به خونه که رسیدن همه چیز مثل قبل بود. جونوری که هیچوقت ندیده بودنش و واسه همین نمیتونستن مطمئن باشن چیه خاک گلدونها رو بهم زده بود و پایهی مبلها رو جویده بود. میدونستن لونهش کجاست. یه مکعب خالی توی دیوار که از بالا باز بود و فرزانه نمیدونست کاربردش چیه. مکعب نبود. اینجوری بگم قسمتی که دیده میشد و درواقع دریچهی لونه بحساب میاومد مربع بود ولی داخلش تاریک بود و نمیشد مطمئن بود چیزیه که بنظر میاد، فقط از مربع بودن ورودی میشد نتیجه گرفت مکعبه. سوراخ هم نمیشد بهش گفت چون بنظرم سوراخها معمولن گردن، مثل سوراخهای کف خونه.
من بهش میگم لونه ولی فرزانه نمیخواد از این اسم استفاده کنه. بنظرش این که به این مکعب بگن لونه یعنی به جونوره حق دادن توی خونهشون لونه کنه یا قبول کردن توی لونهی اون خونه کنن. معلوم نبود کدوم سازه اصلیه و حق داره اونیکی رو ببلعه. بنظر فرزانه بزرگ بودن خونه نسبت به لونه باعث نمیشد اونا صاحبخونه باشن و جونور مزاحم. تازه یک بار بین بحثهای همیشگیش با سعید سر حقوق حیوانات به این نتیجه رسید که کی میتونه مطمئن باشه مکعب جونور از خونهی اونا بزرگتر نباشه و این نتیجهگیری رو به سعید گفت. ولی طرز فکر سعید ناامیدش کرد.
– تو نگرانی جونوره خوشگل و گوگولی باشه ولی من بهت قول میدم یه موش سیاه موذیه.
– یعنی چون سیاهه زشته؟
– اونا خیلی کثیفن. توی فاضلاب زندگی میکنن.
– بنظرم این موش فاضلاب نباشه.
– بیا شرط ببندیم. من نیم ساعته لاشهشو میارم اگه زشت و چندش نبود هرکاری خواستی بکن.
– اگه بچه داشته باشه؟
– بدبخت میشیم.
– میخوای بچههاشم بکشی؟ ممکنه اونا هنوز تو فاضلاب نرفته باشن و کثیف نشده باشن.
– بچهکشمونم کردی. همه میدونن موشا کثیف و موذین. مریضی میارن.
– ما که مطمئن نیستیم موش باشه.
– اگه اینجوری فکر میکنی قبول کن یه جونور که شاید موش نباشه ولی وسایلتو میجوه همسایته. نق نزن.
فرزانه یه توری پارچهای روی در لونه کشیده بود و هربار که جونور میجویدش یکی روش میزد. لایههای تور سفید نمیتونستن مانع ورودش به خونه شن. یک بار سعی کرد بگیردش. دستکش فر گاز رو پوشید و دستش رو کرد توی لونه. سعید بهش هشدار داد ولی فرزانه برنامه داشت بمحض اینکه جونور گازش گرفت دستش رو بیرون بیاره. قبل از اینکه جونور فرصت کنه دستکش رو ول کنه. اینجوی میدیدنش، بین زمین و هوا، آویزون به دستکش. دیدن دشمن در حالت آویزون، همیشه آدم رو یه قدم به خلاص شدن ازش نزدیک نمیکنه ولی فرزانه فکر میکرد اگه زشت و کثیف باشه راحتتر میتونه رضایت بده سعید مکعب رو با سیمان یا گچ پر کنه. فرزانه اجازه نداد سعید دستش رو توی لونه کنه. میخواست اختیار با خودش باشه. هدف سعید مشخص بود ولی فرزانه بدون دیدن جونور نمیتونست ازش متنفر باشه. البته موفق نشد چون جونوره گازش گرفت و وقتی دستش رو بیرون کشید توی دستکش نبود. سعید چراغ قوه انداخت ولی نه جونوره بود نه دستکش. فقط تهموندهی غذاشون که فرزانه با یه کفگیر تو مکعب ریخته بود اونجا بود. همون موقع جونور کفگیر چوبی رو از دست فرزانه کشیده بود ولی غذا دستنخورده مونده بود.
بعد از اون نه دستش رو توی لونه کرد نه براش غذا ریخت.
