فرسایش
منتشر شده در تاریخ ۲۴ بهمن ۱۴۰۲ | سارا خوشابی

دندانم درد می‌کند. خیلی هم احساس تنهایی می‌کنم. خودم را در هر دو مسئله مقصر می‌دانم. حتا در بدن‌دردم. فرسایش، دقیق‌ترین کلمه برای توضیح وضعم است. یک ترکیب اضافی با فرسایش خودم اگر بخواهم بگویم، می‌شود فرسایش ناخوشایند که خیلی زیادی معمولی است و فرسایش باشکوه هم به ذهنم می‌رسد که تقریبن هیچ ارتباطی با واقعیت ندارد. جز این که فرسايش قدرتمند است و قدرت به شکوه مربوط است. من مثل همه‌ی آدم‌هایی که زیاد می‌دانند خیلی زود پیر شدم. اگر من هم مثل نرگس خیلی چیزها را نمی‌دیدم و نمی‌فهمیدم جوان می‌ماندم. نرگس قبل از ما، خیلی قبلتر از اینکه ما به این خانه بیاییم اینجا زندگی می‌کرد. او صاحب خانه است و شاید همین جا دنیا آمده باشد. اولین باری که او را دیدم با مادرم بودم او هم با سگش. خوشحال بودم که بالاخره یک خانه برای خودمان خواهیم داشت و قرار نیست هر چند ماه مدرسه‌ام را عوض کنم. نرگس هم بنظرم خوشحال می‌آمد. من و سگ ساکت بودیم و مادرم و نرگس قول و قرارشان را گذاشتند. حالا که فکر می‌کنم حرف‌هایشان بنظرم عجیب می‌آید ولی آن موقع متوجه عجیب بودنش نشدم. قرار گذاشتند جای وسایل خانه را تغییر ندهیم و همه چیز همان جایی که بود بماند. چند بار به خاطر این مسئله کتک خوردم. چون جعبه‌ی دستمال را به جای لبه‌ی میز ناهارخوری گذاشته بودم وسط میز، چون پارچ آب را به جای طبقه‌ی دوم یخچال گذاشته بودم طبقه‌ی پایین و چون یادم می‌رفت در دستشویی را باز نگذارم.
از مادرم متنفرم. بخاطر کتک‌ها نیست که چنین حسی دارم. برای این که او همیشه کسی را پیدا می‌کند که از من مهمتر باشد و مطمئنم اگر یک روز هیچکس جز من و مادرم در دنیا نباشد او به گل‌ها توجه می‌کند تا من را ناديده بگیرد. گاهی دلم می‌خواهد اسمم را عوض کنم و مثلن بگذارم ارغوان یا اصلن سگ زبان. فرقی نمی‌کند. همین که اسم یک گل باشد و باعث شود مادرم من را دوست داشته باشد کافی‌ست. بعضی وقت‌ها هم می‌گویم چه بهتر که مرا نمی‌بیند و آرزو می‌کنم از اینجا بروم تا من هم او را نبینم. البته این احساس خیلی کم سراغم می‌آید و بیشتر وقت‌ها سعی می‌کنم کاری کنم که مرا ببیند. بهترین راه برای دیده شدن همان عوض کردن جای وسایل است. یک بالش می‌گذارم جلو در اتاق نرگس، حساب می‌کنم اگر دراز بکشد و پایش جای بالش باشد سرش کجا می‌شود همان جا یک لگن پر آب می‌گذارم. نرگس را صدا می‌زنم و چیزی می‌گویم که او را از سوراخش بیرون بکشد.
– مامان برات از همون آش‌ها که دوست داری پخته.
به من اعتماد ندارد. و حدس می‌زنم اینطور جوابم را بدهد.
– بوش نمیاد.
پس باید قبلش آش بپزم. یا حداقل سیرداغ درست کنم که بویش بپیچد. اینطوری می‌آید و پایش به بالش گیر می‌کند و با صورت میفتد توی لگن آب. برای این که من را ببینند باید این همه زحمت بکشم. کتک هم بخورم.
