زندگی شیرین می‌شود
منتشر شده در تاریخ ۱۸ مرداد ۱۴۰۳ | سارا خوشابی

زندگی شیرین می‌شود

خواهرشوهرم گفت: «فرزاد یه چاقو به من بده.» روی میز پر از چاقوهای بزرگ لب‌پریده بود. یکی که از کناریش سالم‌تر بنظر می‌آمد را نشان کردم ولی قبل از این که دستم بهش برسد خواهرشوهرم جیغ زد زود باش. باد پیچید و در باز شد. یا اول در باز شد بعد باد پیچید. من جیغ نزدم. اگر پای بچه درمیان نباشد خودم را خونسرد حفظ می‌کنم. به شکم افتادم روی رختخواب‌ها که با پتوی پلنگی بقچه شده بودند. زیر پتو چیزی وول می‌خورد و می‌خواست بیرون بیاید. قلپ قلپ به شکمم فشار می‌آورد. قبل از این که خواهرشوهرم کارد به استخوانش برسد و نقشه‌ی نهاییش را اجرا کند داشتیم خانه را تمیز می‌کردیم. وسایلش وسط حال کُپه شده بود و جلوی دست و پایمان را می‌گرفت. حاضر نبود خانه را خالی کند. می‌گفت شما نمی‌توانید اینجا زندگی کنید. بعد این مضحکه را به راه انداخت. یکی از جن‌ها را احضار کرد. خودش می‌گفت باز هم هستند.

– می‌خوای خودتو به ما نشون بدی؟ می‌خواد خودشو نشون بده!

با هیجان جن را به خانه دعوت کرد. از قبل آنجا نبود. اگر بود باید قبلش هم باد می‌آمد. از قلپ قلپ شدن پتو زیرم چندشم شده بود ولی اگر بلند می‌شدم بیرون می‌آمد. برق رفت یا لامپ را خاموش کردند یا سوخت. بهرحال تاریک شد و باد شدت گرفت. فرزاد فقط نگاه می‌کرد. داد زدم: «لامپ رو روشن کن. تروخدا.» خواهرشوهرم اجازه نداد. جن هلم داد. تا سقف بالا رفتم ولی خودم را ولو روی کپه اثاثیه می‌دیدم. دست‌هایم را باز کردم که فرود نرمی داشته باشم. می‌خواستم روی پنجه‌ی پا فرود بیایم ولی با همه جایم پهن شدم روی زمین. حرصم گرفته بود.

خواهرشوهرم با جن درگیر شده بود. در تاریکی نمی‌دیدم می‌خواهد چاقو را در شکمش فرو کند یا ادای گلاویزی درمی‌آورد. من دنبال سنجاق قفلی می‌گشتم. بلد نبودم ولی فکر کردم اگر سنجاق را در دستم بگیرم بقیه‌اش بهم الهام می‌شود یا چه می‌دانم سنجاق را باز می‌کنم و پرت می‌کنم تا به جن گیر کند. آدم در همچین وضعی از پس کارهایی که بلد نیست برمی‌آید.

جن سُم‌هایش را به سر خواهرشوهرم می‌کوبید. او با صدایی که از درد می‌لرزید فریاد زد: «داداشم می‌خواد بیاد اینجا زندگی کنه نمی‌ذارم اذیتش کنی.» از پدرسوختگیش بود. انگار من نمی‌دانستم همه‌ی اینها بازی‌ست تا ما را بترسانند. روز اول به فرزاد گفتم: «خواهرت از این خونه دل نمی‌کنه.» یا «خواهرت خونه‌خالی‌کن نیست.» یا هم این که «خواهرت رو سخت بشه از اونجا بیرون کرد.» نه این آخری را احتمالن نگفته‌ام چون احترامش را نگه می‌داشتم.

شیشه‌های بزرگِ در بالکن که هنوز تمیزشان نکرده بودیم می‌لرزیدند. با صدای لرزیدن شیشه‌ها یاد زلزله افتادم. دست فرزاد را گرفتم فرار کنیم خواهرش گفت باد است. فرزاد هم نیامد. جن هنوز داشت با سُم به سر خواهرشوهرم می‌کوبید. صبرم تمام شده بود: « شد یه بار واسه دلخوشی من به حرفم گوش بدی؟ هرچی این میگه گوش میدی.»

– من بخاطر تو دارم خواهرم رو از خونه‌ش بیرون می‌کنم.

– خونه‌ی اونه؟

– بیشتر مال اونه تا تو.

– تو چی؟

– من نمی‌دونم از دست شما زنا چیکار کنم.

– می‌دونی خوشم نمیاد از این جمله میگی؟ می‌خوای حرصمو دراری؟

– من میرم هروقت فهمیدین می‌خواین چیکار کنین میام.

– نمیشه بری. منطقی نیست. کدوم مردی خواهر و زنشو با یه جن تنها می‌ذاره؟

– شما که دختربچه نیستین. جن واسه بچه خطر اونجوری داره.

دلم می‌خواست سال شصت بود و مثلن من هم شصت سال داشتم دستم را می‌گذاشتم روی قلبم و ادای سکته درمی‌آوردم. یعنی درمانده شده بودم. کامیون اثاثمان راه افتاده بود ولی خانه هنوز تمیز و خالی نشده بود. گریه‌ام گرفته بود. خواهرشوهرم از گلاویز شدن با جن نفسش گرفت، موهایش آشفته شده بود و داشت بو می‌گرفت.

– برو دوش بگیر آبجی. الان زنگ می‌زنم کامیون بره روستا. یه مدت اثاثمو می‌ذارم خونه مامانم تا یه جا پیدا شه. در حمومم نبندی بهتره.

– با پول شما پیدا نمیشه الان موقع جابجایی نیست.

– چاره چیه؟

– بیا اینجا باهم زندگی کنیم. مربا هم داریم می‌خوریم زندگی شیرین میشه.

 

این نوشته رابه اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

+ 33 = 37