وقت سحر
منتشر شده در تاریخ ۰۲ اسفند ۱۴۰۲ | سارا خوشابی

از کما که بیرون آمد هوا آن‌قدر سرد شده بود که فهمید دیگر تابستان نیست. یادش بود یک آلوی سیاه از کیسه درآورد، ولی بعد از آن را بخاطر نمی‌آورد. حتمن می‌خواسته آلو را به هادی بدهد. کجا می‌رفتند هم از خاطرش پاک شده بود. سحر نمی‌توانست بفهمد فراموشی گرفته یا نه. هادی را می‌شناخت ولی شادیش از بهوش آمدنِ سحر، شبیه هادی‌های شادی که می‌شناخت نبود. فکر کرد اگر من جای او بودم گریه‌ام می‌گرفت. انگار هادی نقش شادی را بازی می‌کرد و می‌ترسید اشک گریمش را پاک کند.

سحر فهمید آن قسمت از مغزش که تشخیص می‌دهد چه چیزی طبیعی است و چه چیزی یک جایش می‌لنگد فلج شده و کار نمی‌کند. قبل از این که فرصت کند این مسئله را به دکتر بگوید از بیمارستان بیرون آمدند‌. هادی او را سوار ماشین همکارش کرد و گفت: «دختر خوبی باش. حامد می‌رسوندت.» نمی‌دانست چقدر عادی است که مردی بعد از این که زنش از کما بیرون آمده او را خانه نبرد. در راه، حامد دستش را دراز می‌کرد و می‌خواست مانتوی سحر را لمس کند. سحر یادش نبود این کار طبیعی است یا نه. نمی‌دانست باید واکنش تندی نشان دهد یا اهمیت ندهد. حتا واکنش تند را هم بیاد نیاورد. فکر کرد باید فحش بدهد ولی موتور مغزش سه کار می‌کرد و حروف فحش مورد نظرش آن‌قدر بهم نزدیک و شبیه بودند که ترسید اشتباه بگوید و بیشتر باعث تحقیر خودش شود. موقع خداحافظی، هادی در ماشین را بسته بود و به همکارش چیزی شبیه «قابل نداره» یا «بفرما» گفته بود. فکر کرد وقتی دوباره هادی را دید ازش بپرسد چی گفته است. نمی‌دانست اجازه دارد از شوهرش حساب پس بگیرد یا نه. حتا نمی‌توانست مطمئن باشد شوهرش حق ندارد او را به کسی بدهد. نمی‌دانست شوهر بودن چقدر به یک مرد اختیار می‌دهد. نمی‌خواست شوهرش را شرمنده کند. می‌دانست می‌خواهد زن خوبی باشد ولی معنی زن خوب را هم فراموش کرده بود.

از رانندگی حامد معلوم بود کلافه شده است. شاید انتظار داشت سحر مشتاق باشد. شلوار سحر را هم لمس کرد. احتمالن باندازه‌ای که توقع داشت نرم نبود یا دستش از مالیدن خسته شد که در محله‌ای قدیمی، از همان‌ها که پر از کوچه‌های باریک و پر پیچ هستند او را پیاده کرد. سحر بادقت به حامد نگاه کرد. پوستش سیاه بود، همه‌ی لباس‌هایش هم سیاه بودند. دید مرد گنده بغض کرده است.

– می‌دونم چته. چون اون یارو رئیسه و لئودان کوپه ۲۰۲۲ داره و من یه کارمند سادم و یانجی جی ۸۰ دارم با اون راه اومدی با من نه؟

اسم دو تا ماشین را گفت که چون سحر هیچ‌کدامشان را نمی‌شناخت، دقیق نشنید چه می‌گويد ولی حدس زد اولی باید خیلی از دومی گرانتر باشد. مرد رقت‌انگیز شده بود. وضعش حال سحر را بهم زد و باعث شد نتیجه بگیرد همیشه از مردهای ضعيف حالش بهم می‌خورده است.

– آوردمت اینجا که دست اونم بهت نرسه. دیگی که واسه من نجوشه می‌خوام سر سگ توش بجوشه.

سحر وارد خانه‌ای که چون درش باز بود بنظرش ناآشنا نیامد شد. یکی از همان خانه‌های قدیمی اینجور محله‌ها. حیاط پر از آدم بود و یک خروس از آنها که پرهایشان سفید است و کاکل سرخ دارند می‌خواند. یکی شبیه آل کاپون، شاید هم خود آل کاپون، نشسته بود پشت یک دیگ بزرگ و همه داشتند آش نذری می‌خوردند. به سحر هم یک کاسه با پوزخند دادند.

– گفتم این یارو بدردت نمی‌خوره. اتاقت هنوز دست‌نخورده‌ست.

