یادداشتی بدون نام نویسنده
منتشر شده در تاریخ ۰۱ خرداد ۱۴۰۳ | سارا خوشابی

یادداشتی بدون نام نویسنده

چیزی پشت در مانع باز شدنش می‌شد. با شانه‌ی راستم هل دادم. سنگین بود. به زحمت کمی زانویم را لای در فرو کردم و با همه‌ی زورم فشار دادم. همین که از هل دادن دست می‌کشیدم در با فشار بسته می‌شد و مجبور می‌شدم بسرعت پایم را بکشم تا لای در نماند. ولی نمی‌توانستم بفهمم کسی مثل من در طرف دیگر شانه‌‌هایش را به در فشار می‌دهد یا فقط به در تکیه داده است چون بیهوش شده یا مرده است.
طوری بی‌حال افتاده است که انگار پشت به در نشسته و ممکن است با مردی که در راه‌پله می‌دوید نسبتی هم داشته باشد. هرچه بود زورش از من بیشتر بود. یک زن درشت‌تر از من یا یک مرد یا یک مرده. این طور که شنیده‌ام مرده سنگین می‌شود. چقدر امکان دارد کسی پشت در حمام بنشیند و مانع باز شدن در شود؟ شاید فضای خانه باعث می‌شد دورترین احتمالات زودتر به ذهنم برسند.
از پله‌ها بالا می‌آمدم چون حدس می‌زدم بخاطر طوفان برق قطع شود و در آسانسور گیر کنم. صدای دویدنش را شنیدم و دیدم از کنارم رد شد ولی نتوانستم او را ببینم. فقط از بوی لالیک مردانه می‌گویم مرد بود. یک مرد که ده سالی می‌شود جوانی را پشت سر گذاشته است. یک مرد خیلی معمولی که‌ اتفاقن خوب می‌دود. البته باید او را هنگام دویدن به بالا ببینم تا بگویم خوب می‌دود. خود من هم که بزحمت از پله‌ها بالا می‌آیم و صدای نفس‌هایم حتا با وجود صاعقه و صدای لرزش پنجره‌ها هنوز دست‌ کم به گوش خودم شنیده می‌شود در پایین رفتن بد نیستم. ولی در بالا رفتن ده تا پله هم کافی‌ست تا مجبورم کند بایستم نفس بگیرم و توجهم به در باز واحد هفت جلب شود.
در هر طبقه از این ساختمان شش واحد کوچک قرار دارد. همه جور آدمی اینجا زندگی می‌کند. چندتایی هم دفتر کار هست. آرایشگر، ناخن‌کار، دندانساز و فالگیر داریم. آپارتمان خودم انبار ادکلن و لوازم آرایشِ های‌کپی است. همه‌ی همسایه‌ها را نمی‌شناسم و آشناییم با همان چند نفری که می‌شناسم هم در حد تکان دادن سر در آسانسور است و نمی‌دانم هر سر مال کدام واحد است به همین دلیل نمی‌توانم دقیقن بگویم ساکن یا ساکنین واحد هفت را می‌شناسم یا نه. ولی فکر می‌کردم برای کنجکاوی در مورد خانه‌ای که درش باز است و وسایلش در نور صاعقه بیشتر از حدی که عادی باشد بهم‌ریخته دیده می‌شود لازم نیست ساکنین خانه را بشناسم. به خودم اجازه دادم وارد خانه شوم.
با اولین قدم بنظرم آمد این خانه واحدی از ساختمان ما نیست. احساس نمی‌کردم در همسایگی یا زیر خانه‌ی خودم هستم. حتا خیال می‌کردم تهران هم نیستم و در یکی از اتاق‌های مسافرخانه‌ای در یک شهر کوچک مرزی که برق هم ندارد منتظر کسی هستم که قرار است من را با ساکی پر از دلار قاچاقی از مرز رد کند. اگر صاعقه پنجره‌ها را نمی‌لرزاند از وحشت سکته می‌کردم.
