مجموعه داستان کوتاه
سارا خوشابی

داستان کوتاه

یک دو شنبه

  نادر گفته بود اسمش نادر صدرست ولی روی کارت بانکیش نوشته بود جمال رستمانی. سه یا چهارمین قرارمان توی کافه بود. یک صبحانه‌ی صبح روز تعطیل هم در آپارتمانش، توی خیابان دی، خورده بودیم. بدون عذاب وجدان می‌گویم تا عصر آن روز شک نکرده بودم آدم بدی باشد. جدا

نیمه‌ی خالی لیوان

  «تو مجبوری توی رویاهات منو در نظر بگیری.» دکتر گفت که چند دقیقه‌ای بود از پنجره بیرون را نگاه نمی‌کرد و پشت به پنجره ایستاده بود، پرده را هم کشیده بود انگار زمان زیادی گذشته باشد. شبنم روی صندلی جابجا شد. شب گذشته بعد از دو روز، هنوز حرف‌هاشان

اتوبوس

  داستانی که براتون تعریف می‌کنم رو حدود هشت سال پیش، چهار روز قبل از نوروز، وقتی با اتوبوس از تهران به گرگان می‌اومدم از زنی که روی یکی از صندلی‌های پشت سرم نشسته بود شنیدم. نمی‌تونم بگم برای من تعریف نمی‌کرد پس این داستان رو ازش ندزدیدم. به عادت

کیفیت صدا

دو تا از بچه‌ها بهم خورده‌اند و دماغ یکیشان خون آمد. باید زنگ بزنم به خانواده‌اش. نمی‌خاهم دلشان را شور بیندازم ولی خاست من مهم نیست. آن‌ها بهرحال نگران می‌شوند. تصمیم دارم مستقیم و باملایمت بگویم ولی متاسفانه صدای من مثل همیشه خالی از احساس است و شاید از همین

حیوان مطبی آقای دکتر

برای آخرین بار می‌گم حق نداری درباره‌ی اون موش بپرسی. اومده چون جای دیگه‌ای واسه رفتن نداشته. درسته دوسش دارم ولی من صداش نکردم. احمق نباش هیچ آدمی نمی‌تونه موشی رو صدا کنه که از آدما خوشش نمیاد. از کجا می‌دونم ازمون متنفره؟ نکنه فک کردی موشا عاشق آدمان. نه

یادداشتی بر داستان کوتاه نقش روی دیوار ویرجینیا ولف

داستان نقش روی دیوار ویرجینیا ولف با تاریخ تقریبن دقیقی آغاز می‌شود. «نخستين بار شايد در نيمه‌هاي ژانويه سال جاری بود كه…» خیلی زود سراغ موضوع اصلی داستان می‌رود که همان عنوان داستان است. «تا سرم را بلند كردم چشمم به نقش روی ديوار افتاد.» تا پایان داستان با پرسش

وسوسه‌ی رهایی‌بخش

مرد همسایه در را باز کرد. از آن مردهایی بود که در خانه‌ شلوار چهارخانه و رکابی فیت می‌پوشند، سیگار نازک بلند می‌کشند و نان لواش به معده‌شان نمی‌سازد. همان افشین و بهزادهایی که معلوم نیست چه شغلی دارند ولی خوب پول درمی‌آورند. این‌جور مردها همیشه دوستانی شبیه خودشان دارند

آخرین خانه

از شیب خاکی بالا رفتم. خانه‌های بعد از ما را بیشتر افغانی‌ها گرفته بودند. آن روز هم یک خانواده‌ی جدید اثاث می‌آوردند. آخرین خانه‌ی پای کوه، مال بهرام بود. اجاقش را گذاشته بود بین سنگ‌ها نان همبرگری می‌پخت. نان‌های گرد، سفید و نرم که رویشان کنجد می‌پاشید. وقتی داغ بودند

گنج سروش

شماره‌ی شرکت خدمات نظافت منزل، راه‌پله، محل کار – نیروهاتون بیمه دارن؟ – بیمه‌دار هم داریم. – قیمتش فرق داره؟ – نه فقط هزینه‌ی بیمه از صاحب‌خونه دریافت می‌شه. – من مستاجرم. – ان‌شالله خونه‌دار شین. – قسمت همه. این خانمی که فرستادین از پنجره افتاده تو حیاط پا نمی‌شه.

با خواندن این داستان کوتاه شگفت‌زده خواهید شد

درباره‌ی آدمکش‌ها  اثر ارنست همینگوی   درِ خوراکپزی هنری باز شد و دو مرد وارد شدند. داستان آدمکش‌های همینگوی بی‌مقدمه آغاز می‌شود، پرحرکت و رک ادامه می‌یابد. داستان سوم‌شخص روایت می‌شود. راوی منعطف و بظاهر بی‌طرف است ولی قضاوت ما پیامد شیوه‌ی روایت اوست. در خوراکپزی حضور دارد و جورج

خودت را باور کن

درهای کابینت کنار یخچال باز شد و هاروت از بالایی و ماروت از پایینی بیرون آمد. فرناز انتخاب شده بود تا دنیا را نجات دهد. باید جادو می‌آموخت. بلد بود انگشت شستش را غیب کند، بچه‌ها را می‌خنداند ولی برای نجات دنیا کافی نبود. نمی‌دانست چرا هاروت و ماروت برعکس

به احترام انسانیت

تازه داشت باورمان می‌شد محیا را از دست داده‌ایم که سایه‌ی کج و بلندش افتاد روی دیوار و آن قدر بلند بود که کله‌اش از دیوار زده بود بیرون. دیده نمی‌شد. ساکت بودیم ولی باد سردی در هوا پیچید جوری که همه به این نتیجه رسیدیم سر محیا قطع شده