دام سانتیمانتالیسم
منتشر شده در تاریخ ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ | سارا خوشابی

دام سانتیمانتالیسم

من شاید دیگر هرگز نتوانم تو را ببینم. نه برای اینکه از هم خیلی دور شده‌ایم، که شده‌ایم، یا نه به این خاطر که باید ده سال در زندان بمانم چون آدم‌ربایی کرده‌ام و فقط وکیلم و فامیلم می‌توانند ملاقات بیایند که تو نشد هیچ کدامشان باشی و نیستی که بیایی بنشینی روبرویم و برایم از هیاهوی پشت اين دیوارهای بلند بگویی و از مدرسه‌ که باز شده‌ است و دانش‌آموزان جدیدمان که آن‌قدر کوچکند نمی‌توانند کلمات را درست بگویند ولی آن‌قدر بزرگ شده‌اند که از مادرشان جدا شوند، بلکه به این خاطر که تو با زنی جز من ادامه دادی. نمی‌گویم شروع کردی چون ما قبل‌تر با هم پا در این راه گذاشته بودیم. و نمی‌توانم خیال کنم تو از میانه‌ راه را رها کنی و برای خاطر زنی جز من، زنی جز من، این‌طور که می‌گویم دلم می‌سوزد، از اول شروع کنی. من اگر نبودم این راه هرگز ساخته نمی‌شد، بشکند دست بی‌نمکم. ما حتا رنگ دیوارهای خانه‌ را هم انتخاب کرده بودیم که سبز نباشد چون حرارت ندارد و سرخ نباشد چون فقط ما باید داغ‌ می‌بودیم و خواستیم دیوارها خاکستری باشند انگار که نیستند برای وقت‌هایی که برای آدم‌ها و نفسشان شوق داریم و هستند برای وقت‌هایی که قرار است خیال کنیم تنها ما، من و تو، هستیم و دنیا خالی‌ست یا دنیا فقط اتاق کوچک ماست در طبقه‌ی هفتم برجی دودزده در حاشيه‌ی اتوبانی که یادمان می‌اندازد زندگی چه شتابی دارد و ما که می‌دانیم جا مانده‌ایم دیگر عجله نمی‌کنیم و آرام چایمان را می‌نوشیم تا تخم مرغ‌ها آبپز شوند چون تو باز هم رژیم داری و شب‌ها سفیده‌ی آبپز می‌خوری. حواسمان به همه‌ی جزئیات بود، برنامه ریخته بودیم، شوق داشتيم و امید که چند سال بعدترش شاید خانه‌مان کنار اتوبان نباشد که هر ثانیه یادمان نیندازند جا مانده‌ایم. نمی‌دانستیم جا ماندن خیلی به سرعت و شتاب بستگی ندارد، به اتوبان هم. شاید به دیوار ربط داشته باشد. مثل من که ایستاده‌ام پشت این دیوارها و در خیالی که در دورترین خیالاتم هم تصورش نمی‌کردم به ماشین تو نگاه می‌کنم که زنی بلوند و بلندتر از من، ولی نه به بلندی این دیوارها، کنارت نشسته است و از فحش دادنت به راننده‌هایی که کند می‌روند و به تو راه نمی‌دهند تا تند بروی ایراد می‌گیرد و نچ می‌کند. وکیل می‌گوید خبرهای خوب در راهند. خبر چطور در راه است را نفهمیدم. من اگر بودم می‌گفتم منتظر خبرهای خوبم یا امید دارم برایشان ولی در راه بودن جور دیگری خیال آدم را راحت می‌کند. کم پیش می‌آید چیزی در راه باشد و نرسد. البته ما بودیم. از دیوارهای خاکستری که بودند آغاز کرده بودیم و رسیده بودیم به نفس‌نفس‌ زدن‌های خیس در آینه‌ای که قرار گذاشته بودیم بعدش، هروقت پولی دستمان آمد، مثلن اگر یکی از بچه‌های کلاس دوم نزدیک ارزشیابی پایان سال چون مادرش نمی‌توانست یادش بدهد در روز ۵ بار نماز می‌خوانیم و هر بار چند رکعت است وقتی بچه اصلن نمی‌دانست اذان کدام است و وضو با روزه فرق دارد یا نه، کلاس خصوصی می‌آمد، آن وقت آینه را بفروشیم. درست است که کوچک است اما هنوز می‌شود بعنوان در حد نو فروختش و با پولش باضافه‌ی پول کلاس خصوصی، یک آینه‌ی قدی از آن‌ها که لبه‌ی پایینش صاف است و