نمی‌توانم بگویم دقیقن کی فهمیدم نرگس هم من را نمی‌بیند. فهمیدنش راحت نبود. او خیلی ماهر بود و وقتی حرف می‌زدم نگاهم نمی‌کرد، اصلن اهمیت نمی‌داد. فرسایش من شاید براورده شدن تدریجی آرزوی نرگس و مادرم باشد. آنها هرشب پیش از خواب خیال نبودن من را می‌بافند ولی با خیالبافی آدم کشتن مثل سر بریدن با چاقوی کند است. همین بلا را سر سگ بیچاره آوردند. وقتی ما به این خانه آمدیم نرگس دیگر مادرم را داشت و به سگش توجه نمی‌کرد. سگ چند روز غذا نخورد و مرد. البته من هم در این قتل دست دارم. خیلی برایم سخت است که اعتراف کنم من هم به حیوان توجه نمی‌کردم. خیال می‌کردم اینطوری اگر هم بهم آفرین نگویند دست‌کم در ذهنشان یا گپ‌های خودمانیشان من را تحسین خواهند کرد. نمی‌دانم چقدر موفق بودم. آنها حتا به جسدش هم توجه نکردند و من مجبور شدم مثل آخرین بازمانده‌ی آدم‌ها که نفر یکی مانده به آخر را دفن می‌کند او را توی سطل آشغال بیندازم. اما چه کسی من را در سطل آشغال خواهد انداخت؟ فکر نمی‌کنم آن‌قدر بی‌رحم باشند که جسدم را هم نبینند. بعدها پشیمان شدم چرا باعجله و بدون فکر این کار را کردم و صبر نکردم ایده‌ی عوض کردن جای جسد سگ به ذهنم برسد. سگ را می‌گذاشتم روی پله‌ها تا مجبور شوند هم او و هم من را ببینند. یادم باشد روی پله‌ها بمیرم.
بعد از مردن سگ فقط من ماندم. آدم کشتن کمی از کشتن سگ‌ها سخت‌تر است. ولی برای نرگس و مادرم انگار فقط بیشتر طول می‌کشد و نمی‌بینم سختی و زحمتی بکشند. الان نمی‌توانم دقیقن بگویم کدامشان نمی‌بیند و کدامشان اهمیت نمی‌دهد. فکر نمی‌کنم مادرم کور شده باشد. او هنوز به خوبی قبل کتکم می‌زند و هیچوقت نشده ضربه‌هایش خطا برود. حتا از کور بودن نرگس هم مطمئن نیستم چون هیچوقت درباره‌اش حرف نزدیم. نمی‌توانم بین رفتار او و مادرم تفاوتی ببینم. آنها حتا درباره‌ی کتاب‌هایی که خوانده‌اند با هم حرف می‌زنند. با هم فیلم می‌بینند و گردش می‌روند. حتا یک بار هم ندیدم نرگس مشکلی برای پیدا کردن چیزهایی که جایشان را عوض نکرده‌ام داشته باشد.
برای کور بودنش یک دلیل دارم. وقتی جای وسایل را تغییر می‌دهم او دیگر شبیه خودش نیست. یعنی یکی دیگر می‌شود. دستش می‌لرزد. نگاهش انگار که ترسیده باشد پر از شک و تردید می‌شود. وقتی با اعتمادبنفس دست می‌برد تا پارچ آب را بردارد که سر جایش نیست ناگهان از ملکه‌ی زیبای مصری با گردن بلند و پوست براق تبدیل می‌شود به کنیز سیاهی که سرش را پایین انداخته و از شرم صورت اربابش را نگاه نمی‌کند. مادرم از قیافه و وضع شرمندگی این کنیز خوشش نمی‌آید و دوباره تنبیهم می‌کند تا شاید یاد بگیرم هر چیزی را سر جایش بگذارم، یا من را می‌زند تا نرگس را راضی کند و یادش بیندازد کیست. یا برای این می‌زند که نرگس را شرمنده کرده‌ام. یا فکر می‌کند عمدن پارچ را مخفی کرده‌ام. دلایل زیادی برای کتک خوردنم سراغ دارم ولی فقط همان یک دلیل را برای کوری نرگس دارم که خیلی هم محکم نیست. باید قبل از این که آنقدر پیر و فرسوده شوم که راهی جز مردن نداشته باشم آخرین راهی که به ذهنم می‌رسد را امتحان کنم. البته دو تا راه حل دارم. راه حل احمقانه‌ام کور کردن خودم است. شاید اینطوری من را هم از خودشان بدانند. ولی اگر آنها کور نباشند کلاه بدی سرم می‌رود. راه حل بعدی منطقی‌تر، غیرعقلانی و بیشتر خیالی‌ست. بیایید تصور کنیم آنها کور هستند و اگر اینطور باشد حتمن خیلی برایشان مهم است که من نفهمم. مثلن ممکن است این راز دلیل شادابی و جوانیشان باشد. احتمال دارد اگر من به آنها بگویم رازشان را می‌دانم مثل دیوها شیشه‌ی عمرشان بشکند و دود شوند و بروند هوا. در اینصورت اگر هم کور نباشند چیزی را از دست نداده‌ام. در بدترین حالت کتک می‌خورم و به فرسایش شکوهمندم ادامه خواهم داد.

این نوشته رابه اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

+ 79 = 87