لیلا توی دستشویی داشت دودوتا چارتا میکرد که بره یه سیگار بکشه و حالت تهوع رو به جون بخره یا بخوابه. رفت تو ایوون نشست چشاشو بست. سرش گیج میرفت. چش که باز کرد یه سرباز آمریکایی جلوش ایستاده بود. پشت سرباز، درخت آلو، پرِ شته و آلوی ریز بود و برگاش جمع شده بودن. دلش سوخت که باغبونی بلد نیست و نمیدونه الان باید بهش کود بده یا سم بزنه. لیلا گفت چی شده؟ سرباز با زبان شیرین فارسی گفت خرد ساختگی گفته تو سرچشمهی خوی پادامریکایی ایرانیایی. ویژه چپاشون.
لیلا چشمش خورد به ماشین چینیش که توی حیاط پارک کرده بود. یادش اومد میخواست یادش باشه اگه یه کاربلدو دید ازش بپرسه چرا سربالایی دندهمرده میره. آمریکایی شبیه کاربلدا بود ولی گفت من رانندگی نمیدونم.
یه دسته بچه تو کوچه شعر میخوندن. لیلا درست نمیشنید. از آمریکایی پرسید چی میگن؟ سرباز چون خاص آموزشدیده بود فهمید چی میگن. گفت چکامهای پیرامون دختری که پدرش از پیشهاش آگاهی نداره میخونن.
لیلا شعرو مثل خمیر میشنید. مثل اون بار که فلاسک توی کیفش آب داده بود و لیست خریدش چسبیده بود به کتاب قانون جذب و همشون بهم چسبیده بودن. هم کلمهها بهم چسبیده بودن هم کاغذا. لیلا بیشتر تلاش نکرد چون میدونست کلمههایی که نشه خوند رو نمیشه فهمید. صدای بچهها دور و درهم بود. مثه وقتی پاش تو گچ داشت جوش میخورد و استخونش میخارید و خارش و دردش بااینکه توی پای خودش بود خیلی دور بود و دستش بهش نمیرسید که بخاروندش.
سرباز گفت پاشو بریم باید نابودت کنم. لیلا پاشد. فک کرد چه خوب که سرباز وقتی پاش تو گچ بوده نیومده و الان که میتونه بایسته اومده. روی ایوان ایستاده بود ولی هنوز قدش به شانهی سرباز نمیرسید. فکر کرد به اینا چه کودی میدن. بادقت به سرباز نگاه کرد. هیچ شتهای هم نداشت. گفت بیا حالا یه چای بخوریم. تازه سر شبه، وقت هست واسه نابودی. سرباز فکر کرد لیلا میخواد گولش بزنه ولی لیلا گفت از نظر روانی یائسه شده و جذابیتهایی از جنس جذابیتهای سرباز دیگه براش جذاب نیست و بیشتر دلش یکیو میخواد که بشه باهاش حرف زد. سرباز گفت با من سخن بگو. لیلا خواست بگه احساس تنهایی میکنه و دلش میخواد زنگ بزنه حال داداش بزرگشو بپرسه چون شنیده عمل کرده ولی میترسه جوابشو نده چون آخرین بار قهر کرده بودن و خداحافظی هم نکرده بودن. ولی فقط گفت هیچی با یکی که دوسش دارم قهر کردم، بقیشو خودت حدس بزن. سرباز گفت بهتره زودتر آشتی کنی که یکی باشه برات آیین سوگواری بگیره.
لیلا گفت هوش مصنوعیتون احتمالن خرابه. هرجوری حساب کنی من نمیتونم منشا روحیهی ضدامریکایی باشم. سرباز خواست بگه من مامورم و معذور ولی چون فارسیش که میشد من گماشتهام و پوزشخواه، قافیه نداشت بجاش گفت یه چای بریز تا من ازنو بپرسم شاید کژی پیش اومده. لیلا سماورش گوشهی ایوون میقلید. دو تا چای لیوانی ریخت. سرباز داشت استعلام میگرفت. لیلا چجوری باید درختمو نجات بدم رو گوگل کرد و چندتا ویدیو آموزشی دید. سرباز سختش بود پوتیناشو دراره نشست لبهی ایوون یه قند گذاشت دهنش چای رو هورت کشید. نتیجهی استعلام که اومد فهمیدن اونیکی کوچهی شهید ساعدی رو باید میرفته چون توی خیابون بهار دوتا کوچهی ساعدی هست که اسمای کوچیکشون چون کوچیک نوشته شده خونده نمیشه و همه فک میکنن شهرداری اشتباهی دوتا کوچهی شهید ساعدی گذاشته. البته لیلا از اول میدونست اشتباه شده ولی سرباز فهمید کژی پیش اومده. چایشو خورد و رفت.