سوءتفاهم
لیلا توی دستشویی داشت دودوتا چارتا میکرد که بره یه سیگار بکشه و حالت تهوع رو به جون بخره یا بخوابه. رفت تو ایوون نشست چشاشو بست. سرش گیج میرفت. چش که باز کرد یه سرباز آمریکایی جلوش ایستاده بود. پشت سرباز، درخت آلو، پرِ شته و آلوی ریز بود
لیلا توی دستشویی داشت دودوتا چارتا میکرد که بره یه سیگار بکشه و حالت تهوع رو به جون بخره یا بخوابه. رفت تو ایوون نشست چشاشو بست. سرش گیج میرفت. چش که باز کرد یه سرباز آمریکایی جلوش ایستاده بود. پشت سرباز، درخت آلو، پرِ شته و آلوی ریز بود
احمد از شهر متنفر نبود ولی اگه مجبور نبود یه روزم توی شهر نمیموند و روزاشو توی سلمونیشون که بعد فوت باباش با محسن دامادشون شریکی میگردوندنش و قهوهخونهی کنارش، میگذروند و شبام اگه خواهرش میومد خونهی ننه، با بچههاش بازی میکرد و اگه نمیومد سرشب میخوابید. ولی اول زمستون
از کما که بیرون آمد هوا آنقدر سرد شده بود که فهمید دیگر تابستان نیست. یادش بود یک آلوی سیاه از کیسه درآورد، ولی بعد از آن را بخاطر نمیآورد. حتمن میخواسته آلو را به هادی بدهد. کجا میرفتند هم از خاطرش پاک شده بود. سحر نمیتوانست بفهمد فراموشی گرفته
دندانم درد میکند. خیلی هم احساس تنهایی میکنم. خودم را در هر دو مسئله مقصر میدانم. حتا در بدندردم. فرسایش، دقیقترین کلمه برای توضیح وضعم است. یک ترکیب اضافی با فرسایش خودم اگر بخواهم بگویم، میشود فرسایش ناخوشایند که خیلی زیادی معمولی است و فرسایش باشکوه هم به ذهنم میرسد
آیدا ساعت رو روی پنج و پنجاه دقیقه تنظیم کرده بود و سه ساعت و بیست دقیقه بیشتر برای خوابیدن وقت نداشت. ولی دلش میخواست حسام بغلش کنه. کنار هم خوابیده بودند و آیدا سعی میکرد یه جوری خودشو توی بغل حسام جا کنه که بیدار نشه. حسام نباید بیدار
بگمانم مردهام. البته هنوز هیچ کس نمیداند و شاید برای همین است که راحتم گذاشتهاند. اول خیال کردم خواب میبینم. خودم را دیدم که وسط جمعی نشستهام و حرف میزنم. ولی خیلی خوشگل شده بودم. لبهایم قلوهای شده بود و بینیام ظریف بود. موهایم بلوند بود و یک ذره هم
با هر دو چشمش به من نگاه میکند. انگار تمام توجهش را به من داده است. دست و پایم را گم کردهام. میگویند در روایت اصطلاح ننویس پس شاید بهتر باشد به جای دست و پایم را گم کردهام چیز دیگری بگویم، هول شدهام یا مضطرب شدهام. ولی هیچکدام اینها
دیروز دلدرد داشتم و خانه ماندم. وقتی بیدار شدم دیدم یک ماهی کپور کلهگنده در سینک ظرفشویی است و روی کاغذ یادداشت نوشته شده: «شکمپر درست کن عزیزم و به مواد داخلش رب انار نزن.» کپور را که از آب میگیری تا چند ساعت زنده میماند. معمولن آنها را در
چند روز اخیر را به نوشتن یادداشت خودکشی مشغول بودم. تصمیمم را گرفته بودم ولی این مرگ ناگهانی خانم باقری همه چیز را خراب کرد. مردن با مواد شوینده در حمام آن قدر تکراری و دم دستی شده که هرگز احتمال نمیدادم در طبقهی بالای خانهام اتفاق بیفتد. این خانم
دانشمندان درست میگویند. زمین خیلی گرمتر شده است. بخصوص بعد از خوردن چای خیلی گرمم میشود. جورابم را به زحمت درمیآورم و با آن عرق زیر گلویم را خشک میکنم. حرکت کردن برایم خیلی سخت شده است و مجبورم هوشمندانه در حرکاتم صرفهجویی کنم. با یک حرکت هم از جوراب
شخصیت قصهمون از اون زناست که در طول تاریخ با یه نگاهشون جنگ راه مینداختن. ما که دور و برمون ندیدیم همچین زنی، اونقدر چشطلا، ولی از خالهزنکای تاریخ کم نمیاریم و یه زن با همون مشخصات میاریم توی قصهمون. اسمشم میذاریم نازی. یه شوهر خیلی معمولی و جنتلمن هم
من راوی داستان هستم و ماجرای ناصر، که سر کوچمون یه گاری سبزیفروشی داره رو براتون تعریف میکنم. ناصر تقریبن همسایمون هم هست. کنار خونهی ما یه خونهی کوچیک اجاره کرده تریاک بکشه. از کارایی که اونجا میکنه خیلی نمیتونم چیزی بهتون بگم چون دید خوبی به خونه ندارم و