رستوران
منتشر شده در تاریخ ۲۲ خرداد ۱۴۰۳ | سارا خوشابی

رستوران

در پهن‌ترین کوچه‌ی خاکی گرگان توی ماشین منتظر بودم. پهن‌تر، خاکی و خلوت‌تر از حدی که بشه تصور کرد. من یک طرف بودم و ساختمون‌های طرف دیگه رو نمی‌دیدم. علی رفته بود از ساختمونی عجیب با در آهنی بزرگ شام بگیره. البته اون ساختمون توی اون کوچه عجیب بحساب نمی‌اومد چون همه‌ی ساختمون‌هاش در آهنی بزرگ و دیوارهای بلند داشتن. ولی هنوزم اون ساختمون واسه رستوران بودن عجیب بود. قبل از این که کلافه شم تصمیم گرفتم برم دنبالش. در آهنی بزرگ بسته بود. خبری از بوی غذا نبود. ساعت نه شب بود و اگه اونجا یه رستوران بود باید بوی غذا می‌داد. ولی یه بوی گرم و چرک منو یاد هندوستان مینداخت. با اینکه هیچ‌وقت اونجا نبودم ولی می‌تونم مطمئن باشم هندوستان بویی شبیه بوی این رستوران داره، یه بوی گرم و چرک که به غذا ربط داره ولی بوی غذا نیست.
دستمو بالا بردم، همون‌طوری که علی برای باز کردن در دستشو بالا برد. چند نفر دیگه‌ای که بعد از علی رفتن هم همین کارو کردن. هرکسی جلوی يکی از اون درهای آهنی و بزرگ قرار می‌گرفت دستش رو بالا می‌برد و در باز می‌شد.
علی جلوی کانتر ایستاده بود و گوشت سیخ می‌زد. یه مرد حدودا پنجاه‌ و هشت ساله‌ی قدبلند با لباس سبز تا منو دید لبخند زد.
– بفرمایید. بالاخره یه مهمون خوشگل اومد.
صندلی رو جلو کشید تا من بشینم. علی سرفه کرد.
– خیلی ممنون من راحتم. خیلی مونده؟
– من برم سفارش شما رو کنم که یه جای نزدیک به افسر براتون خالی کنن. بفرمایید بفرمایید.
مرد خندید و دوباره به صندلی اشاره کرد و از دری که پشت کانتر بود وارد حیاط شد. یه نفر کبابش آماده شده بود و داشت می‌رفت. روی یه سیخ یه تیکه شیشلیک یه تیکه اوزون برون یه رون کامل سفید و یه لوبیاسبز زده بود. خندم گرفت ولی چون دیدم علی هم داره همین کارو می‌کنه جلوی خندمو گرفتم.
– چرا اینجوری سیخ می‌زنی. مرغو نخوابوندن؟
– کی گفت از ماشین پیاده شی؟
– الان میرم.
– نمی‌خواد.
– من مرغ زعفرونی می‌خواما.
اینو گفتم و رفتم بیرون ولی ماشین اونجا نبود. هیچ ماشینی نبود. یادم نمی‌اومد سوئیچ رو برداشته بودم یا نه. پیداش نکردم. دستمو بالا بردم و رفتم تو.
– کری؟ نشنیدی گفتم نرو؟
– بخاطر اون مرده چشم‌سبزه اینجوری می‌کنی؟
– کامی چشاش سبزه؟ اون لاشی به هفت جد و آبادش خندیده چشاش سبز باشه.
– سبز بود دیگه چرا حسودیت میشه؟ الان میاد خودت می‌بینی.
– دعا کن نیاد.
-بده احترام می‌ذاره؟
علی دیگه حرف نزد. مرده هم نیومد. من یادم افتاده بود لباسش سبز بوده و به رنگ چشاش دقت نکرده بودم و نمی‌دونم چرا فک کرده بودم هرکی سبز می‌پوشه چشم‌سبزه. درحالی که معمولا چشم‌سبزا سبز می‌پوشن و از برعکسش نمیشه مطمئن بود.
– ما مگه قرار نبود شام بگیریم بریم؟
– گفتم بشین تو ماشین که غراتو نشنوم.
– نه من می‌خوام ببینم تو اینجا چکار می‌کنی‌.
یه خانم که لباس فرم زرشکی با نوار طلایی پوشیده بود به استقبالمون اومد. وارد حیاط شدیم.
یه… خیلی برام سخته بگم مرد بود یا زن. بخصوص بعد از اشتباهم درمورد رنگ چشمای کامی اعتمادبنفسمو از دست دادم. اون چاق بود. چاق‌تر از حدی که بشه تصور کرد. بدون اینکه کسی بهم معرفیش کنه می‌دونستم افسره. نشسته بود وسط حیاط. کامی برامون نزدیک‌ترین جا به افسرو جور کرده بود. سر چرخوندم که ازش تشکر کنم ولی پیداش نبود. سیخ رو از علی گرفتن و گفتن بشینیم .
دورتادور حیاط آدم بود. زن بغلیم داشت گریه می‌کرد.
– اولین باره میای؟
سرمو تکون دادم.
– سرتو بالا بگیر که ببیندت. توی دلت اسمش رو بگو.
بعد زیرلب گفت افسر. منم گفتم.
افسر کارت‌هاشو جلوش روی خاک پخش کرده بود. تازه فهمیدم روی خاک نشستم. یه خاک سرد و سیاه که بوی گرم و تندی داشت. کارت‌ها سفید بودن و روشون نقش یه… نمی‌دونم زن بود یا مرد. ولی می‌تونم تصور کنم اگه افسر لاغر بود همچین قیافه‌ای می‌داشت. نقش روی کارت سیاه بود. روی یه کارت می‌خندید روی یکی ترسیده بود. توی بعضی کارتا یه پرنده باهاش بود. افسر زیرلب ورد می‌خوند. منم توی دلم اسمش رو می‌گفتم. حوصلم سر رفت و قبل اینکه کلافه شم زدم به پهلوی علی.
– چرا اینجاییم؟
زنه بغلیم ششش کرد. آرومتر حرف زدم.
– منم نمی‌خواستی بیاری. چرا اونوقت؟
– می‌خواستم ببینم چخبره. همه حرفشو می‌زنن.
– از کبابش معلومه چیه.
– تو که هنو نخوردی.
– کامی چرا غیبش زد.
علی چپ‌چپ نگام کرد.
– نه جدی میگم. این روزا متوجه یه چیزی شدم. بعضی چیزا یهو غیبشون می‌زنه انگار از اول نبودن.
می‌خواستم اینجوری بهش بفهمونم صبرم از کاراش داره تموم میشه و ممکنه ترکش کنم. ولی علی از حرفم هیجان‌زده شد انگار خودشم متوجه غیب شدن چیزا شده باشه.

