ریحانه در راهروی لبنیات، مقابل قفسهی شیرها ایستاد. سه تا شیر پرچرب برداشت و در سبد گذاشت. دوباره شیرها را سر جایش گذاشت و شیر کمچرب برداشت. دستهی سبد را گرفت و خواست آن را هل بدهد. سر چرخاند تا راهروی مواد شوینده را پیدا کند. ولی سرش گیج رفت و به قفسه تکیه داد. سه تا از شیرها روی زمین افتادند. خم شد تا آنها را بردارد. مطمئن بود اشتباه دیده است. امکان نداشت او ایران باشد. گرگان باشد. در فروشگاه تازه باز شدهی خیابان رجایی باشد.
تصمیم گرفت دیگر به راهروی مواد شوینده نگاه نکند. برای یک بار دیگر حمام رفتن شامپو داشتند. شیرها را در سبد گذاشت. به کاغذی که در دست داشت نگاه کرد. هنوز شامپو و نرمکننده لازم داشتند. به طرف راهروی مواد شوینده رفت. زنی که داشت خمیردندان برمیداشت خودش را جمع کرد تا ریحانه رد شود ولی ریحانه ایستاد. پس کجا رفت؟ همین جا بود. سبد را رها کرد و به راهروهای دیگر نگاه کرد. یکییکی تندتند به همهی راهروها سر زد. از اول به آخر و از آخر به اول. نبود. وهم بود. خیال بود.
سعی کرد تصویری که دیده بود را به یاد بیاورد. سعید، یک زن و دختری نوجوان با موهای طلایی. همان دختر بود. همان تصویر پروفایلی که به آن زل میزد و خیال میکرد اگر خودش مادرش بود، چه شکلی میشد. آنطور شاید دیگر به عروسکهایی که آرزوی همهی دختربچههاست شباهت نداشت. اگر به ریحانه میرفت میشد یکی از همان دخترهایی که در فیلمها جنزده میشوند و موهای تیره و صاف دارند. پس خیال نبود؟ سعید و دخترش را دیده بود؟
باید چهرهی نفر سوم را به یاد میآورد. اگر تصویری از آن زن پیدا میکرد میتوانست امیدوار باشد چیزی که دیده وهم و بیرونزده از رویاهایش نبوده است. زنِ سعید را نمیشناخت. پس ممکن نبود تصویری از او داشته باشد. سعی کرد به خاطر آورد. یادش نیامد. زن داشت خمیردندان برمیداشت ولی صورتش را مهی تیره پوشانده بود.
دوباره به محلی که معجزه در آن اتفاق افتاده بود برگشت. اگر یک بار دیگر آن کارها را تکرار میکرد شاید تصویر دوباره ظاهر میشد و میتوانست زن را با دقت بیشتری ببیند. شیرها را در قفسه چید. سه تا شیر پرچرب برداشت و در سبد گذاشت. دوباره شیرها را سر جایش گذاشت و شیر کمچرب برداشت. دستهی سبد را گرفت و خواست آن را هل بدهد. سعی کرد فراموش کند راهروی مواد شوینده کجاست و دنبالش بگردد. ولی کار نکرد. ارادهاش آنقدر قوی نبود تا چیزی که میداند را از یاد ببرد. راهروی مواد شوینده چسبیده بود جلوی چشمهایش و کنار نمیرفت.
خودش را لعنت کرد. چرا ترسیده بود؟ چرا یک دل سیر نگاهش نکرده بود؟ بعد از هجده سال چیزی بیشتر از آن عکس سه در چهارِ مسحورکننده گیرش آمده بود ولی فرصت را از دست داده بود. سبد را رها کرد. به طرف در خروجی رفت. زیرلب گفت: «یه روز دیگه میام خرید.» نفسش تند شده بود: «هوای تازه حالمو بهتر میکنه.»
در مقابل بستههای رنگارنگ تنقلات، دختر سعید از تصویر رویایی بیرون آمده بود و به واقعیترین حالت، در فاصلهی نیم متری از ریحانه ایستاده بود. کنارش ایستاد و دوتایی زل زدند به بستههای چیپس و پفک. ریحانه در سرش رنگ بستهها را با سرعتی یکنواخت تکرار میکرد. نارنجی، قرمز، زرد. آبی، زرد، سبز. نارنجی، قرمز، زرد. باید اینها را همینطور مرتب و بدون جا انداختن رنگی میگفت. چرا بستههای پفک را سبز و آبی کرده بودند؟ مگر قرمز و نارنجی ایرادی داشت؟ هرچقدر رنگها بیشتر میشد ریحانه بیشتر احساس ناامنی میکرد. نفسش تندتر میشد. تکرار این همه رنگ برایش دشوار بود. سفید، زرد، قرمز، سیاه.
