اگر اهل قضاوت نیستید
منتشر شده در تاریخ ۲۳ مرداد ۱۴۰۲ | سارا خوشابی

اگر اهل قضاوت نیستید

من راوی داستان هستم و ماجرای ناصر، که سر کوچمون یه گاری سبزی‌فروشی داره رو براتون تعریف می‌کنم. ناصر تقریبن همسایمون هم هست. کنار خونه‌ی ما یه خونه‌ی کوچیک اجاره کرده تریاک بکشه. از کارایی که اونجا می‌کنه خیلی نمی‌تونم چیزی بهتون بگم چون دید خوبی به خونه ندارم و هیچوقت هم ترياک نکشیدم و نمی‌دونم نشئگی تریاک چجوریه. من فقط دو بار تریاک خوردم، یه بار چون سرم درد می‌کرد و یه بار دیگه که خواستم ادای تلاش واسه خودکشی هدایت رو دربیارم. ولی هر دو بار با اینکه هدف‌هام متفاوت بود خوابم برد و وقت نشد به زیاد حرف زدن یا مردن برسم. بدن من خیلی جون‌عزیزه و هر وقت حس کنه خطری تهدیدش می‌کنه می‌خوابه. با خواب می‌خواد خودشو از خطر خلاص کنه. لازم نیست خطر خیلی جدی باشه. مثلن زمان مدرسه عصرها بعدِ ناهار وقتی ریاضی می‌خوندم هم می‌خوابید. سر تریاک خوردنمم حتمن ترسیده بمیره یا یه گند بدی بزنه خوابيده. گفتم دید خوبی به خونه ندارم؟ دروغ گفتم. می‌خواستم ادای راوی غیرقابل اعتماد رو درارم ولی چون یادم اومد یه آدم مهرطلبم و دوس دارم دل شما رو بدست بیارم حالا راستشو میگم. از مهرطلبیم همین‌قدر بگم که وقتی رانندگی می‌کنم سعی می‌کنم سر چهارراه سریع برم که چراغ واسه ماشین پشتی قرمز نشه و دل رانندشو بدست بیارم. یا از رو سرعت‌گیر می‌پرم که بقیه معطل من نشن. البته باید انتخاب کنم چون گاهی مجبورم به یکی راه ندم و دلشو بشکنم که دل پشت‌سریمو بدست بیارم. خوشم میاد تصور کنم داره با خودش میگه دمش گرم چه خوب میره. بعد از آینه نگاه می‌کنم می‌بینم می‌پیچه میره ولی دلش پیش منه. دل ناصرم پیش منه. من با دید خوبم از داخل خونه اینو فهمیدم. کوچه‌ی ما پررفت‌وآمد نیست ولی چون حیاط پشتی دوتا خونه بهم راه داره وقتی بابام نیست نردبونو تکیه میدم به دیوار و میرم بالا. وقتیم برمی‌گردم نردبونو می‌ذارم سرجاش که بابا شک نکنه. نردبون ناصر همیشه کنار دیواره. چون فقط خودش اینجاست و باباش نیست که بهش شک کنه. من اینجوری میام خونه‌‌ی ناصر. یکم سخت هست ولی بهتر از اینه کسی ببینه میام اینجا. نه که حرف مردم واسم مهم باشه که بگن این دختره با ناصر می‌پره. نه. فقط دلم نمی‌خواد زهراخانوم که سر کوچمون می‌شینه و منو واسه پسرش می‌خواد دلخور شه. امروز فردا ناصر چرخشو می‌گیره میره یه محله‌ی دیگه. آدم باید آینده‌نگر باشه. از اینا گذشته هیشکی باورش نمیشه من که هدایت می‌خونم و معلم زبانم با یه سبزی‌فروش که مغازه هم نداره بگردم. من دلم می‌خواد همه خوشحال باشن و دوسم داشته باشن. نمی‌خوام شوکه‌شون کنم. بدتر از همه اگه مردم بفهمن من میام خونه‌ی ناصر دیگه ازش سبزی نمی‌خرن. بیشتر مشتریاش زنن و زنا از مردایی که زن دارن و با یه زن دیگه می‌پرن چیزی نمی‌خرن. اینجوری ناصر از اینجا میره. می‌خواین بدونین چرا من با ناصرم؟ اگه نگم ناراحت میشین؟ معلومه ناراحت میشین. من راوی بدیم. خواننده‌هامو ناراحت کردم. راستش دیگه دلم نمی‌خواد ماجرای ناصرو تعریف کنم. اگه بدونین قدش از من کوتاه‌تره و موهاش کمه، خب، در اصل، چجوری بگم، ازون مردای از خود متشکر و… آره کچلم هست، سر کوچه چمباتمه می‌زنه و من که رد میشم نگامم نمی‌کنه، فک می‌کنین خیلی بدبختم نه؟ وقتی تو خونه‌ایم بهش میگم چرا همچین می‌کنی میگه به خاطر آبروی خودته. راستم میگه. مثلن اگه وقتی من رد می‌شم پا شه دستشو بذاره رو سینش خم شه خوبه؟ ولی می‌تونه دست کم یه چشمک ریز بزنه. نمی‌دونم والا گیر کردم. از خونمون خسته شدم‌. یه وقتا از پیش ناصر برمی‌گردم می‌بینم بابام زن آورده. خیلی ناراحتم که مزاحمشم. چندبار خواستم بهش بگم من مشکلی ندارم هرکاری دوست داری بکن فک کن من اینجا نیستم ولی روم نشده یا ترسیدم دلخور شه.

