نازی
منتشر شده در تاریخ ۱۲ مهر ۱۴۰۲ | سارا خوشابی

شخصیت قصه‌مون از اون زناست که در طول تاریخ با یه نگاهشون جنگ‌ راه می‌نداختن. ما که دور و برمون ندیدیم همچین زنی، ‌اون‌قدر چش‌طلا، ولی از خاله‌زنکای تاریخ کم نمیاریم و یه زن با همون مشخصات میاریم توی قصه‌مون. اسمشم می‌ذاریم نازی. یه شوهر خیلی معمولی و جنتلمن هم می‌ذاریم کنارش. محسن. که واسش در ماشین و نوشابه باز می‌کنه. نازی توی ساختمون سر آب آشغالا روی پله‌ها یه دعوا راه میندازه. میاد تو درو محکم میکوبه و داد می‌زنه که تو هم عرضه‌ی هیچ کاری رو نداری. داشته با زن اسدی حرف می‌زده که آشغالا رو با سطل ببرین آبش نریزه توی راه‌پله، اسدی لم داده بوده جلو تلویزیون و یه دادی زده. محسن می‌پرسه چی گفته و نازی میگه نفهمیدم ولی ناراحت شدم. محسن میگه عیب نداره خانوم شاید با زنش بوده یا پسرش. نازی قبول نمی‌کنه. میگه برو ببین چه گهی خورده مرتیکه. محسن میگه تو که یادت نیست چی گفته یا اصلن متوجه نشدی با تو بوده یا نه، برم چی بگم. نازی می‌شینه به گریه که چند روز پیش داداشم شیشه‌ی ماشین همسایشونو به خاطر این که راه نداده زن‌داداشم زودتر بیاد توی پارکینگ و عین خر گاز داده که زودتر بره تو، آورده پایین. که من چیم از زن‌داداشم کمتره. که پیشونی ما رو کجا می‌شونی. که بعضیا چش‌طلان، حرفشون زمین نمیفته. باز محسن چونشو می‌خارونه و میگه اون موقع که تو بالا بودی طارمی یه موقعیت صددرصدو هدر داد. شاید واسه اون داد زده. می‌بینه فایده نداره کلافه میشه میگه خودت چیزی بهش نگفتی؟ محسن عادتش بوده. همیشه اولش آروم بوده بعد کلافه می‌شده و خودشو مینداخته توی دردسر. این که به نازی گفته چرا خودت چیزی بهش نگفتی عین دردسر بوده. دقیقن اینو نگفته بوده ولی نازی اینجوری شنیده بوده. یا یه همچین چیزی. اشکاش خشک میشه و دود از کلش بلند میشه. میگه من بگم؟ خیر سرم شوهر دارم. فک کردم بیام بهت بگم قیامت می‌کنی. الان میرم حسابشو می‌ذارم کف دستش. محسن هم می‌بینه راهی نیست و زنش قصد کرده شر کنه پا میشه میره بالا در می‌زنه. آقای اسدی میاد دم در با توپ پر. که زنت به زن من زیرلب چی گفته؟ از اون موقع که زنت رفته زنم دهن منو صاف کرده. نازی که توی راه پله گوش وایساده بوده میاد بالا و میگه بگو زنت بیاد ببینم چی میگه. من با کسی خرده برده ندارم حرفامو بلند می‌زنم. همسایه‌ها اول از لای دراشون کله می‌کشن بعدش جلوی خونه‌ی اسدیینا جمع می‌شن که صلوات بفرستین و این حرفا. زن اسدی میاد میگه تو داشتی می‌رفتی پایین چی زیرلب گفتی؟ نازی میگه خدا بزنه به کمرم اگه حرفی زده باشم. زن اسدی میگه پس من دروغ میگم؟ محسن دوباره برگشته بوده به اول سیکل آرامش طولانی و کلافگی ناگهانیش و توی مرحله‌ی آروم بودنش میگه نه خانم اسدی سوءتفاهم شده. نازی چش‌غره میره و برق طلای چشاش محسنو کلافه می‌کنه. با اسدی دست به یقه میشه و همسایه‌ها به زور جداشون می‌کنن. بعدشم که میان خونه نازی دل تو دلش نبوده که زودتر صبح شه و زنگ بزنه زن‌داداشش تعریف کنه اسدی زیرلب یه چیزی بهش گفته و محسن یه جوری زدتش که به گه خوردن افتاده. تا صبح هم قند تو دلش آب میشه و قربون‌صدقه‌ی محسن میره.

این نوشته رابه اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

42 − 33 =