سمانه
منتشر شده در تاریخ ۱۳ تیر ۱۴۰۳ | سارا خوشابی

سلام غزاله هستم بیست و دو سالمه، مهندس نرم‌افزارم و در حال حاضر توی شرکت بابام کار می‌کنم.
سینا داشت پرده رو درمی‌آورد پوزخند زد و گفت ‌گهای اضافه.
ما داریم اسباب‌کشی می‌کنیم چون خونمون کوچیکه. استخرشم کوچیکه. ما خونوادگی قهرمان شنا هستیم. این خونه توی هر طبقه فقط یه کلوزت داره و می‌دونین که چی میگم، خب خیلی کمه. من هر ماه کلی لباس می‌خرم.
مامان باعجله اومد تو. دنبال جارو نپتون قدیمیش می‌گشت. عرق کرده بود: به جای این کسکلک بازیا بیا بگرد، پیدا نشه بابات می‌کشتم.
مامان و بابای من یه دوره‌‌ی سخت رو می‌گذرونن. وقتی ماشینمونو عوض کردیم هم مثه سگ و گربه شده بودن. مامانم میگه مردم چش ندارن پیشرفت کسیو ببینن و می‌جوَنمون.
مامانم اوقات فراغتش اپرا می‌خونه. ولی من خیلی خوشم نمیاد. تو مخه. نتونست جارو رو پیدا کنه و توی وقت فراغتش یه سوپرانینو اجرا کرد: بذار کنار گوشی گه‌مصبتو.
این تومخ‌ترین حالت صداشه. پرده از دست سینا افتاد و منم دویدم تو کوچه. محلمون خیلی دزد داره و ما مجبوریم صندلامونو با چسب پهن به پامون ببندیم. واسه همین مامانم مجبور شده پولاشو تو جارو قایم کنه. برساشو دراورده که جاش بیشتر شه. ولی مگه چقد پول اون تو جا میشه؟ فرصت نشد بشمرم ولی خیلی نبود. بنظرم الکی خودشو خسته می‌کنه. ارزش نداره.
توی کوچه بابام داره با باغبونمون حرف می‌زنه. نزدیکشون نمیرم که راحت باشن. بابام دوست نداره من خودمو با کار خسته کنم. می‌خواد خونه‌ی جدید رو به سبک جنگل‌‌های گرمسیری مخصوصا آمازون درست کنه و از هر ۲۵۰۰ نوع درخت حداقل یکی بیاره و توی حیاط بکاره. بابای من آدم خاصیه. گاهی به یه جا خیره میشه و چیزی نمیگه. بعدش که خیرگیش تموم میشه پشت سر هم حرف می‌زنه. الانم حدس می‌زنم بهش الهام شده آمازون از بین میره و می‌خواد برعکس حضرت نوح گونه‌های گیاهی رو نجات بده. باغبونمون هم حق داره. میگه تولید اون گرما و بارون راحت نیست. یه ایده بنظرم رسید که بابا یه جزیره تو جنوب بخره و اونجا رو کشتی نجات گونه‌های گیاهی کنه تا مجبور نشیم با گونه‌های جانوری که احتمالا با درختا میان توی خونه‌ی خودمون سروکله بزنیم. رفتم نزدیک ایدمو باهاشون درمیون بذارم ولی فقط لبای بابام تکون می‌خورد و صداشو نمی‌شنیدم. ترسیدم طوریش شده باشه خواستم از باغبونمون بپرسم از کی اینجوری شده، ممکن بود مدل خیرگیش تغییر کرده باشه، چمیدونم شاید یه جور آپدیت داده بیرون. ولی آقای باقیان برای حرفای ساکت بابام سر تکون می‌داد و تایید می‌کرد. فهمیدم مشکل از گیرنده‌ی خودمه و نباید به فرستنده دست بزنم. گفتم بابا! مامان جارو رو گم کرده و در رفتم.
الان دارم توی کوچه‌های صمیمی محل قدم می‌زنم و از تصور عواقب شیطنتم لذت می‌برم. گاهی از توجه و محبت زیادشون خسته میشم و یه کاری می‌کنم که بگن از جلو چشام گمشو. منم یه جور دیوونم دیگه.
خوشحالم که خونه‌ی جدیدمونم توی همین محله. ما دیگه به اینجا عادت کردیم. اومدم ته باغمون که چندتا گلدون کوچیک داره. این قسمت بارون نمی‌خوره و باغبون خنگ هم یادش رفته به اینا آب بده. خاکشون ترک خورده. شما باید منو ببینین. بین گلا و زیر قطره‌های آب با یه کوله روی دوشم می‌رقصم. اگر پایین دامنمو از ترس دزدا چسب پهن نزده بودم باد توی چیناش میفتاد و خیلی جالب می‌شد.
مامان و بابا باهم از پله‌ها پایین اومدن. چراغو روشن کردن و از دیدن من با آبپاش توی دستم غافلگیر شدن. با آغوش باز به طرفم اومدن.
من دویدم و از وسطشون فرار کردم. حالم از لوس‌بازیاشون بهم می‌خوره. مامان زد توی سر خودش و گلدونا رو خالی کردن.
سینا دم در منتظرم بود. یه پارچه‌ی گلدار بلند روی سرم انداخت و با چسب پهن روی پیشونیم محکمش کرد. چند دور چسب هم دور مچ پای چپم زد. زیباتر شده بودم.
آقای شکوری کسی که خونه رو بهش هدیه داده بودیم دنبال بابام می‌گشت. احتمالا بخاطر این بنده خدا دنبال پول می‌گشتن. ریا نشه ما خیلی خیّریم. حتا الان که آقای شکوری رو دیدم به دلم افتاده پولای ته کولمو بهش بدم. ولی ممکنه سینا فکر بد کنه. یکم بددله. اجازه بدین یه دودوتا چارتا کنم ببینم بدم یا نه.

این نوشته رابه اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

− 1 = 5