گاهی احساس نمی‌کنم
منتشر شده در تاریخ ۲۸ آذر ۱۴۰۲ | سارا خوشابی

گاهی احساس نمی‌کنم

بگمانم مرده‌ام. البته هنوز هیچ کس نمی‌داند و شاید برای همین است که راحتم گذاشته‌اند. اول خیال کردم خواب می‌بینم. خودم را دیدم که وسط جمعی نشسته‌‌ام و حرف می‌زنم. ولی خیلی خوشگل شده بودم. لب‌هایم قلوه‌ای شده بود و بینی‌ام ظریف بود. موهایم بلوند بود و یک ذره هم زردی نداشت. وز هم نبود. پوستم جوان و شاداب شده بود. خودم را می‌دیدم و کیف می‌کردم. خیلی برایم عجیب بود که من ذوق می‌کردم و می‌دیدم که صورتم هم کیفور می‌شود. انگار او تصویر من بود و ما به هم وصل بودیم. بخصوص وقتی متوجه شدم قدم بلندتر شده واضح دیدم که سر و گردنم را بالاتر گرفتم و فخر فروختم. ولی مطمئنم صورتم نمی‌دانست من نگاهش می‌کنم. بدون تپق زدن، هیجانزده و مشتاق ماجرایی را تعریف می‌کردم و تمام مدت لبخند داشتم. این صحنه همان‌قدری که برای یک رویا لازم است خیالی و عجیب بود و هر لحظه بیشتر مطمئن می‌شدم که خواب می‌بینم. بعد منتظر ماندم تا بیدار شوم. خودم را دیدم که خوابید و باز بیدار شد ولی خواب به چشم من نیامد. بعدش از تماشای خودم موقع انجام روتین صبحگاهی حوصله‌ام سر رفت ولی نمی‌توانستم جدا از خودم حرکت کنم و جا و چیزی غیر از خودم را ببینم. دیدم لباس فرم پوشیدم و رفتم دانشگاه. ده سالی می‌شد کارشناسیم را تمام کرده بودم. آنجا اصلا دانشگاه ما نبود. تازه متوجه شدم دیگر در گرگان هم نیستیم. از نگهبانی رد شدم بدون این که نگهبان به من دستمال بدهد که ثابت کنم رنگ لب‌هایم طبیعی‌ست و آرایش ندارم. فکر کردم اگر این رویاست پس چرا هنوز مقنعه می‌پوشم و پراید دارم؟ اگر بیدارم چرا از تنم بیرون افتاده‌ام؟ چرا تصویری که از خودم به یاد دارم پیرتر و معمولی‌تر از چیزی هست که می‌بینم؟ چرا وقتی آرنجم به لبه‌ی میز خورد دردم نیامد؟ گرسنه نمی‌شدم‌. خوابم نمی‌برد. اینطور شد که مطمئن شدم مرده‌ام یا در حال مرگم. اگر می‌شد تصویری غیر از خودم را ببینم هم عالی می‌شد. مثلا می‌رفتم سینما فیلم می‌دیدم. حتا می‌توانستم بروم سفر. اینطوری از ملال احتمالی هم پیشگیری می‌کردم. حتا شاید می‌توانستم مرده‌های دیگر را هم ببینم و بپرسم آنها هم چنین تجربه‌ای داشته‌اند یا نه. ولی احتمالن اگر می‌توانستم هم خودم را ول نمی‌کردم چون ممکن بود اتفاقی بیفتد که حضور من لازم باشد یا ناگهان بیدار شوم و نزدیک بدنم نباشم آن‌وقت راست‌راستی بمیرم یا ممکن بود تنم را گم کنم که این آخری از دوتای دیگر بدتر ولی محتمل‌تر بود. بعد از دانشگاه با پسری که نمی‌شناختم یا فراموش کرده بودم ناهار خوردم. کافه را می‌شناختم. لیمو یا لمون بود در خیابان ولیعصر. یادم هست اولین جایی بود که دیدم روی میزهایش از آن گیره‌های مخصوص آویزان کردن کیف دارد و پیتزای آمریکایی هم نداشت. ولی پسر را یادم نمی‌آمد. پاستا خوردند و یک سالاد که حلقه‌ی گوجه‌ بود و رویش پنیر رنده شده بود. ظاهرش مسخره بود ولی انگار خوشمزه بود چون هم من هم آن پسر حرف نمی‌زدیم و ته بشقاب‌هایمان را درآوردیم. بعد رفتیم سوار ۲۰۶ مشکی پسر شدیم. مطمئنم صبح با پراید رفتم دانشگاه. منصفانه نبود. کسی باید این تناقض‌ها را به من توضیح می‌داد. داشتم به همه‌ی سال‌هایی که خیال می‌کردم زنده بودم هم شک می‌کردم. الان ماشین من کجا رفت؟ شوهر داشتم. همه‌اش به باد رفت؟ دوباره باید درس بخوانم و شوهر پیدا کنم؟ جایی برای نگرانی وجود نداشت چون من یا خواب می‌دیدم یا مرده بودم و در هر دو حالت اتفاق جبران‌ناپذیری نمی‌افتاد. اگر خواب بودم که بیدار می‌شدم و پراید و شوهرم سرجایشان بودند و اگر مرده بودم هم اینها بدردم نمی‌خوردند. رفتیم خانه‌ی پسری که نمی‌شناختم و باهاش ناهار خورده بودم و اسمش محسن بود. نشستیم با پلی‌استیشن مورتال کمبت بازی کردیم. کمی عصبی شده بودم هم برای این که دسته‌ی بازی دست من نبود هم این که از نگاه کردن لذت نمی‌بردم و هم اینکه حتا یک دست هم نبردم. وقتی از خانه‌ی محسن بیرون آمدم پرایدم دم در پارک شده بود و برگشتم همان خانه‌ای که شب آنجا خوابیده بودم و صبح آنجا بیدار شده بودم و نفهمیده بودم خانه‌ی خودمان نیست. خانه‌ی کوچکی بود. فکر کردم اگر با ذوق من تصویرم شاد می‌شود شاید بتوانم او را تشویق به دیدن فیلم کنم. نمی‌توانستم از زاویه‌ی او به صفحه‌ی تلویزیون نگاه کنم و نمی‌دانستم فیلم دیدن بدون نگاه کردن سرم را گرم می‌کند یا نه. ولی برای امتحان ارتباطمان سعی کردم به یک فیلم فکر کنم. مدتی بود دلم می‌خواست دوباره فیلمی که ال‌پاچینو یک بازیگر دیجیتالی ساخت و جایش نقش بازی کرد را ببینم. سعی کردم این میل را به تصویرم مننقل کنم ولی او بی‌تفاوت به من دراز کشیده بود و به صفحه‌ی گوشی خیره شده بود. شاید بعد از یک روز ارتباطمان ضعیف‌ شده بود و روند مرگ اینطور است که به آرامی از جسمت جدا شوی. احتمالات دیگری هم وجود داشت. مثل این که او فقط از زیبایی خودش و این که دیگران متوجه این زیبایی شده‌اند به وجد می‌آمد.
نمی‌خواستم به بعیدترین احتمالات که ممکن است اصلا او من نباشم یا من در زمان و مکان دیگری باشم و من قبلی واقعن مرده است یا بدون روح زندگی می‌کند فکر کنم. پذیرفته بودم که روح هستم ولی مگر روح‌ها آزاد نیستند؟ من بی‌اراده تماشاگر خودم شده بودم. هیچ‌یک از این کلمات را بااطمینان نمی‌گویم و فقط حدس و گمانم هستند. حالا دیگر اصلن مطمئن نیستم او خود من باشم. حتا سلیقه‌ی ما در انتخاب مردها هم یکی نیست. من هیچوقت از پسرهای لاغر و بداخلاق که پشت سرهم سیگار می‌کشند و یکسره نق می‌زنند خوشم نمی‌آمد. در عوض شیفته‌ی مردهای جاافتاده‌ی کاربلد بودم، همان‌ها که از پول خرج کردن برای زن‌ها خوششان می‌آید و زن یکی از همین‌ها شدم. اگر این دختر من باشم یعنی به شوهرم خیانت کردم؟ از پنجره به تاریکی نگاه کردم و دلم می‌خواست همه‌ی اینها خواب باشد و زودتر بیدار شوم.
انگار ارتباط من و تصویرم کند شده بود. صبح که شد عذاب وجدان من در تصویرم به وضوح دیده می‌شد. با محسن قرار گذاشتم و توی کوچه‌ی خانه‌ام در ۲۰۶ مشکی محسن بهش گفتم نمی‌خواهم از خط قرمزهایم بگذرم و رابطه را تمام کردم. ولی چه فایده؟ آب ریخته را نمی‌شود جمع کرد.
روزها را نشمردم ولی خیلی از وقتی که خیال کردم خواب می‌بینم ولی نتوانستم بیدار شوم نگذشته است و در تمام این مدت کسی را ندیدم که مثل من باشد. حال دانه‌ی تسبیحی را دارم که روی زمین افتاده است. بدتر از همه دیگر مطمئن شده‌ام دختری که می‌بینم خودم نیستم و خودم را از یاد برده‌ام. کاری از دستم برنمی‌آید ولی به طرز عجیبی امیدوارم.

این نوشته رابه اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

34 − 25 =