اتاق گوشه‌ی حیاط، نزدیک در، برای سحر مثل یک جای آشنا بود. رفت آشپزخانه کاسه‌اش را بگذارد، خاله و مادرش را دید. پشت پرده قایم شد ولی آنها او را دیده بودند. خاله و مادر گرد و قلمبه بودند، ریز می‌خندیدند و چربی‌هایشان زیر پارچه‌های گلدار می‌لرزید.

– دخترت تا کی می‌خواد خجالت بکشه؟

مادر ریز خندید: «از همون شبی که برات تعریف کردم من و باباش رو دید، اینجوری شده.»

سحر شبی که مادر می‌گفت را به یاد نیاورد ولی فهمید خجالت کشیدن را فراموش نکرده است. حالا دیگر مطمئن بود آنها نمی‌دانستند او کما بوده است. هادی به آنها نگفته بود. رفت اتاقش. بدون فکر و از سر عادت، سراغ جاساز سیگارهایش رفت.

وقتی از اتاق بیرون آمد، پدرش پشت در ایستاده بود. لاغر، بلند و خاکستری بود. گفت: «بوی سیگار تا سه تا کوچه میره.»

سحر در صورت پدر، دنبال علائم آشنای چنین موقعیت‌هایی گشت ولی او خیلی مهربان‌تر از این حرف‌ها بود که عصبانی شود. لبخند نمی‌زد و مثل تنها آدمی که حقیقت را می‌داند، به دوردست یا دورتر، نزدیک افق، نگاه می‌کرد.

– تو می‌دونی من کما بودم؟

– اون بی‌شرف تو رو دزدیده بود و مجبورت می‌کرد براش کار کنی.

سحر را بغل کرد: «خوش اومدی دخترم.»

– مرسی، ولی کی منو دزدیده بود؟ هادی؟

– همون پفیوز. من دنبالتون اومدم ولی نتونستم پیدات کنم.

– ولی من کما بودم.

– دکتر شاکری میگه احساس گناه داری‌.

– نه، مگه من عمدن رفتم تو کما؟

صدایی کت‌ و کلفت‌تر از آن که مال اهالی این خانه‌ی قدیمی باشد یالله گفت. پلیس هادی را با دستبند آورده بود. هادی سرش را بالا گرفته بود و اصلن شبیه تبهکارهای برنامه‌های مستند نبود. پدر یقه‌اش را گرفت. یک سرباز او را عقب کشید. خاله و مادر دمپایی‌هایشان را پرت کردند و دمپایی‌ها یکی پس از دیگری پشت سر متهم خورد. هادی برگشت و به خاله چشمک زد. خاله سرخ شد و گفت: «خاک بسرم.» فقط همین یک واکنش را در مقابلِ چشمک زدن بلد بود. مادر و خاله ریز خندیدند. آنها هم مثل سحر از مردهای قوی خوششان می‌آمد.

– سحر زنمه. خلاف شرع که نکردم.

پدر فحش داد ولی نتوانست از سد سرباز بگذرد. مادر قل خورد و خودش را وسط انداخت.

– راست میگه حاج آقا شما کوتاه بیا. زن و شوهرن، قلق همدیگرو دارن. یادت نیست جوونیامون من و شمام کمتر از اینا نبودیم.

– از خودش بپرسین. اصلن من از شما شکایت دارم‌. زنمو دزدیدین.

سحر گیج شده بود.: «هادی من کما نبودم؟»

هادی جلو آمد و در گوش پدر چیزهایی گفت که سحر نشنید. پدر لبه‌ی پله نشست و سیگار کشید. سحر هم یکی می‌خواست. رفت توی اتاقش. هادی هم آمد.

– هادی من کما نبودم؟

– نه خلِ من. قربونت برم. دوباره قاطی کردی. بیا بریم خونه خوبت می‌کنم.

دو کلمه‌ی آخر را با خنده کشید. در باز شد و همان مردی که آش نذری می‌داد و شبیه آل کاپون بود وارد اتاق شد. هادی را پرت کرد وسط حیاط. سرباز جرات نکرد او را عقب بکشد. سحر با قربان‌صدقه‌ی هادی دلش غنج رفته بود. می‌خواست بهترین زن دنیا باشد. ولی نمی‌دانست چطور. پس منتظر ماند تا ببیند آخرش چه می‌شود.

– مگه من مرده باشم که ناموس این خونه بیفته دست توِ بی‌ناموس.

مردی که شبیه آل کاپون بود مثل هنرپیشه‌های فیلم‌ فارسی حرف می‌زد. آمد بالای سر پدر و جمله‌ی آخرش را تاثیرگذارتر از قبلی‌ها گفت: «روی زخمِ دلِ مرد هیشکی نمی‌تونه مرهم بذاره.»

مادر احساساتی شده بود و دنبال دمپاییش می‌گشت که هادی را بزند. مردِ شبیه آل کاپون قوی‌ترین مردی بود که می‌شناخت و باید طرف او را می‌گرفت. به پدر هم چیزی گفت که کسی شک نکند: «قربون دلت برم مرد.»

