مجموعه داستان
سارا خوشابی

داستان

مکعب

به خونه که رسیدن همه چیز مثل قبل بود. جونوری که هیچ‌وقت ندیده بودنش و واسه همین نمی‌تونستن مطمئن باشن چیه خاک گلدون‌ها رو بهم زده بود و پایه‌ی مبل‌ها رو جویده بود. می‌دونستن لونه‌ش کجاست. یه مکعب خالی توی دیوار که از بالا باز بود و فرزانه نمی‌دونست کاربردش

سمانه

سلام غزاله هستم بیست و دو سالمه، مهندس نرم‌افزارم و در حال حاضر توی شرکت بابام کار می‌کنم. سینا داشت پرده رو درمی‌آورد پوزخند زد و گفت ‌گهای اضافه. ما داریم اسباب‌کشی می‌کنیم چون خونمون کوچیکه. استخرشم کوچیکه. ما خونوادگی قهرمان شنا هستیم. این خونه توی هر طبقه فقط یه

رستوران

در پهن‌ترین کوچه‌ی خاکی گرگان توی ماشین منتظر بودم. پهن‌تر، خاکی و خلوت‌تر از حدی که بشه تصور کرد. من یک طرف بودم و ساختمون‌های طرف دیگه رو نمی‌دیدم. علی رفته بود از ساختمونی عجیب با در آهنی بزرگ شام بگیره. البته اون ساختمون توی اون کوچه عجیب بحساب نمی‌اومد

بیماری

در اتاق انتظار نشسته بودم. می‌خواستن ازم خون بگیرن واسه آزمایش‌های قبل از عمل. همراه نداشتم. فقط دکتر می‌اومد و می‌رفت. چندتا مورچه منچ بازی می‌کردن. دکتر صفحه‌ی بازی رو گذاشت توی جیبش و ازم پرسید آماده‌ای؟ گفتم همه‌ی کبدمو برمی‌دارین بعدش چی میشه؟ گفت دیگه واسه این حرفا خیلی

یادداشتی بدون نام نویسنده

چیزی پشت در مانع باز شدنش می‌شد. با شانه‌ی راستم هل دادم. سنگین بود. به زحمت کمی زانویم را لای در فرو کردم و با همه‌ی زورم فشار دادم. همین که از هل دادن دست می‌کشیدم در با فشار بسته می‌شد و مجبور می‌شدم بسرعت پایم را بکشم تا لای

مهمان

یهو ظاهر می‌شد. سر ساعت هفت می‌دیدیم یکی نشسته روی مبل تکی کنار تلویزیون و یکیمون پا می‌شد واسش چای می‌آورد و شیرینی چیزی هم اگه بود می‌آوردیم ولی اون همیشه فقط چایشو می‌خورد. چای خوردنشم مثه ظهور ناگهانیش بود. نمی‌شد ردشو زد. یهو می‌دیدی لیوان خالیه. خواهرم پیجای طراحی

دام سانتیمانتالیسم

من شاید دیگر هرگز نتوانم تو را ببینم. نه برای اینکه از هم خیلی دور شده‌ایم، که شده‌ایم، یا نه به این خاطر که باید ده سال در زندان بمانم چون آدم‌ربایی کرده‌ام و فقط وکیلم و فامیلم می‌توانند ملاقات بیایند که تو نشد هیچ کدامشان باشی و نیستی که

سوءتفاهم

لیلا توی دستشویی داشت دودوتا چارتا می‌کرد که بره یه سیگار بکشه و حالت تهوع رو به جون بخره یا بخوابه. رفت تو ایوون نشست چشاشو بست. سرش گیج می‌رفت. چش که باز کرد یه سرباز آمریکایی جلوش ایستاده بود. پشت سرباز، درخت آلو، پرِ شته و آلوی ریز بود

مجبوریم

احمد از شهر متنفر نبود ولی اگه مجبور نبود یه روزم توی شهر نمی‌موند و روزاشو توی سلمونیشون که بعد فوت باباش با محسن دامادشون شریکی می‌گردوندنش و قهوه‌خونه‌‌ی کنارش، می‌گذروند و شبام اگه خواهرش میومد خونه‌ی ننه، با بچه‌‌هاش بازی می‌کرد و اگه نمیومد سرشب می‌خوابید. ولی اول زمستون

وقت سحر

از کما که بیرون آمد هوا آن‌قدر سرد شده بود که فهمید دیگر تابستان نیست. یادش بود یک آلوی سیاه از کیسه درآورد، ولی بعد از آن را بخاطر نمی‌آورد. حتمن می‌خواسته آلو را به هادی بدهد. کجا می‌رفتند هم از خاطرش پاک شده بود. سحر نمی‌توانست بفهمد فراموشی گرفته

فرسایش

دندانم درد می‌کند. خیلی هم احساس تنهایی می‌کنم. خودم را در هر دو مسئله مقصر می‌دانم. حتا در بدن‌دردم. فرسایش، دقیق‌ترین کلمه برای توضیح وضعم است. یک ترکیب اضافی با فرسایش خودم اگر بخواهم بگویم، می‌شود فرسایش ناخوشایند که خیلی زیادی معمولی است و فرسایش باشکوه هم به ذهنم می‌رسد

شب آیدا

آیدا ساعت رو روی پنج و پنجاه دقیقه تنظیم کرده بود و سه ساعت و بیست دقیقه بیشتر برای خوابیدن وقت نداشت. ولی دلش می‌خواست حسام بغلش کنه. کنار هم خوابیده بودند و آیدا سعی می‌کرد یه جوری خودشو توی بغل حسام جا کنه که بیدار نشه. حسام نباید بیدار