– راست میگی منم حس کردم.
– آره دیدی؟ یهو غیب میشن.
– مثه میمونای بیچاره. آخرین باری که یه میمون دیدیم کی بود؟
– دو سال پیش توی باغ وحش بابلسر بود.
– معلوم نیست چه بلایی سرشون اومده.
– تو نگران میمونا نباش.
– احمقی دیگه. توی اکوسیستم وجود هر موجودی مهمه.
– تو توی گرگان دنبال میمون می‌گردی اونوقت من احمقم؟
علی بازوم رو نیشگون گرفت و چشاشو گرد کرد. سرمو انداختم پایین.
حیاط بزرگ بود و من نمی‌تونستم همه‌ی آدما رو ببینم ولی احساس می‌کردم همه دارن گریه می‌کنن. افسر بین ورداش یه کارت رو برداشت.
– صادق موسوی
– بله افسر
– شما یه زندگی جدید دریافت می‌کنی ولی هیچ‌وقت اجازه نده زنت و منشیت دوست شن.
– سپاسگزارم افسر
– عماد خسروی
– بله افسر
– به شما گفته بودم نباید عکس زنای لخت رو نگهداری.
– منو ببخش افسر
– کارت‌ها بخشاینده‌اند.
– سپاسگزارم افسر
افسر با چند نفر همین‌جوری حرف زد و بهشون توصیه‌های اخلاقی کرد. به زن بغلیم هم گفت آب نجوشیده نخور. دیدم علی هم داره گریه می‌کنه. فک کردم الان که عرفانی شده بهترین وقته بهش بگم ماشین سر جاش نیست.
– علی
– حرف نزن حواسش پرت میشه الهاماشو از دست میده.
– تو قبلا هم اومدی؟
– اومدم.
– بهت چی گفت؟
– گفت مراقب تو باشم.
کلافه شدم و ایستادم. خواستم بیام بیرون. افسر ساکت شد. همه‌ی چشم‌های خیس بهم نگاه کردن. احساس کردم گناه بزرگی کردم که حتا کارت‌های بخشاینده هم نادیدش نمی‌گیرن. افسر ایستاد. یه کارت دستش بود. اسممو گفت. علی از پام نیشگون گرفت.
– بگو بله افسر کودن.
نتونستم حرف بزنم. افسر به طرف من می‌اومد. با هر قدم لاغرتر می‌شد و نقش کارت بزرگ‌تر می‌شد. وقتی به من رسید یه… هنوزم برام سخته بگم زن یا مرد خیلی لاغر بود و کارت رو که نقش چاقی روش بود رو روبروی من نگه داشت. نمی‌دونم چرا ازم انتظار داشت بفهمم معنی اون نقش چیه‌. چرا افسر چاق توی کارت کلافه شده. علی دستمو گرفت و بزور نشوندم. افسر انگار وقتی من جوابش رو ندادم تنظیماتش بهم خورده بود و نتونست ادامه بده. کامی گفت همه باهم بگن بله افسر شاید درست شه. ولی بعضیا معتقد بودن چون افسر اسم منو گفته خودم باید بگم بله افسر. من هنوز دلم نمی‌خواست بگم. لجبازیم گل کرده بود یا چی نمی‌دونم. یهو مثه یه الهام معنی کارت رو فهمیدم. افسر کلافه شده بود چون من برنامشو بهم زده بودم. خوشم اومد. اون همه آدم منتظر بله‌ی من بودن.
– می‌دونی علی. این یارو راست گفته بود. باید مراقب من می‌بودی.
رفتم جای افسر ایستادم.
– کامی بیا.
