مجبوریم
منتشر شده در تاریخ ۰۹ اسفند ۱۴۰۲ | سارا خوشابی

احمد از شهر متنفر نبود ولی اگه مجبور نبود یه روزم توی شهر نمی‌موند و روزاشو توی سلمونیشون که بعد فوت باباش با محسن دامادشون شریکی می‌گردوندنش و قهوه‌خونه‌‌ی کنارش، می‌گذروند و شبام اگه خواهرش میومد خونه‌ی ننه، با بچه‌‌هاش بازی می‌کرد و اگه نمیومد سرشب می‌خوابید. ولی اول زمستون ۱۴۰۰ عاشق شد و مجبور شد بره شهر. زهرا، دختر حسن‌ قهوه‌چی تازه دانشگاه بابلسر قبول شده بود و با دوتا دختر دیگه که آگهیشونو روی برد دانشگاه دیده بود خونه گرفته بود. احمد زهرا رو بعد عمل بینیش ندیده بود ولی توی عروسی مهدی پسر حسن‌ قهوه‌چی، زهرای بعد عملو دید و دلش رفت. همونجا مخ دختره رو زد. سلمونیشو سپرد به محسن داماد و به ننه گفت می‌خوام برم دنبال کار ولی به محسن گفت میره که حواسش به زهرا باشه و تاکید کرده بود که به هیشکی نگه. دامادشون دهن‌لق نبود ولی نمی‌تونست ببینه احمد هرشب پشت تلفن دروغکی به ننه بگه هنوز کار پیدا نکردم و دلش واسه پیرزن می‌سوخت. به زنش گفت احمد رفته دختربازی. اونم گذاشت کف دست ننه. گفت نمیشه شوهر بدبخت من جون بکنه که آقا واسه دخترای شهری پول خرج کنه. اینو که گفت محسن جوگیر شد یادش رفت نباید بگه همبازی احمد دختر حسنه و گفت نه بابا دخترای شهری احمدو نگا می‌کنن؟ با زهراست. گفتن کدوم زهرا و جواب داد زهرا حسن‌قهوه‌چی. ننه زنگ زد به احمد که راضیش کنه برگرده. احمد گفت تو مشاوراملاک کار پیدا کرده و وقتی خیالش راحت شد که ننه همه چیو فهمیده و آبروشون رفته گفت نمی‌تونه زهرا رو ول کنه. بعدشم دیگه نه زنگ زد نه برگشت ننه رو ببینه.
قصه‌شون شد خبر داغ مردم. یه مدت، توی هرجایی که یکی نبود که بگه حرف مردمو نزنین حرف دختر حسن بود. یه شب سرد حسن قهوه‌خونه رو بست رفت خونه توی خواب سکته کرد. پسرش، مهدی نه اونقدر بی‌رگ بود که حرف مردمو به یه ورش حساب کنه نه اونقدر به خواهرش اهمیت می‌داد که به خاطرش سکته کنه. بهرحال یه سکته از خونواده کافی بود و بیشترش خنده‌دار می‌شد و از بار تراژیک سکته کم می‌کرد. از این گذشته اون تنها پسر باباش نبود که قلب داشت و می‌تونست سکته کنه. شاید اگه باباش نمرده بود به خاطر حفظ ظاهر و جلب رضایتش میفتاد دنبال احمد و زهرا و راضیشون می‌کرد عروسی کنن یا واسه بستن دهن مردم یه دعوای مدرن در حد چک و لقد نه قمه هم می‌کرد ولی دیگه حسن مرده بود و این کارا لازم نبود. بهترین فرصت بود که داداشاشو راضی کنه قهوه‌خونه رو بفروشن و سهمشو بگیره و بره شهر. چون حسن خیلی بچه‌ داشت چهلمشو خیلی زودتر گرفتن و هفته‌ی اول بهمن مهدی رفت تو همون ساختمون زهرااینا خونه گرفت که خونوادش تنها نباشن تو شهر غریب. اونجا کسی خواهر برادرو نمی‌شناخت و از مهدی انتظار سکته نداشت. مهدی و احمد رفیق بودن. احمد دید مهدی می‌شینه سیخ می‌کنه تو بخاری گفت بیا ببرمت کمپ. مهدی گفت می‌ترسم اگه ترک کنم غیرتم گل کنه و زندت نذارم. احمد متقاعد شد و بیشتر اصرار نکرد.
