضی رای به آزادی کِن می‌دهد.

دکتر امرسن     از این جا کجا می‌ری؟

کن     یه جایی اتاق می‌گیرم.

دکتر امرسن     نیازی نیست.

کن     نمی‌خواد، بذار…

دکتر امرسن     ما درمانو متوقف می‌کنیم، سُرمارو برمی‌داریم. اگه بخوای، دیگه بهت غذا نمی‌دیم. ظرف سه روز از هوش می‌ری، حداکثر ظرف شیش روزم می‌میری.

کن     لحظه‌ی آخر، از تنفس مصنوعی و عملیات احیای قلب خبری نیست؟

دکتر امرسن     فقط با اجازه‌ی صریح خودت.

کن     شما خیلی لطف دارین; چرا این کارو می‌کنین؟

دکتر امرسن     خیلی ساده‌س! شاید نظرت عوض شد.

کن     ممنونم، نظرم عوض نمی‌شه، ولی با کمال میل اینجا می‌مونم.

در توضیح صحنه‌ی پایانی دکتر اسکات به نحوی به طرف کِن می‌آید که گویی می‌خواهد او را ببوسد، اما کِن نمی‌خواهد.

این نوشته رابه اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

+ 64 = 65