خاله حسودیش شد و رفت آشپزخانه آب بخورد. سرباز هادی را بلند کرد. پلیسِ مهم‌تر که سحر چون سربازی نرفته بود از درجه‌ها نفهمید سروان است یا ستوان و اصلن اگر هم می‌فهمید کدامشان است فرقشان را نمی‌دانست، به او نزدیک شد.

– دخترم شوهرت تو رو زده؟

سحر به هادی نگاه کرد. هنوز کمی غنج ته دلش مانده بود. هادی یک طرف، پدرش طرف دیگر.

– نترس. کاریش نداریم. فقط گوششو می‌کشیم تا دیگه اذیتت نکنه.

سحر هیچی یادش نبود. صدای یک آهنگ قدیمی توی سرش آنقدر بلند بود که اجازه نمی‌داد صدای فکر کردنش را بشنود: «من دلم زری رو می‌خواد من دلم زری رو می‌خواد زری منو نمی‌خواد زری منو نمی‌خواد.»

– دخترم حالش خوب نیست نباید تو فشار بذارینش.

– ما که نمی‌تونیم با حدس و گمان کسی رو بازداشت کنیم.

– ولی شما بهش دستبند زدین.

– دستبندو باز کن.

سرباز دستبند را باز کرد. هادی هم رفت آشپزخانه آب بخورد. پلیس از نبودنش استفاده کرد و در گوش پدر چیزهایی گفت که باز هم سحر نشنید. پدر همان جای قبلی نشست سیگار بکشد. سحر رفت اتاقش. حوصله‌اش از شلوغی سر رفته بود. پیراهن گلداری پوشید و جلوی آینه خودش را برانداز کرد‌. با آهنگ توی سرش، کمرش را تاب داد: «زن باید خوشگل باشه سفید و کمی چاق»

هادی آمد. رفتارش با وقتی دستبند داشت فرق کرده بود. سحر از دریدگیش خوشش نیامد. هلش داد و با همان پیراهن گلدار دوید بیرون و وسط حیاط ایستاد. هوا دورش می‌چرخید. هادی عصبانی بود. حیاط پر از موش بود. سحر از موش‌ها ترسید و پرید بغل هادی. ازش معذرت‌خواهی کرد. هادی دست سحر را، نه، مچش را گرفت و برد توی اتاق. نشاندش روی زمین.

– بابام کجاست هادی؟

– دختر بیچاره. وقتی کما بودی بابات مرد. مامانتم با همون همسایتون که شبیه آل کاپون بود رفتن ترکیه چون اینجا خیلی حرف پشتشون بود. خالت به همه گفته بود مامانت باباتو سکته داده.

– الان توی حیاط بودن.

– مگه قول ندادی دیگه نیای اینجا؟

– حامد آوردم.

– واسه اونم دارم. مرتيکه.

– چرا بهش گفتی من قابلشو ندارم؟

– من گفتم؟ اون اینجوری گفت بهت؟

– نه خودم شنیدم.

– چی شنیدی؟

– قابل نداره یا بفرما.

– الان چی می‌شنوی؟

– صدای آهنگ میاد. من دلم زریو می‌خواد.

– ماری.

– ماری کیه؟

– هیچی. لباساتو بپوش بریم. دیر شده.

– کجا؟

آمدند حیاط و با همه خداحافظی کردند. هادی دستِ پدرزنش را بوسید و قول داد دیگر سحر را اذیت نکند. نوبت سحر بود قول بدهد. ولی رفت روی درخت تا از بالا بهتر ببیند. باید از اتفاقات سر در می‌آورد.
– تا جوابمو درست ندین نمیام پایین. یه دیقه پیش کجا رفته بودین؟ هادی چرا گفتی بابام مرده؟

– بیا پایین دختر میفتی.

– جواب بده.

– بابات گفت اینجوری بگم که دلت اینجا نمونه و باهام بیای.

– راست میگه بابا؟

پدر گریه می‌کرد: «اگه دوسش نداری باهاش نرو.»

– من از هیچی سر در نمیارم. شما منو بازی می‌دین.

مادر و خاله می‌خندیدند و پچ‌پچ می‌کردند. سحر دید همه پچ‌پچ می‌کنند. از همه‌ی اتاق‌ها صدای کلماتی که حروفشان درهم ریخته بود و نمی‌شد معنیشان را فهمید می‌آمد. صداها اوج گرفتند ولی هنوز نامفهوم بودند. فریاد مردی که شبیه آل کاپون بود همهمه را شکست: «یا بمیر یا از این خونه برو.»

جوری داد زد که سحر ترسید و افتاد روی خروس که تازه دهان باز کرده بود قوقولی قوقو کند.

این نوشته رابه اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

− 1 = 4