– شمام نمیدونین کدومش خوشمزهتره؟
صدای دختر همهی رنگها را راند. به او نگاه کرد. میخواست او را بغل کند. میخواست در تن ظریفش به دنبال بوی سعید بگردد. دختر دوباره محو تماشای قفسه شد. ریحانه یک بسته پفک توپی برداشت و به طرف دختر سعید گرفت.
– دختر من اینا رو خیلی دوست داره.
– دخترتون چند سالشه؟
– فکر میکنم یکم از شما بزرگتره.
– میشه با من دوست شه؟
ریحانه به دختر نگاه میکرد ولی چشمهای روشن سعید و موهای حنایی او را میدید.
– ما تازه اومدیم اینجا. توی مدرسهی قبلیم خیلی دوست داشتم ولی اینجا تنها موندم.
– منم وقتی از تو کوچکتر بودم اومدم اینجا.
– چرا؟
– بابام انتقالی گرفت.
– ولی بابای من مریضه. دکترا گفتن نباید تهران زندگی کنه.
ریحانه دستش را روی سینهاش گذاشت. سعی کرد آرام و عمیق نفس بکشد. بغضش را خورد. بستهی پفک را به طرف دختر گرفت.
– ممنونم ولی نمیتونم بخورم.
سرش را پایین انداخت و ادامه داد: بابام اجازه نمیده.
– بابات درست میگه. برای سلامتیمون خوب نیست.
– ولی من قبلن خوردم.
ریحانه خندید. برق شیطنت چشمهای دختر برایش آشنا بود.
– یه وقتایی از دستشون در میرم و میام یکی میخورم.
– پس الانم اومدی همین کارو کنی؟
– به بابام نگو.
ریحانه بستهی پفک را باز کرد. دختر سعید یکی برداشت.
– تو نمیخوری؟
– نه منم اجازه ندارم بخورم.
– یواشکی بخور.
«آوین!»
آوین پودر نارنجی را از لباسش تکاند و به طرف صدا دوید. ایستاد برای ریحانه دست تکان داد. ریحانه با خودش گفت: « بغلش نکردم.»
ریحانه به سرعت پشت قفسه پنهان شد. سعید آمد. خودش بود با چروکهای عمیقتر و شکم برآمده. زنش زیبا بود. بزرگتر از ریحانه به نظر میرسید. ریحانه سر تا پای زن را برانداز کرد. با خودش فکر کرد:« پس بالاخره با کسی که سن و سالش بهت میخوره ازدواج کردی.»
ریحانه صدای سعید را شنید:« اگه پفک برداشتی باید بگی که حساب کنیم.»
آوین پشت دستش را به لبهایش کشید.
– برنداشتم.
صدای سعید در سر ریحانه میچرخید. میرقصید. به خودش کش و قوس میداد: « اگه پفک برداشتی باید بگی که حساب کنیم. اگه پفک برداشتی باید بگی که حساب کنیم.»
ریحانه یکی از پفکها را در دهانش گذاشت. شور بود و خرش صدا داد. صدایش آنقدر بلند بود که ترسید مبادا سعید بشنود. پشت دستش را به لبهایش کشید. یک صدا در سرش آنقدر بلند بود که اجازه نمیداد به صدای سعید و آهنگ پفک گوش کند: «سعید مریضه. سعید مریضه.» دستش را روی دهانش گذاشت. لبهایش را بهم فشار داد. فکر کرد:« آقا بعد از هجده سال اومده توی شهر من بمیره.»
باید جلو میرفت. جوری که مادر آوین نفهمد. باید از سعید حساب پس میگرفت. یک جواب قانعکننده میخواست. ریحانه زود قانع میشد. سعید بلد بود قانعش کند. ریحانه جواب نمیخواست. به یکی از آن ناز کشیدنها، یکی از آن شعرها، به یکی از آن کلمات جادویی نیاز داشت. تنها با یک کلمه میتوانست ده سال دیگر هم دوری را تاب بیاورد.
باید بهش میگفت چقدر نگرانش شده بود. چقدر گریه کرده بود. چقدر در خیابان ستارخان ایستاده بود و به اولین پنجره از سمت چپ طبقهی هفتم زل زده بود. با خودش جنگیده بود. با بخشی از خودش که پشتسرهم تکرار میکرده:« دوستت نداشت. سر کار بودی. ازت سواستفاده کرد. مثل یه حیوون دستآموز تو رو دنبال خودش کشوند و بعد ولت کرد بدبخت.» برای خودش از شعرهای او شاهد آورده بود:« ببین اینو برای من گفته. مگه بدون عشق میشه شعر گفت؟»
حالا پس از هجده سال، میخواست غرامت این جنگ را از سعید بگیرد. یک کلمه هم کفایت میکرد.
