دانشمندان درست میگویند. زمین خیلی گرمتر شده است. بخصوص بعد از خوردن چای خیلی گرمم میشود. جورابم را به زحمت درمیآورم و با آن عرق زیر گلویم را خشک میکنم. حرکت کردن برایم خیلی سخت شده است و مجبورم هوشمندانه در حرکاتم صرفهجویی کنم. با یک حرکت هم از جوراب خلاص شدم هم از خیسی زیر گلویم. باید سرم را بالا نگه دارم. وقتی چانهام به سینهام میچسبد بیشتر عرق میکنم. دستهایم را هم باز میگذارم تا زیربغلم هم هوا بخورد. تا ساعت سه که کبرا ناهارم را بیاورد یک ساعت فرصت دارم که چرت بزنم. زنیکهی احمق یادش رفته کنترل تلویزیون را روی میز نزدیک مبلم بگذارد. باید یکسره کارهایش را یادآوری کنم. هربار چیزی را از قلم می¬اندازد. یک بار یادش میرود فلاسک چایم را پر کند یک بار شیرینی و تخمه را فراموش میکند. حالا هم که کنترل تلویزیون را گذاشته روی میز تلویزیون. چقدر باید کودن باشی که کنترل را بگذاری کنار تلویزیون. به خدا که مخترعین و دانشمندان بیخود برای اینها زحمت میکشند. این جماعت همان تلویزیونهای قدیمی هم از سرشان زیاد است. برای کسی که نمیفهمد باید کنترل را دم دست بگذارد همان تلویزیونهای جیوهدار بهتر است. وقتی همه جا ساکت است خوابیدن سخت میشود. کبرا میگوید باید ویلچر بخرم. بهش نگفتم که پساندازم دارد تمام میشود و پانزده میلیون تومان ندارم. میترسم بگذارد برود. البته خیلی بعید است ولی احتمالش وجود دارد. بدون کبرا یک روز هم دوام نمیآورم. بهخصوص بعد از انجام آن کار عجولانه که از تعریف کردنش خجالت میکشم. نمیدانم چه کرمی بود در سرم افتاده بود که بفهمم وزن پایم از مچ تا انگشتها دقیقن چقدر است. دویست و سی و یک هزار تومان دادم از یک فروشگاه اینترنتی، ترازوی دیجیتال خریدم. بیست هزار تومان هم برای پست گرفتند. ترازو که رسید خوشحال بودم ولی خیلی زود فهمیدم کار راحتی نیست. پای چپم را با دو دست بلند کردم و روی ترازو گذاشتم. ولی نمیتوانستم به عدد روی ترازو اعتماد کنم. سعی کردم با نگه داشتن پای چپم با هر دو دست وزن قسمتهای اضافی را حذف کنم که ترازو فقط وزن پا را نشان بدهد. ولی عدد ترازو ثابت نمیماند و مدام بالا و پایین میرفت. حتا اگر ثابت میماند هم ممکن نبود وزن پای من عددی دوروبر سی کیلوگرم باشد. از کبرا خواستم خم شود و دستهایش را دور رانم حلقه کند و پایم را بالا نگه دارد ولی هنوز نتیجه قابل باور و اعتماد نبود. با آن شیوه نمیتوانستم از نتیجهی به دست آمده مطمئن باشم. اگر فرض کنیم یک پا پنج درصد وزن بدن آدم باشد پای یک آدم ششصد کیلویی میتواند سی کیلوگرم باشد و من امکان نداشت ششصد کیلوگرم باشم. در اینترنت جستجو کردم تا ببینم وزن پای آدم دقیقن چند درصد از کل وزنش است ولی چیزی عایدم نشد. انگار مردم فقط دربارهی درصد چربی بدنشان کنجکاو هستند. هیچ راهی برای رسیدن به جواب دقیق نداشتم. حتا وزن دقیق خودم را هم نمیدانستم. ترازوی من فقط تا صدوپنجاه کیلوگرم را تحمل میکرد و من خودم را سنگینتر از این حرفها میدیدم. به کبرا گفتم برود ساطور، چند تکه پارچهی کهنه و یک بند محکم بیاورد. بعد گفتم پای چپم را بگذارد روی میز و بند را محکم دور ساقم ببندد. برایش توضیح دادم باید دقیقن ساطور را روی مچ پایم فرو بیاورد ولی چون از حماقتش مطمئن بودم گفتم برود ماژیک بیاورد و جایی که میگویم را خط بکشد. اینطور خیالم راحت میشد که از جای اشتباهی نمیبرد. اگر از بالاتر میبرید قسمتی از ساق پایم را از دست میدادم و اگر از پایینتر میزد مجبور میشدم دوباره این کار را تکرار کنم. گفتم نمیترسی که؟ همیشه اینطوری شیرش میکردم. هروقت سوسک از راهآب بالا میآمد صدایش میکردم و میدیدم که میخواهد جیغ بکشد و روی میز بپرد. میگفتم با دمپایی بزنش. نمیترسی که؟ ترسش میریخت و جوری میزد که خامهاش بیرون میریخت. کبرا نیروی مفید و کارآمدی است. زود قانع میشود و دستورات را اجرا میکند. به همین دلیل اشتباهات کوچک و فراموشکاریش را نادیده میگیرم. بعد پایم را روی ترازو گذاشتم. دقیقن هشت کیلو و ششصد گرم بود. اگر وزن دقیق خودم را هم میدانستم میتوانستم مقالهای معتبر دربارهی این که پای آدم دقیقن چند درصد از وزن آدم است ارائه بدهم. نباید فراموش میکردم که وزن پای جدا شدهام را به وزن خودم اضافه کنم. البته قبول دارم که اندام آدمها با هم فرق دارد ولی با توجه به زحمتی که پای مقالهام کشیده بودم، این درد که هر روز بیشتر میشود و خونریزی که به سختی بند آمد حتمن مقالهی ارزشمندی میشد.
