مجموعه داستان
سارا خوشابی

داستان

به احترام انسانیت

تازه داشت باورمان می‌شد محیا را از دست داده‌ایم که سایه‌ی کج و بلندش افتاد روی دیوار و آن قدر بلند بود که کله‌اش از دیوار زده بود بیرون. دیده نمی‌شد. ساکت بودیم ولی باد سردی در هوا پیچید جوری که همه به این نتیجه رسیدیم سر محیا قطع شده

هشدار محتوای حال‌بهم‌زن یا تهوع‌آور

ایستاده بود روی دیوار کوتاه دور بام. فهمیدم از جانش سیر شده که روی جان‌پناه ایستاده است. آن دیوار کوتاه فقط تا وقتی رویش نایستاده‌اید پناهتان می‌دهد و بیشتر برای بچه‌ها و کوتوله‌هاست. با ناخنم تکه سیب لای دندانم را درآوردم. – جلو نیا. – گمشو بابا متوهم کی به

زندگی شیرین می‌شود

خواهرشوهرم گفت: «فرزاد یه چاقو به من بده.» روی میز پر از چاقوهای بزرگ لب‌پریده بود. یکی که از کناریش سالم‌تر بنظر می‌آمد را نشان کردم ولی قبل از این که دستم بهش برسد خواهرشوهرم جیغ زد زود باش. باد پیچید و در باز شد. یا اول در باز شد

موتورسواران

الهه: «سلامتیِ عشق و محتویاتش‌.» تام هاردی گفت نوش و شیشه رو داد به اون یکی که آرزو داشت از تام هاردی خوشتیپ‌تر باشه ولی بهش وفادار بود. رضام داشت با یه لبخندی که معلوم می‌کرد خوشش اومده آروم‌آروم کلمه‌کلمه می‌خوند: «زنه، حامله، هفت ماهه.» اینجا الهه داشت سعی می‌کرد

فروشنده‌ی سالخورده

آدمیزاد اینطور موجودیه عزیز من. نمیشه از کارش سردرآورد. نه این که اونی که میشه فهمید چه کاری رو چرا می‌کنه یا چرا فلان حرف رو زد آدم بهتری باشه ولی دست کم تکلیفت باهاش روشنه. یه زنه هر روز ساعت هشت میاد یه پاکت شیرکاکائو ازین مثلثیا می‌گیره، سلامم

مکعب

به خونه که رسیدن همه چیز مثل قبل بود. جونوری که هیچ‌وقت ندیده بودنش و واسه همین نمی‌تونستن مطمئن باشن چیه خاک گلدون‌ها رو بهم زده بود و پایه‌ی مبل‌ها رو جویده بود. می‌دونستن لونه‌ش کجاست. یه مکعب خالی توی دیوار که از بالا باز بود و فرزانه نمی‌دونست کاربردش

سمانه

سلام غزاله هستم بیست و دو سالمه، مهندس نرم‌افزارم و در حال حاضر توی شرکت بابام کار می‌کنم. سینا داشت پرده رو درمی‌آورد پوزخند زد و گفت ‌گهای اضافه. ما داریم اسباب‌کشی می‌کنیم چون خونمون کوچیکه. استخرشم کوچیکه. ما خونوادگی قهرمان شنا هستیم. این خونه توی هر طبقه فقط یه

رستوران

در پهن‌ترین کوچه‌ی خاکی گرگان توی ماشین منتظر بودم. پهن‌تر، خاکی و خلوت‌تر از حدی که بشه تصور کرد. من یک طرف بودم و ساختمون‌های طرف دیگه رو نمی‌دیدم. علی رفته بود از ساختمونی عجیب با در آهنی بزرگ شام بگیره. البته اون ساختمون توی اون کوچه عجیب بحساب نمی‌اومد

بیماری

در اتاق انتظار نشسته بودم. می‌خواستن ازم خون بگیرن واسه آزمایش‌های قبل از عمل. همراه نداشتم. فقط دکتر می‌اومد و می‌رفت. چندتا مورچه منچ بازی می‌کردن. دکتر صفحه‌ی بازی رو گذاشت توی جیبش و ازم پرسید آماده‌ای؟ گفتم همه‌ی کبدمو برمی‌دارین بعدش چی میشه؟ گفت دیگه واسه این حرفا خیلی

یادداشتی بدون نام نویسنده

چیزی پشت در مانع باز شدنش می‌شد. با شانه‌ی راستم هل دادم. سنگین بود. به زحمت کمی زانویم را لای در فرو کردم و با همه‌ی زورم فشار دادم. همین که از هل دادن دست می‌کشیدم در با فشار بسته می‌شد و مجبور می‌شدم بسرعت پایم را بکشم تا لای

مهمان

یهو ظاهر می‌شد. سر ساعت هفت می‌دیدیم یکی نشسته روی مبل تکی کنار تلویزیون و یکیمون پا می‌شد واسش چای می‌آورد و شیرینی چیزی هم اگه بود می‌آوردیم ولی اون همیشه فقط چایشو می‌خورد. چای خوردنشم مثه ظهور ناگهانیش بود. نمی‌شد ردشو زد. یهو می‌دیدی لیوان خالیه. خواهرم پیجای طراحی

دام سانتیمانتالیسم

من شاید دیگر هرگز نتوانم تو را ببینم. نه برای اینکه از هم خیلی دور شده‌ایم، که شده‌ایم، یا نه به این خاطر که باید ده سال در زندان بمانم چون آدم‌ربایی کرده‌ام و فقط وکیلم و فامیلم می‌توانند ملاقات بیایند که تو نشد هیچ کدامشان باشی و نیستی که