قهوه‌خونه‌ی ده که بسته شد دیگه کسی واسه سلمونی تا سر جاده نمی‌رفت. محسن سلمونی رو فروخت که کاسبی راه بندازه. اول اسفند رفت همسایه‌ی احمدینا شد چون زنش دلش واسه داداشش تنگ شده بود. خواست سوپرمارکت بزنه ولی دید مهدی بقالی زده. خواست بره تو کار ملک ولی پولش اونقد نبود که ویلا بخره اجاره بده. یه سواری خرید از میدون کشوری بابل مسافر می‌برد محله‌ی زهرااینا که دیگه محله‌ی خودشونم حساب می‌شد. احمد زنگ زد به ننه گفت تو هم بیا اینجا دریا داره دلت وا میشه ولی ننه نیومد نه اینکه از دریا خوشش نیاد، نیومد چون اونجا کسی نبود باهاش غیبت کنه که دلش سبک شه. بعد از رفتن زهرا و احمد و محسن و مهدی توی ده خیلی به ننه خوش می‌گذشت. لازم نبود از صب تا شب کار کنه و یه وقتایی لباس مبدل می‌پوشید و می‌نشست پیش بقیه غیبت می‌کرد. هروقت یکی غیبت خود ننه رو می‌کرد یه جوری که حساس نشن می‌گفت حرف مردمو نزنین. کم کم یه هویت جدید واسه خودش دست و پا کرد و بین حرفا انداخت که ننه احمد رفته شهر پیش بچه‌هاش. بعدشم گفت پیرزن خیلی شبیه من بود بختم شبیهش نباشه. با این کار که خودش حرف شباهتو زد دهن همه رو بست و دیگه کسی بهش شک نکرد.
نزدیکای عید خبرای ده تکراری شد. همه دنبال خونه‌تکونی و خرید و لباس پرو کردن بودن. ننه حوصلش سر رفت وسایلشو جمع کرد تا سال تحویل ۱۴۰۱ پیش بچه‌هاش باشه. مریضم شده بود طفلی از بی‌تحرکی دست و پاش اونقدر ضعیف شده بود که دیگه نمی‌تونست راحت حرکت کنه. زهرا همش موز و انار بهش می‌داد. این میوه‌ها خیلی مقوین ولی نه اون قدری که انتظار زهرا رو براورده کنن و شکم ننه رو سنگ کنن تا دیگه اصلن نره دستشویی. مادرشوهر عروس با هم نمی‌ساختن. از صب تا شب یکی جیغ می‌زد یکی آه و نفرین می‌کرد. ننه می‌گفت تو و داداشت بچمو بدبخت کردین، اون سیگارم نمی‌کشید. دلم آتیش می‌گیره می‌بینم سیخ می‌کنه تو بخاری. انگار همون سیخ داغو می‌کنن تو دل من.
اول اردیبهشت هوا گرم شد بخاریا رو جمع کردن و احمد بردشون تو انباری و از اثاثای ننه چراغ باباشو پیدا کرد تا کارشو راه بندازه. نفتم توش ریخت، روشنشم کرد، تلشم چسبوند، سیخشم داغ کرد ولی نتونست بکشه چون انگار تازه فهمیده بود مثه باباش معتاد شده. انگار سیخ تو بخاری کردن شبیه تصویری که احمد از اعتیاد داشت نبود و حالا خودشو واقعن پای بساط حس می‌کرد. به مهدی گفت بیا ترک کنیم. مهدی هم قبول کرد ولی گفت اینو بکشیم حیف نشه. رفتن یه کمپ که یه کشتی مجهز بود وسط دریا. اول تیر برگشتن دیدن ننه و زهرا دارن سر چیزی که اونا نمی‌دونستن دعوا می‌کنن. احمد طرف ننه رو گرفت مهدی طرف خواهرش. درگیر شدن. محسن و خواهر احمدم اومدن. بچه‌هاشونم تشویق می‌کردن. ننه هم مریض بود هم تمارض می‌کرد. تیم احمدینا خیلی قوی‌تر بودن و زهرا و مهدی که از نظر روانی واسه همچین جوی تمرین نداشتن و آماده نبودن باختو قبول کردن. مهدی نشست زمین گریه کرد. گفت احمد داداش منو ببخش بیخود تو دعوای زنت و ننت دخالت کردم. احمد هی اومد بگه ننه ننمه ولی زهرا