مهمان
منتشر شده در تاریخ ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳ | سارا خوشابی

یهو ظاهر می‌شد. سر ساعت هفت می‌دیدیم یکی نشسته روی مبل تکی کنار تلویزیون و یکیمون پا می‌شد واسش چای می‌آورد و شیرینی چیزی هم اگه بود می‌آوردیم ولی اون همیشه فقط چایشو می‌خورد. چای خوردنشم مثه ظهور ناگهانیش بود. نمی‌شد ردشو زد. یهو می‌دیدی لیوان خالیه. خواهرم پیجای طراحی داخلی اینستا رو زیاد نگاه می‌کرد. می‌گفت هزار بار گفتم مبل تکی رو نباید بذاری کنار تلویزیون اونم جلوی پرده. ولی ما انتخاب دیگه‌ای نداشتیم. یه مدتم به حرفش کردیم و مبله رو گذاشتیم توی پاگرد راه‌پله. بهرحال هیشکی دلشو نداشت رو اون مبل بشینه. اونم وقتی هیچ مزیتی نداشت و حتا از روش نمی‌شد تلویزیون دید. ولی مبل توی راه‌پله هم راه پشت بومو بند آورده بود هم اون‌طور که می‌گفت کار نکرد چون ساعت هفت دیدیم نشسته روی مبل. توی راه‌پله. مامان گفت یه میز عسلی هم براش ببریم که نخواد لیوان داغو توی دستش نگه داره و بسوزه و ازمون ناراحت شه.
ما طبقه‌ی چهارم بودیم و من یه روز درمیون که موفق می‌شدم فاطمه رو راضی کنم بیاد پیشم، پنهونی از بابام، می‌بردمش پشت بوم جای ستاره‌ها رو حدس می‌زدیم. هیچ‌وقت نشد باباش اجازه بده شب بیاد که ببینیم کی بیشتر تونسته جای ستاره‌ها رو درست حدس بزنه. فاطمه معمولن روزای فرد قبل استخرش می‌اومد، حدودای ساعت سه که بابا تو اتاقش خواب بود و ما آزاد بودیم هرکاری که صداش بلند نیست بکنیم. اولین روزی که بعد از اینکه مبل رو اونجا گذاشتیم فاطمه اومد خونمون، می‌خواست بشینه روش که گفتم گربه روش جیش کرده، واسه همین مامانم انداختش اینجا. اونم دیگه ننشست.
فردای اون روز ده دقیقه زودتر اومد. شش و پنجاه دقیقه نشسته بود روی مبل. مامانم خیلی هول شد چون چایش هنوز دم نکشیده بود. فرداش شش و چهل دقیقه و روز بعدشم شش و نیم. من حساب کردم دیدم روزی که ساعت سه پیداش میشه روز فرده یا نه. می‌ترسیدم فاطمه ازش بترسه و فک کنه ما خونواده‌ی عجیبی هستیم و دیگه حدس جای ستاره‌هام بنظرش عجیب بیاد. زمان خیلی مهم بود. مثلن اگه سه و نیم می‌اومد خوب بود چون ما توی راه‌پله نبودیم یا اگه وقتی فاطمه می‌اومد، اونجا نشسته بود، مثلن بهش می‌گفتم فامیلمونه ولی اهل معاشرت نیست. فقط اگه دقیقن وقتی یهو پیداش می‌شد فاطمه اونجا می‌بود من چیزی نداشتم بگم. همین‌طورم شد. هر روز ده دقیقه زودتر اومد تا چند روزی تعطیل بود و شد شنبه. ساعت سه و ده دقیقه پیداش شد. چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم. باید فاطمه رو می‌پیچوندم. گفتم بابام شک کرده و یه مدت بهتره حواسمون جمع باشه.
یکشنبه ساعت سه اومد و چایشو خورد. فرداش فک می‌کردیم دو و پنجاه بیاد و داشتیم حساب می‌کردیم اگه اینجوری ادامه بده باید شیفت شبونه بذاریم واسه درست کردن چای چون مامان نمی‌خواست هرشب خواب‌حروم شه، ولی مثل روز قبلش ساعت سه اومد. چایشم سرد شده بود و مامان تعارفی بهش گفت عوض کنم چایتو یخ کرده، ولی اون نگفت نه زحمت نکشین و مامان مجور شد زحمت بکشه چایشو عوض کنه. از همون روز مامان باهاش چپ شد. من مجبور شدم نقشه‌ی بابا شک کرده رو ادامه بدم که فاطمه نیاد. چون نمی‌تونستم حدس بزنم فرداش چه ساعتی پیداش میشه. این از حدس جای ستاره‌ها زیر آفتاب داغ پشت بوم وسط باد گرم کولرام سخت‌تر بود.
بعد از چند روز که ساعتش روی سه ثابت موند حدس زدم می‌خواد فاطمه رو ببینه. می‌تونستم به فاطمه بگم ساعت پنج بیاد، بعد از استخرش. ولی یکم خطرناک بود چون بابا عادت داشت تا بیدار شد توی خونه و اتاقای ما و پشت بوم قدم بزنه. یا ساعت چهار که بابا هنوز خواب بود. اینجوری اگه روزی ده دقیقه زودتر می‌اومد هم تا بیست و سه ساعت رو اینجوری عقب بیاد کلی زمان داشتیم. البته اگه حدسم درمورد اینکه ساعتش رو به جلو حرکت نمی‌کنه و فقط می‌تونه ده دقیقه زودتر بیاد درست باشه.
بهرحال می‌تونستم بپیچونمش ولی گفتم چه کاریه. چرا این همه استرس بکشم. مبل رو گذاشتم سر جای اولش. چون بنظرم نباید به این چیزایی که توی اینستا میگن توجه کنی.
بقیه‌ی ماجرا رو شاید بعدن تعریف کردم. فقط همین‌قدر بگم که اونی که قبل از بردن مبل توی راه‌پله می‌اومد دیگه نیومد و یکی دیگه اومد جاش ولی مامانم که یادتونه گفتم سر عوض کردن چای باهاش چپ افتاده بود عزمشو جزم کرد اونا رو از خونه بندازه بیرون.

این نوشته رابه اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

84 − = 80