بیشتر روزها اونها مثل دو تا همسایه که هیچوقت توی راهپله بهم برخورد نکردن کاری بهم نداشتن ولی وقتی سرحال بودن یا وقتهایی که واسه مشکلات خونهی کلنگیشون کاری از دستشون برنمیاومد یادشون میافتاد یه مشکلی تو خونه دارن که ندیدنش و نمیدونن چیه و باهاش چکار باید کرد. فرزانه داشت راضی میشد سعید با یه صفحهی فلزی، مربع ورودیِ مکعب رو بپوشونه که از سوراخهای کوچیک کف خونه، آب زرد و شفافی به درخشندگی آب پرتقال صنعتی فوران کرد و بسرعت سهچهار میلیمتر آب کف خونه رو پوشوند. فرزانه هم عوقش گرفت. روی مبل وا رفت. سعید از این اتاق به اون اتاق میرفت و سعی میکرد وسایل برقی رو از آب دور کنه.
– بیا کمک کن.
– این آب از کجا میاد؟
– بهت نگفتم که نگران نشی. زیرزمین و پشت حیاطو آب گرفته.
فرزانه پنجرهی رو به پشت حیاط رو باز کرد. توری رو کشید و از پنجره خم شد. زیر زمین رو لجن پر کرده بود. پشت حیاط پر از درختهای شلخته و بزرگ بود. علفها از درختها بلندتر بودند. روی دیوارها خزه بسته بود. اگه درختها خشک بودن یه لوکیشن گوتیک واسه فیلم ترسناک میشد که از پشت درختهاش جن درمیاومد. ولی اون درختها از شدت سبزی به سیاهی میزدن و مثل یه جنگل دورافتاده بیقاعده دور مردابِ زیرزمین رشد کرده بودن. هیجانزده شده بود.
– سعید اینجا خیلی بزرگه.
– ندیده بودی مگه؟
– نه چشمم نخورده بود.
بیشتر خم شد و زیر خونه یه محوطهی بزرگ با دیوار خزهبسته و بوناک دید.
سعید داشت بیرون میرفت. فرزانه رو بغل کرد.
– امروز یه مهندس میاد خونه رو ببینه. اگه قبلِ چهار اومد خونه رو نشونش بده تا من برسم.
سه و نیم اومدن. چهار نفر بودن. دستمال روی سرشون بسته بودن و صورتهاشون سوخته بود. فرزانه انتظارش رو داشت. هیچوقت هیچی اونجوری که سعید میگفت نبود. قبل از دیدن این خونه گفته بود چهارصد متره، پنج تا اتاق، زیرزمین و پشت حیاط بزرگ داره. فرزانه به خیال قصر وارد خونه شد و اونقدر دلزده شد که نرفت زیرزمین و پشت حیاط رو ببینه. پس عجیب نبود که به چهار تا کارگر بگه مهندس. واسه همین بود که نمیتونست از کثیف بودن یا موش بودن جونور مطمئن باشه. خلاصهش میشه: نمیشد روی حرفهای سعید حساب کرد، گرچه خودش مطمئن بنظر میرسید. فرزانه سعید رو مثل شخصیتهایی از سریالهای طنز تلویزیونی که وقتی میگن خیالت راحت، چهارستون بقیه میلرزه، شناخته بود و هربار یادش میفتاد از تصور صحنهای که سعید وسط ایستاده میگه خیالتون راحت و آدمهای دور صحنه میلرزن، میخندید.
– آقای مهندس کی میان؟
– شما نیستین؟ همسرم گفت مهندس میاد فک کردم شما مهندسین.
– آقاتون رو میگم. کی میان؟
سعید مربی ورزش مدرسه بود. فرزانه یادش اومد بعضیها به هرکی دکتر نباشه میگن مهندس.
– ساعت چهار میاد.
خونه رو بهشون نشون داد.
– فک میکنین درست شه؟
مردی که از سه تای دیگه چاقتر بود به سه تای دیگه نگاه کرد.
– خیلی کار داره. آقاتون کی میاد؟
– خرجش چقدر میشه؟
مرد چاق که فرزانه مطمئن شده بود رئیس بقیهست چون فقط اون حرف میزد و بقیه در و دیوار رو نگاه میکردن خندید.
– مهندس بیاد حرف میزنیم.
– من بهش میگم بفروشیم بریم. این جنگل و مرداب رو چجوری میشه درست کرد؟ خیلیم قشنگه آدم دلش نمیاد خرابش کنه.
مرد دیگه حرف نزد و فقط با سه تای دیگه نگاهها و لبخندهای معنیدار ردوبدل میکردن. شاید خیال کرده بود فرزانه داره با خودش نق میزنه.
فرزانه حرفهایی که زده بود رو توی ذهنش مرور کرد ولی یادش نیومد حرف احمقانهای زده باشه. ممکن بود از تصور صحنهای که ستونهای آدمها با حرف سعید میلرزید بیهوا خندیده باشه. صورتشم توی دوربین گوشی چک کرد. تمیز بود. یقهشم باز نبود. مانتوشم به باسنش نچسبیده بود. هرچی فکر کرد نتونست بفهمه چرا اونجوری لبخند میزنن. برای مهندس شربت درست کرده بود ولی بنظرش اومد واسه کارگرها باید چای بریزه.