مجموعه داستان
سارا خوشابی

داستان

کیفیت صدا

دو تا از بچه‌ها بهم خورده‌اند و دماغ یکیشان خون آمد. باید زنگ بزنم به خانواده‌اش. نمی‌خاهم دلشان را شور بیندازم ولی خاست من مهم نیست. آن‌ها بهرحال نگران می‌شوند. تصمیم دارم مستقیم و باملایمت بگویم ولی متاسفانه صدای من مثل همیشه خالی از احساس است و شاید از همین

حیوان مطبی آقای دکتر

برای آخرین بار می‌گم حق نداری درباره‌ی اون موش بپرسی. اومده چون جای دیگه‌ای واسه رفتن نداشته. درسته دوسش دارم ولی من صداش نکردم. احمق نباش هیچ آدمی نمی‌تونه موشی رو صدا کنه که از آدما خوشش نمیاد. از کجا می‌دونم ازمون متنفره؟ نکنه فک کردی موشا عاشق آدمان. نه

وسوسه‌ی رهایی‌بخش

مرد همسایه در را باز کرد. از آن مردهایی بود که در خانه‌ شلوار چهارخانه و رکابی فیت می‌پوشند، سیگار نازک بلند می‌کشند و نان لواش به معده‌شان نمی‌سازد. همان افشین و بهزادهایی که معلوم نیست چه شغلی دارند ولی خوب پول درمی‌آورند. این‌جور مردها همیشه دوستانی شبیه خودشان دارند

آخرین خانه

از شیب خاکی بالا رفتم. خانه‌های بعد از ما را بیشتر افغانی‌ها گرفته بودند. آن روز هم یک خانواده‌ی جدید اثاث می‌آوردند. آخرین خانه‌ی پای کوه، مال بهرام بود. اجاقش را گذاشته بود بین سنگ‌ها نان همبرگری می‌پخت. نان‌های گرد، سفید و نرم که رویشان کنجد می‌پاشید. وقتی داغ بودند

گنج سروش

شماره‌ی شرکت خدمات نظافت منزل، راه‌پله، محل کار – نیروهاتون بیمه دارن؟ – بیمه‌دار هم داریم. – قیمتش فرق داره؟ – نه فقط هزینه‌ی بیمه از صاحب‌خونه دریافت می‌شه. – من مستاجرم. – ان‌شالله خونه‌دار شین. – قسمت همه. این خانمی که فرستادین از پنجره افتاده تو حیاط پا نمی‌شه.

جهان بی رنج

دستگاهی ساخته‌اند دانشمندان نه، روانشناسان، که رنج را می‌کِشد. از دقیقن هفت سال پیش که روانشناسی یکی از شاخه‌های مهندسی شد، چشم‌گیر پیش رفت. شاید بپندارید دستگاه را به آدم می‌بندند که بجایش رنج بکشد، در آغاز چنین بود، ولی دکتر افشین صدرالهی، استاد بین سیاره‌ای، در یکی از جلسات

خودت را باور کن

درهای کابینت کنار یخچال باز شد و هاروت از بالایی و ماروت از پایینی بیرون آمد. فرناز انتخاب شده بود تا دنیا را نجات دهد. باید جادو می‌آموخت. بلد بود انگشت شستش را غیب کند، بچه‌ها را می‌خنداند ولی برای نجات دنیا کافی نبود. نمی‌دانست چرا هاروت و ماروت برعکس

به احترام انسانیت

تازه داشت باورمان می‌شد محیا را از دست داده‌ایم که سایه‌ی کج و بلندش افتاد روی دیوار و آن قدر بلند بود که کله‌اش از دیوار زده بود بیرون. دیده نمی‌شد. ساکت بودیم ولی باد سردی در هوا پیچید جوری که همه به این نتیجه رسیدیم سر محیا قطع شده

هشدار محتوای حال‌بهم‌زن یا تهوع‌آور

ایستاده بود روی دیوار کوتاه دور بام. فهمیدم از جانش سیر شده که روی جان‌پناه ایستاده است. آن دیوار کوتاه فقط تا وقتی رویش نایستاده‌اید پناهتان می‌دهد و بیشتر برای بچه‌ها و کوتوله‌هاست. با ناخنم تکه سیب لای دندانم را درآوردم. – جلو نیا. – گمشو بابا متوهم کی به

زندگی شیرین می‌شود

خواهرشوهرم گفت: «فرزاد یه چاقو به من بده.» روی میز پر از چاقوهای بزرگ لب‌پریده بود. یکی که از کناریش سالم‌تر بنظر می‌آمد را نشان کردم ولی قبل از این که دستم بهش برسد خواهرشوهرم جیغ زد زود باش. باد پیچید و در باز شد. یا اول در باز شد

موتورسواران

الهه: «سلامتیِ عشق و محتویاتش‌.» تام هاردی گفت نوش و شیشه رو داد به اون یکی که آرزو داشت از تام هاردی خوشتیپ‌تر باشه ولی بهش وفادار بود. رضام داشت با یه لبخندی که معلوم می‌کرد خوشش اومده آروم‌آروم کلمه‌کلمه می‌خوند: «زنه، حامله، هفت ماهه.» اینجا الهه داشت سعی می‌کرد

فروشنده‌ی سالخورده

آدمیزاد اینطور موجودیه عزیز من. نمیشه از کارش سردرآورد. نه این که اونی که میشه فهمید چه کاری رو چرا می‌کنه یا چرا فلان حرف رو زد آدم بهتری باشه ولی دست کم تکلیفت باهاش روشنه. یه زنه هر روز ساعت هشت میاد یه پاکت شیرکاکائو ازین مثلثیا می‌گیره، سلامم