بالایش قوس دارد و مد شده است خرید. البته حالا دیگر باید فکر دیگری بکنیم چون احتمالن تا وقتی که من آزاد شوم آن آینه‌ها از مد رفته‌اند. حتا اگر پولمان هم جور شود نباید آن را برای آینه‌ای دمده بدهیم. شاید هم خبر خوبی که در راه است رسید و من خلاص شدم. یک خبر خوب هم من برای تو دارم. این‌یکی در راه نیست. در شکم من است. سه ماه دیگر در آغوشم خواهد بود و چقدر دلم می‌سوزد وقتی یادم می‌آید قرار نیست ذوق چشم‌هایت را وقتی دخترت را بغل می‌کنی و چیزی نمی‌گویی، چون دلت می‌خواهد ذوقت تا جا دارد کش بیاید، ببینم. چون قرار نیست به تو بگویم. این خبر در راه می‌ماند. مثل ما که هیچ‌وقت قرار نیست برسیم. یک روز شاید وقتی هنوز کلمات را درست نمی‌گوید و مثلن وقتی می‌خواهد بپرسد رادیواکتیو چیست بگوید رادیواکلیل و من دلم ضعف برود و هم بسوزد که تو نیستی تا با هم دلمان ضعف برود، دستش را بگیرم و با هم برای ثبت نام بیاییم. البته اگر آن زنِ جز من دیگر معلم نقاشی بچه‌ها نباشد و تو به توصیه‌ی من یکی که مهربانتر باشد را استخدام کرده باشی. یکشنبه می‌آییم. امیدوارم آن یکشنبه هنوز هم از یکشنبه‌هایی باشد که به خودت استراحت می‌دهی چون روزه‌ای، امیدوارم هنوز نذر روزه‌ات را که برای وقتی کبدم درست کار نمی‌کرد و ممکن بود بمیرم گرفته بودی ادامه بدهی. نه به این دلیل که برای من بوده، فقط برای این که آن یکشنبه که من و دخترمان برای ثبت نام می‌آییم تو در مدرسه نباشی و دوشنبه‌اش اسممان را در فرم‌ها ببینی و اصلن هم به ذهنت خطور نکند که ممکن است لیلا شریفی من باشم و دخترم دختر تو باشد. چون ما اصلن قرار نبود دختردار شویم. تو پسر می‌خواستی.
حتا گفتی در این مورد با برادرزاده‌ات هم‌عقیده هستی که می‌گوید دخترها می‌روند می‌دهند و آبروی آدم را می‌برند ولی پسر اگر هم بکند همه می‌گویند دمش گرم کرد. بله عزیز من ما حتا به خندیدن به حرف‌های رکیک برادرزاده‌هایمان هم رسیده بودیم. باز دارم فکر می‌کنم تو از میانه‌ این راه را رها کرده‌ای یا دست زنی جز من را گرفته‌ای و در راه ما ادامه داده‌ای. خیلی برایم مهم است. مثلن من آن جفت لیوان بزرگ را که طرح‌هایشان ست بود برای خودم و تو خریده بودم. بیشتر دلم برای این می سوزد که تو و کسی جز من از آنها استفاده می‌کنید. باور کنی یا نه، حتا بیشتر از وقتی که از تختمان استفاده می‌کنید. تخت قبل از من هم آن‌جا بود. ولی لیوان‌ها و خیلی چیزهای دیگر آن خانه، حتا رنگ دیوارهایش، باید برای من و تو می‌ماند. کاش شما از اول راه خودتان را می‌رفتید. این راه برای من بود. درست است که به بیراهه رسیده است و من اصلن حالیم نشد چه شد که مدرسه آن‌قدر شلوغ شد و من نتوانستم در کلاس را باز کنم تا پدرها و مادرها را از وحشت دربیاورم. باید در را باز می‌کردم می‌گفتم جای نگرانی نیست ولی نکردم. در زندگی وقت‌هایی هست که آدم اختیار کارهایش را ندارد. من هم آن روز اختیار کارم را نداشتم. من که به بچه‌ها یاد می‌دادم نباید حیوانات را بیازارند یک چاقوی بزرگ در کیفم گذاشته بودم و به مدرسه برده بودم. ولی قسم می‌خورم می‌خواستم بعد از مدرسه، چون یکشنبه بود و تو قرار نبود دنبال زنت بیایی، می‌خواستم در راه فقط او را بترسانم.

این نوشته رابه اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

82 + = 89