با هر صاعقه تصویری از آشفتگی خانه روشن می‌شد. صندلی‌های روی زمین افتاده؛ کتاب‌های بازی که جلو کتابخانه افتاده بودند؛ تخته وایت‌برد واژگون شده؛ اینطور بنظرم آمد که واحد هفت کلاس است. به اتاق رفتم و صبر کردم صاعقه بزند. تخت خواب مرتب بود. کسی هم آنجا نبود. خواستم در حمام را باز کنم ولی در چند سانتیمتر بیشتر باز نمی‌شد. چیزی پشت در مانع باز شدنش می‌شد و هربار که بزحمت کمی بازش می‌کردم، همین که می‌ایستادم نفس بگیرم بسته می‌شد.
دوباره به اتاق رفتم تا چیزی پیدا کنم در را باز نگه دارد که مجبور نشوم هربار از صفر شروع کنم. در نور صاعقه عکس مرد جوان روی دیوار بنظرم آشنا آمد. صبر کردم تا پنجره‌ها بلرزند و باز صبر کردم که دوباره تصویر را ببینم. یکی از آنهایی که در آسانسور به هم سر تکان می‌دادیم نبود ولی هنوز آشنا بنظر می‌رسید. آل‌استار پوشیده بود. فکر کردم این مرد حتمن لالیک می‌زند. البته احتمال می‌دادم عکس تازه‌ای نباشد. خیلی زود به این نتیجه رسیدم مردی که از پله‌ها پایین می‌دوید صاحب خانه است. چون با این که نتوانستم او را خوب ببینم مطمئن هستم حداقل چهل سال داشت. یک مرد چهل ساله که هنوز لالیک می‌زند و آل‌استار می‌پوشد. اینطور مردها زیاد نیستند و احتمال این که در یک ساختمان دو مرد چهل ساله لالیک بزنند و آل‌استار بپوشند تقریبن صفر است. عکس‌های دیگری هم در اتاق بود. ولی در همه‌ی آنها فقط جوانیِ مردی که از پله‌ها پایین می‌دوید دیده می‌شد. تنها بود. نمی‌دانستم می‌شود چه حدسی درمورد کسی که در حمام بود و نمی‌گذاشت در را باز کنم زد.
کمی منتظر ماندم ولی صاعقه نزد. دستم را در هوای تاریک اتاق بااحتیاط حرکت دادم و دیوار را پیدا کردم. به ذهنم رسید در آخرین صاعقه یک تکه چوب روی تخت دیده بودم. برش داشتم. سبکتر از تصورم بود ولی بقدر کافی بزرگ بود.
کورمال کورمال تا در حمام رفتم و شانه‌ام را به در فشار دادم. هنوز چیزی پشت در مانع باز شدنش می‌شد. با همه‌ی زورم فشار دادم و قبل از این که نفسم تمام شود چوب را لای در فرو کردم. نمی‌توانستم بیشتر هل بدهم تصمیم گرفتم من هم پشت به در بنشینم شاید زورم بیشتر شود و کمتر خسته شوم. تاریک بود ولی می‌دانستم چوب هنوز لای در است و خیالم راحت بود در کاملن بسته نخواهد شد. قصد داشتم با دوربین گوشی از پشت در عکس بگیرم. خودم را آماده کرده بودم دو تا چشم مبهوت که انگار دارند سرزنشم می‌کنند که چرا نجاتشان نداده‌ام از صفحه‌ی گوشی بهم زل بزنند. البته اگر جوری که حدس می‌زدم با چشم باز مرده باشد و سرش روی شانه‌ی راستش خم شده باشد.
وقتی می‌خواستم همان‌طور که در را با شانه‌ام نگه داشته‌ام بنشینم سُر خوردم و پخش زمین شدم. بنظرم آمد صدای شکستن آرنجم را شنیدم، چشمم سیاه‌تر شد و لحظه‌ای بعد از آن صدای خرد شدن چوب در نور صاعقه در خانه پیچید. آب از لای در حمام بیرون می‌آمد. خرده‌های چوب که حالا می‌دانستم گیتار بوده در را باز نگه داشته بود ولی نه آن‌قدر باز که دست من حتا اگر نشکسته بود و می‌توانست گوشی را نگه دارد ازش رد شود.