– ما داریم میریم.
ریحانه به آوین لبخند زد. در همین چند دقیقه دلش برایش تنگ شده بود. فکر کرد:« خودش کم بود دخترشم اضافه شد.»
– دوباره نگرانت میشه ها.
– اونا عادت دارن.
ریحانه بستهی پفک را به طرف آوین گرفت. آوین چند دانه را با هم در دهانش گذاشت. ریحانه هم یکی برداشت.
– تو شاگرد بابام بودی؟
ریحانه شوکه شد. نتوانست حرفی بزند. منتظر ماند تا آوین بیشتر بگوید. وقتی از سوالهای دخترش هم غافلگیر میشد همین کار را میکرد. یک بار وقتی ازش پرسیده بود چرا روی کاناپه میخوابی چیزی نگفته بود. بعد دخترش گفته بود که اگر دیگر روی تخت نمیخوابد اجازه بدهد او کنار پدرش بخوابد. سکوتش سدی بود که مسیر گفتگو را تغییر میداد. این بار مطمئن نبود میخواهد مسیر این گفتگو عوض شود یا نه. اگر آوین بزرگتر بود، مثلن اگر پانزده سال بزرگتر بود شاید میتوانست جواب سوالش را بدهد. با خودش فکر کرد:« شاید سعید حق داشت. پانزده سال خیلی زیاده.»
– عکست توی کیفشه.
چشمهای ریحانه برق زد. میخواست با صدای بلند بخندد. میدانست آوین از کدام عکس حرف میزند. عکسهای پرسنلی سه در چهاری که به یکدیگر داده بودند. نفس عمیقی کشید. چشمهایش را بیشتر از اندازهای که باید، گرد کرد.
– عکس من؟
آوین سرک کشید تا مطمئن شود پدر و مادرش پیدایش نکردهاند. ریحانه هم سرک کشید.
– بذار برات تعریف کنم. من همیشه یواشکی کیف بابا رو برمیداشتم و استادبازی میکردم. ولی یه بار مامانم اومد و خواست به زور کیفو ازم بگیره. بعد هرچی توی کیف بود ریخت رو زمین. عکس تو هم بود. مامان و بابام دعوا کردن. مامانم میگفت عکس کیه؟ چرا توی کیفته؟ شبش من خیلی گریه کردم. بابا گفت اون عکس شاگردش بوده که مرده. گفت نباید به کیفش دست میزدم.
ریحانه با خودش فکر کرد:« هنوزم با دروغ گفتن خودشو نجات میده.»
– تقصیر من بود که دعوا کردن.
چشمهای آوین پر از اشک شد. سرش را پایین انداخت. شانههایش سنگین شد. ریحانه این احساس گناهِ بعد از مقصر نبودن را میشناخت. وقتی نوجوان بود خیال میکرد چون یواشکی با پسری تلفنی صحبت کرده زلزله آمده است. آوین را در آغوش گرفت. موهای حناییش را بویید. یادش آمد در آپارتمان سعید روی کاناپه لم داده بودند و یکی از آن فیلمهای بیسروته ایتالیایی را میدیدند. حوصلهاش سر رفته بود. انگشتهایش را لای ریشهای حنایی سعید فرو کرده بود. به چشمهای قهوهایش زل زده بود.
– چرا ریشات نرمه؟
– نگاه کن. اینجاش شاهکاره.
– خیلی خوشرنگی.
– شیطونی نکن بچه. بذار فیلممو ببینم.
– من بچه نیستم. جوونم.
– پس من خیلی پیرم آره؟
– نه تو تازه سر چل چلیته آقای خوشرنگ.
– تو هم یه جوجه کلاغِ سیاهی که روی برف نشسته ریحونه خانوم.
جملهها را یکی درمیان به یاد میآورد ولی مطمئن بود آخر همهی حرفها به اختلاف سنی او و سعید میرسید. مطمئن بود «ریحونه» صدایش میکرد. مطمئن بود اگر بیشتر مزاحم فیلم دیدنش میشد لحن صدایش بیتفاوت میشد و خاصیت جادوییش را از دست میداد.
پشت قفسهی تنقلات، ریحانه انگشتهایش را در موهای حنایی آوین فرو کرد و زل زد به چشمهایش.
– نه دخترم اون عکس من نیست. میبینی که من زندهام.
– آخیش خیالم راحت شد. پس یه دونه دیگه بخورم و برم.
آوین رفت. ریحانه سه تا شیر پرچرب برداشت. به راهروی مواد شوینده رفت. شامپو و نرمکننده را در سبد گذاشت و به طرف صندوق رفت.