مجموعه داستان کوتاه
سارا خوشابی

داستان کوتاه

زنا دیگه گریه نمی کنن

مریم همیشه می‌گفت سمی ولخرجه ولی من چون خودمم خسیس نبودم فکر می‌کردم مریم چون محمد محلش نداد همه‌ی گردنا رو انداخت تقصیر سمیه بقول محمد. محمد زیاد برعکس حرف نمی‌زنه ولی همیشه دخترا رو برعکس انتخاب می‌کنه. وقتی محمد برگشت ما خونه‌ی سمیه بودیم مشتریشم اومده بود واسه ترمیم

پشت نعلبندون

قهر نکرده بود ولی همه‌ی لباسا رو از کمدا دراورده بود و کپه کرده بود رو تخت تا مرتبشون کنه. اتاقو توی ذهنش چند قسمت کرده بود، لباسایی که می‌خاست بندازه دورو محکم پرت می‌کرد می‌خوردن به در و ولو میفتادن زمین. بقیه رو هم به نسبت کهنگیشون می‌نداخت تو

اجاق

آشپزخانه تحت تأثیر چیزی است که شاید بشود بهش گفت خشم فروخورده‌ی گذشته یا پختن آخرین قاشق لوبیا. مورچه‌ی قرمز کوچولو دوید توی سوراخ لای سرامیک‌ها. همه‌ی مورچه‌ها با فاصله‌ یا بلافاصله رفتند توی همان سوراخ. آنها همیشه پاجمع می‌نشینند که هم احترام ملکه را داشته باشند هم در آن

آنها فقط دو نفر بودند

از اینجا فقط کله‌اش را می‌بینم با کلی مو، طرف راست صورتش روی میز است. کاش بمیرد و توی دردسر بیفتند. تا وقتی که علی و احمد درموردش حرف نزنند نمی‌توانیم بفهمیم مُرده‌ست یا خسته. توی آشپزخانه دارند چای می‌خورند. علی لیوان‌های دسته‌دار را پر کرد و گفت برویم. احتمالن

پوشه

  گربه‌ی نارنجی که از زیر میزشون رد شد علی روی یه کاغذ خط‌دار نوشت «جونم» و گذاشت کف دستش، می‌خاست بگه توی راهِ راضی کردن پدر پولدار واسه ازدواج دخترش با پسر عاشقِ فقیر، کنارشه و جونشم گذاشته کف دستش ولی نتونست منظورش رو برسونه. باباهه کارخونه نداشت. پول

یک دو شنبه

  نادر گفته بود اسمش نادر صدرست ولی روی کارت بانکیش نوشته بود جمال رستمانی. سه یا چهارمین قرارمان توی کافه بود. یک صبحانه‌ی صبح روز تعطیل هم در آپارتمانش، توی خیابان دی، خورده بودیم. بدون عذاب وجدان می‌گویم تا عصر آن روز شک نکرده بودم آدم بدی باشد. جدا

نیمه‌ی خالی لیوان

  «تو مجبوری توی رویاهات منو در نظر بگیری.» دکتر گفت که چند دقیقه‌ای بود از پنجره بیرون را نگاه نمی‌کرد و پشت به پنجره ایستاده بود، پرده را هم کشیده بود انگار زمان زیادی گذشته باشد. شبنم روی صندلی جابجا شد. شب گذشته بعد از دو روز، هنوز حرف‌هاشان

اتوبوس

  داستانی که براتون تعریف می‌کنم رو حدود هشت سال پیش، چهار روز قبل از نوروز، وقتی با اتوبوس از تهران به گرگان می‌اومدم از زنی که روی یکی از صندلی‌های پشت سرم نشسته بود شنیدم. نمی‌تونم بگم برای من تعریف نمی‌کرد پس این داستان رو ازش ندزدیدم. به عادت

پرستو

پرستو بود فک کنم. عادت داشت پشت نکاتش، ناب یا عمیق بذاره. خالی راضیش نمی‌کرد. به هر چیزی یه گیری می‌داد. پیچید به باباش فامیلیشو عوض کرد گذاشت مانا. پشت‌بند فامیلیش، اعتمادبه‌نفس و لهجشم عوض شد. رفت چسبید به بچه‌های سال‌بالایی. پسراشون. یه مدت با منم نمی‌گشت. دوستی واسه من

حرف های خصوصی

– این سری خیلی ناجوره. با اسیدم باز نشد. – گیر که نیست. پر شده. – زنگ زدم گفتن بعد از تعطیلی میان. – اون دفه گفتن سیر شده باید یه چاه دیگه بزنین تو گوش ندادی. مگه بیست و چهار ساعته نیستن؟ – توی روزای عادی بیست و چهار

انسان کامل

  دور تا دور اتاق آدم می‌نشست ولی وسط پر از استکان بود. هر جمعه‌شب اگر اتفاق خاصی که به بیشترمان مربوط باشد، مثل ختم یا عروسی یا پخش مستقیم فوتبال ملی نمی‌افتاد دور هم جمع می‌شدیم. چای می‌خوردیم و استکان‌ها را روی زمین می‌چیدیم. استکان‌های لب‌طلا و کمرباریک، استکان‌های

جن‌های مومن ترسناک نیستند

  این داستان براساس واقعیت است. کور شوم اگر دروغ بگویم. آقای جن آمده بود هشدار دهد خطری خانواده‌ی عسکری را تهدید می‌کند‌. تا پایان این داستان کسی از آقای جن قدبلند چشم و ابرو مشکی ما نپرسید اسمش چیست. ولی من به او آقای جن می‌گویم چون مردانگیش بیشتر