کامی اومد و من با دقت به چشماش نگاه کردم. سبز نبود. تو فکرم بود همون وسط حیاط یه آبروریزی محشر راه بندازم.
– از من خوشت میاد؟
– فک می‌کنم سوتفاهم شده.
– از علی ترسیدی؟
کامی دیگه نمی‌خندید. کلافه شده بود. برنامشون بهم ریخته بود. افسر لاغرتر از چیزی شده بود که بشه تصور کرد. داشت از بین می‌رفت. نقش روی کارت‌ها اون‌قدر چاق شده بودن که توی کارت جا نمی‌شدن. علی به طرفم حمله کرد. کامی فرار کرد. افسر افتاد رو خاک و ازش بخار بلند می‌شد. علی گلومو فشار داد.
– بگو بله افسر. آبرومو بردی کثافت.
– آبروت برام مهم نیست.
از بوی گرم بخار افسر و فشار دستای علی داشتم خفه می‌شدم. دکمه‌های لباسمو باز کردم و سینه‌هامو بیرون انداختم.
– کامی بزدل. حال کن.
– الان سرتو می‌برم.
علی رفت طرف آشپزخونه. من جای افسر نشستم و کارت‌ها رو مرتب کردم. یکی دو تا بر زدم و وقتی برشون گردوندم کاملا سفید بودن. همه‌ی کارت‌ها سفید بودن. افسر هم بخار شده بود. مردم سیخای کبابشون رو برداشتن و بیرون رفتن. تو فکرم بود خودم جای افسرو بگیرم. زور زدم تا دوباره چیزی بهم الهام شه. انگار واقعا افسرو کشته بودم. کامی اومد بلندم کرد.
– دیگه همه چی تموم شده. خودتو مقصر ندون. افسر یه مدت بود پیشگویی‌هاش درست درنمی‌اومد.
– تو اسم مهمونا رو بگو من جاشو می‌گیرم.
– علی رو چیکار کنیم؟ رفته چاقو بیاره سرتو ببره.
– تو نمی‌تونی جلوشو بگیری؟
– سعیمو می‌کنم.
علی که اومد یه چاقوی بزرگ دستش بود. کامی جلوشو گرفت. علی به چشمای کامی نگاه کرد. سبز نبود. پیروزمندانه گفت بیا اینجا.
– خودم دیدم. سبز نیست. من اشتباه کردم علی منو ببخش.
– عیب نداره بیا بریم.
– یه چیز دیگه هم هست.
– خونه بگو.
سیخ کبابمونو گرفتيم و اومدیم بیرون. یه راننده که لباس فرم زرشکی با نوار طلایی پوشیده بود ماشینو از پارکینگ آورد.
– علی من شاید بتونم جای افسر بشینم. چون من کشتمش.
– لازم نکرده.
هنوز فکر می‌کردم قدرتی ماورایی دارم. چشمامو بستم و اتفاقاتو عقب برگردوندم تا رسیدم به وقتی که افسر اسمم رو صدا زد.
– لیلا کریمی
– بله افسر
– به شما این فرصت داده میشه که عقده‌هات رو بعنوان یه زن خالی کنی.
یه کاسه‌ی رویی جلوم گرفت و جوری نگام کرد انگار می‌خواد ازم تشکر کنه که برنامشو بهم نزدم و باعث مرگش نشدم. منم با نگاه بهش گفتم قابلی نداره. دلمون بهم راه داشت و حالا که لاغر شده بود حتا جذاب هم بنظر می‌رسید. عقده‌هامو ریختم توی کاسش.
– سپاسگزارم افسر.

این نوشته رابه اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

29 + = 35