احساس بیچارگی کردم. قبل از آن متوجه صدای آب نشده بودم. دیگر مطمئن بودم کسی پشت در مرده است و جسدش راه‌آب را بند آورده است. آب از لای در بیرون می‌ریخت. خیلی زود تمام واحد هفت را آب می‌گرفت و از پله‌ها پایین می‌رفت. خوش‌شانس بودم که خانه‌ام در طبقه‌ی بالاتر بود و آب به خانه‌ام نمی‌رسید. البته اگر خانه‌ام در طبقه‌ی اول بود دیگر به این طبقه نمی‌آمدم و متوجه واحد هفت نمی‌شدم. بهرحال اگر من هم نمی‌آمدم اين آب خیلی پشت در بسته نمی‌ماند و راهی پیدا می‌کرد تا به خانه‌ی من برسد. پس هنوز می‌توانم برای اینکه طبقه‌ی چهارم زندگی می‌کنم خوشحال باشم‌. حتا اگر بالا رفتن از پله‌ها، وقت‌هایی که طوفان می‌شود یا برق قطع می‌شود برایم نفسگیر باشد و یک نفس گرفتن به قیمت شکستن آرنج برایم تمام شود.
آب بی‌رنگ بود و اثری از خون در آن دیده نمی‌شد. هنوز می‌شد به زنده بودن کسی که پشت در نشسته است امیدوار بود. از خودم تعجب کردم. چرا قبل از این کارها سعی نکرده بودم با او حرف بزنم. شاید وضع روحی بدی داشت و مثلن به قول روانشناس‌ها یک فروپاشی روانی را تجربه می‌کرد و من می‌توانستم با یکی دوتا جمله‌ی حکیمانه یا چیزی شبیه «منم می‌خواستم خودمو بکشم ولی یهو دلم پیتزا خواست» متقاعدش کنم از پشت در یا حداقل از روی راه‌آب بلند شود.
به این فکر افتادم هیچ کدام اینها به من ربطی ندارد. نه باز ماندن شیر آب و بسته شدن راه آب و نه آدمی که پشت در افتاده بود. خودم را بیخود توی دردسر انداخته بودم. چرا باید نگران آدم‌هایی باشم که در خانه‌شان حتا یک چوب درست و حسابی هم پیدا نمی‌شود. یا دسته‌ی جارویی محکم که زورش از مرده‌ای که راه آب را بند آورده بیشتر باشد. اگر فقط می‌توانستم ده سانتیمتر در را باز نگه دارم می‌شد خیلی کارها کرد. با یک چوب بلند شیر آب را می‌بستم‌. خوشبختانه شیرهای این خانه اهرمی هستند و می‌شود با چوب باز و بسته‌شان کرد.
قطعن آرنجم شکسته است. دردش ساکت نمی‌شود. هر بار صاعقه می‌زند دردم بیشتر می‌شود. آب هم دیگر بیرنگ نیست. خیلی نمی‌توانم به تصاویری که یک لحظه روشن می‌شوند اطمینان کنم ولی بنظرم می‌آید در آب خون دیدم. می‌دانم ممکن است آخرین فرصتی باشد که می‌شود کسی که پشت در نشسته است را نجات داد ولی من هرکاری از دستم برمی‌آمد انجام دادم. حداقل می‌توانم بگویم تلاشم را کردم. هرچند زورم نرسید. بهتر است یادداشتی برای مردی که آل‌استار پوشیده بود لالیک زده بود و از پله‌ها پایین می‌دوید بنویسم و بخاطر شکستن گیتار ازش معذرت‌خواهی کنم. اینجور مردها دلبسته‌ی سازشان هستند. حق دارد اگر از من عصبانی شود. یادداشت را بدون اسم می‌نویسم‌. چه خوب که به وسوسه‌ام محل ندادم و با کسی که پشت در نشسته است حرف نزدم. ممکن بود از صدایم من را بشناسد. هرچند من با هیچ کدام از ساکنین این ساختمان حرف نزده‌ام و کسی نمی‌تواند از روی تکان دادن سر، صدای آدم را تشخیص دهد.

این نوشته رابه اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

44 − 35 =