هر روز صبح که میرم سر کار می‌بینم زن ناصر می‌رسوندش. یه پراید سبز یشمی داغون دارن. پسرشونم تو ماشینه. سبزیا رو خالی می‌کنن زنه میره. ناصر میگه بچه رو می‌ذاره پیش مادرش ميره اسنپ. راستش دلم می‌سوزه می‌بینم سخت کار می‌کنن ولی همشو میدن پای اجاره‌ی این خونه و… شبا سبزی خرد می‌کنن و تف می‌دن. همه محل سبزیشونو از اینا می‌گیرن. یه بار ازش کوکو گرفتم. اون موقع که هنوز با هم نبودیم. یکم طعم گل داشت خوشم نیومد. لباسای ناصرم همیشه گلیه. گل رفته تو جونش.

کاش اینا رو بهتون نمی‌گفتم. چه فکرا که دربارم نمی‌کنین. حتمن الان اونقدر ازم بدتون میاد که دوس دارین سر به تنم نباشه. والا حق دارین. اولش خواستم یه جوری ماجرا رو براتون تعریف کنم که دلتون برام بسوزه و بیاین کمکم. خیلی آدم بیخودی هستم می‌دونم. حق دارین فک کنین دنبال سواستفاده‌ام و وقتتونو گرفتم. ولی واقعن به کمکتون نیاز دارم. راستش من وقتی خواستم از نردبون بیام پایین افتادم و بیهوش شدم. الان می‌ترسم بهوش بیام و ببینم خیلی وقته بیهوشم و بابام اومده خونه فهمیده نردبون سر دیواره و ازش بالا اومده و منو دیده.

اگه این اتفاق افتاده ترجیح میدم بمیرم. دلم نمی‌خواد سرشکستش کنم. اگه یکی از شما خواننده‌های عزیز، یکیتون که اهل قضاوت کردن نیست و بقول روانشناسا منو با خطاهام می‌پذیره لطف کنه و یسر بیاد گرگان، خیابون بهار، کوچه هفدهم پلاک سی و چهار یه سر و گوشی آب بده تا عمر دارم ممنونش میشم. منم مثه خواهرتون. بله می‌دونم اگه خواهرتون مثه من بود چی میشد. منظورم هنوز همون عزیزانیه که اهل قضاوت نیستن و…

سمیرا آن‌قدر التماس کرد تا یکی از خواننده‌ها دلش سوخت و رفت خیابان بهار کوچه‌ی هفدهم کمکش کند. ناصر را دید که سر کوچه چمباتمه زده است. ناصر با دیدن خواننده ایستاد و دستش را روی سینه‌اش گذاشت و چشمک زد. خواننده چندشش شد. رفت پلاک سی و چهار. چند بار زنگ زد. کسی خانه نبود. برگشت و به ناصر گفت چه اتفاقی برای سمیرا افتاده است. ناصر چرخش را به رضا که سر کوچه بقالی داشت و گاهی با ناصر می‌نشست سپرد. رضا هم به خواننده‌ی دلسوز چشمک زد. خواننده دلش شور افتاده بود. می‌ترسید همه‌ی اینها نقشه باشد و به همین دلیل وارد خانه‌ی ناصر نشد. کمی منتظر ماند. وقتی دید سمیرا لنگان از پلاک سی و دو بیرون می‌آید خیالش راحت شد. به خودش افتخار کرد و وقتی داشت وارد خیابان بهار می‌شد با خودش تصور کرد ناصر و سمیرا دارند از خوبی و مهربانی او حرف می‌زنند و کیف کرد.

این نوشته رابه اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

9 + 1 =