تعریف کردن اینها من را خجالتزده کرد و دوباره زیر گلویم خیس شد. جای هیچ حرفی نیست، باید پایم را میبریدم. مجبور بودم. راه دیگری برای پیدا کردن حقیقت نداشتم. ولی بعد از آن آزمایش، حرکت کردن سختتر از قبل شده است و دیگر حتا تا دستشویی هم نمیتوانم بروم. کبرا برایم پوشک میبندد و فرش را هم جمع کرده است تا بتوانم همین جا، جلوی تلویزیون حمام کنم. لگن آب گرم میآورد، لیف،صابون، شامپو و حوله. برای چند دقیقه روی یک پا میایستم تا همهی بدنم را بشورد. همین چند دقیقه من را به نفس¬نفس می¬اندازد. بعد لباسم را تنم میکند و من دوباره روی مبلم ولو میشوم. با گریه جورابم را پایم میکند. میترسد سرما بخورم. پتو را هم روی پاهایم می¬اندازد و بعد وسایل را جمع میکند و زمین را خشک میکند. ظاهر این زن مثل یک کرگدن ماده است ولی دل نازکی دارد. گاهی خیلی خسته میشود و مجبورم میکند یادش بیندازم که نمیتواند کارش را ترک کند. به او گفتهام که اگر یک ساعت دیر بیاید از او برای بریدن پایم شکایت میکنم و هیچ راهی برای اثبات بیگناهیش ندارد. گفتم بدبخت میشوی. تیتر اخبار میشوی. زنی بیرحم با قساوت پای رئیسش را با ساطور قطع کرد و در یخچال بین تکههای یخ نگه داشت. دیدم از این که من میدانم پایم را در یخچال گذاشته چشمش گرد شد و گریهاش بند آمد. زن گنده یکسره گریه میکرد میگفت: «خانوم قربونتون برم بیاین بریم پاتونو پیوند بزنن.» به او نگفتم پول ندارم. البته بخت با من یار بوده و جای پایم عفونت کرده است. به زودی خواهم مرد. ولی تا آن روز به کبرا نیاز دارم. ترسم از گرسنه ماندن است. فقط یک میلیون و صد و هفتاد هزار تومان برایم مانده است. امیدوارم قبل از این که پولم تمام شود بمیرم. اگر این ماه حقوق کبرا را ندهم برنامههایم درست پیش خواهد رفت. به او میگویم حقوقت را دادهام و تو فراموش کردهای. باور میکند. کبرا نیروی وظیفهشناس و بدردبخوری است. به جای حقوق ماه آخر وسایلم را برایش میگذارم. به او گفتهام صاحبخانه جوابمان کرده است و خانهی دیگری گرفتهام. گفتم وسایل خانه را جمع کند و در جعبه بگذارد. از وقتی سرش گرم اسبابکشی شده کمتر گریه میکند. فقط گاهی سوال های احمقانه میکند. دیشب پرسید:«کارگرم میگیرین؟ من زورم زیاده ولی دستتنها بدون ویلچر چطوری شما رو از پلهها ببرم پایین و بذارم توی کامیون؟ با آسانسورم که اجازه نمیدن.» گفتم چرا با آسانسور نمیشود؟ من که بیشتر از سیصد کیلو نیستم. گفتم نگران نباش هماهنگ کردم. طبق برنامهی من اگر همه چیز خوب پیش برود لازم نیست نگران پایین رفتنم از پلهها باشم. در بدبینانهترین حالت بیهوش و دم مرگ من را پایین میبرند. تا اینجا همه چیز عالی پیش رفته است و به خودم افتخار میکنم که بهخوبی مسئله را مدیریت کردهام. امیدوارم زمانبندیم همینطور درست پیش برود و پولم تا دوازدهم ماه بعد که موعد تحویل خانه است یا یکی دو روز قبلش برای خرید مواد غذایی کافی باشد و بین تمام شدن مواد غذایی و مرگم فاصلهی زیادی نباشد. مرگ با گرسنگی نباید راحت باشد.