زنم نیست چون عقد نکردیم ولی ترسید مهدی قاطی کنه و بلایی سرشون بیاره. اینجوری شد که احمد و زهرا تصمیم گرفتن این رازو واسه همیشه پیش خودشون نگه دارن. از زندگیشون راضی بودن و هر روز یکی از اهالی روستا میومد و همسایشون می‌شد. همه‌ی پسرای حسن قهوه‌چی هم اومدن و هرسال وسطای دی برای باباشون سالگرد می‌گرفتن و غصه می‌خوردن که آمبولانس دیر رسیده و کسی از اهل خونه هم جرات نکرده واسه یه پدر سرشکسته ماساژ قلبی یا هر کاری که واسه نجات سکته‌ای‌ها باید کرد بکنه. چون بعضی وقتا مردن بهتر از زنده موندنه. همه موافق بودن که حسن قهوه‌چی مرد نازنینی بود و الکی حیف شد. یکی دو روز قبل و بعد سالگرد هم کسی با احمد و زهرا حرف نمی‌زد و حتا وقتی سلام می‌کردن هم خودشونو به نشنیدن می‌زدن. اینجوری شد که بعد یکی دو سال احمد و زهرا حواسشون به تقویم بود که یادشون نره چه روزایی نباید سلام کنن.
راز بزرگ عقد نکردنشون اولش مثه یه سنگریزه تو کفششون بود که مهم نبود فقط اذیت می‌کرد ولی بعد از چند سال، هر زمستون که از روز اولش تا یکم قبل از عید ننه به بچه‌دار نشدنشون گیر می‌داد انگار که اگه سال تموم شه وقت اینام تموم میشه، زهرا می‌گفت زیر سنگینی این راز داره له میشه ولی احمد یادش مینداخت الان دیگه همه‌ی داداشاش اومدن شهر و به صلاحشون نیست سر زخم کهنه باز شه و این سنگریزه بشه بهمن عظیمی و جان دستکم دو نفرو بگیره. ولی زهرام راست می‌گفت خیلی داشت له می‌شد و هر شب کابوس می‌دید. یه روز تصمیم گرفت طلاق بگیره ولی واسه طلاق عقد لازم بود. به احمد گفت بیا بریم یواشکی عقد کنیم. احمدم قبول کرد. راز بزرگشون دیگه اندازه‌ی لو نرفتن تاریخ عقد کوچیک شد.
وقتی عقد کردن زهرا یادش رفت می‌خواست طلاق بگیره. بعدشم حامله شد و سی اسفند توی وقت اضافه یه پسر دنیا آورد اسمشم به یاد باباش گذاشت حسن. ننه گفت من واسه شما عروسی نگرفتم رو دلم مونده بیاین بریم روستا واسه بچه ده روز بگیرم. چندتا مینی بوس کرایه کردن رفتن روستا. احمد هوای ده که بهش خورد یادش اومد دلش نمی‌خواست شهر زندگی کنه. وقتی هم دید سلمونی و قهوه‌خونه و مغازه‌های دور و برش رو خراب کردن و یه کارواش بزرگ زدن دلش گرفت. ننه تو همون عیددیدنی اول فهمید چقد از دنیا عقبه ولی چون تمریناشو ادامه داده بود و توی همون محله‌شون تو شهر از غیبت غافل نشده بود و بدنش آماده بود سریع عقب‌موندگیشو جبران کرد و به میادین برگشت.
بعد از سیزده بدر وقتی مراسم تموم شد، وقتی خواستن برگردن، وقتی داشتن چمدونارو می‌ذاشتن رو باربند، وقتی ننه رو کول احمد بود، وقتی خواستن از مینی بوس بالا برن، چشاشون، در واقع نگاشون، نگاه ننه و احمد و زهرا و بچه‌‌شون و مهدی و زن و بچه‌ش و برادراش و زن و بچه‌هاشون و محسن و زنش و بچه‌هاش بهم گره خورد و انگار به دل همشون افتاد که نرن شهر و همون جا بمونن. ولی پا رو دلشون گذاشتن و رفتن چون همشون یه جورایی مجبور بودن.

این نوشته رابه اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

46 − = 42