پشت نعلبندون
منتشر شده در تاریخ 23 جولای 2025 | سارا خوشابی

پشت نعلبندون

قهر نکرده بود ولی همه‌ی لباسا رو از کمدا دراورده بود و کپه کرده بود رو تخت تا مرتبشون کنه. اتاقو توی ذهنش چند قسمت کرده بود، لباسایی که می‌خاست بندازه دورو محکم پرت می‌کرد می‌خوردن به در و ولو میفتادن زمین. بقیه رو هم به نسبت کهنگیشون می‌نداخت تو قسمتای دیگه تا آخرسر اونایی که باید بندازه تو سطل یه جا باشن، اونایی که باید کنار سطل بذاره یه جا و لباسای نویی که می‌شد به سرورخانم داد هم یه جا.

دو ساعت قبل، داشتن سبزی‌پلوماهی می‌خوردن. هروقت ماهی می‌پخت دعواشون می‌شد. ظهرش فکر کرد شاید چون وقتی بی‌حوصله‌ست ماهی درست می‌کنه دعواشون میشه واسه همین آخرین لحظه شوید خشک ریخت لا برنج تا غذای راحت و ازسرواکنی بنظر نیاد. هم‌خدمتی قدیمی ناصر که زنگ زد و گفت داره میاد خونشون دعواشون شد. دعوا که نه. ناصر نمکدون پلاستیکی رو پرت کرد، با کیف پولش چهار بار کوبید به در گفت خستم کردی و رفت.

صدای دعوای اونا با مال همسایشون که درست نمی‌دونستن از کدوم واحده خیلی فرق داشت، ناگهانی بود و توی خفگی ادامه پیدا می‌کرد. وقتی همسایه‌ها دعوا می‌کردن هدیه گوششو می‌چسبوند به در تا بفهمه چی می‌گن‌. بیشتر وقتا دعواشون سر این بود که مرده زنه رو صدا زده و اون نیومده یا زنه می‌خاست موهای دخترشو ببنده که نریزه تو خونه و دختره می‌گفت دردم میاد نمی‌خام ولم کن. حتا نمی‌دونست زنا یه نفرن یا دعوای دوتا خونه‌ست. موقع ناهار برق قطع شده بود و هدیه فکر کرد ناصر الکی دعوا راه انداخته تا بره بیرون و تو ماشین کولر بگیره بی‌معرفت. با همون رفیقش برگشت.

یارو از این مردایی بود که همیشه نفر سومن. اولین بار پنج سال پیش توی دوره‌های آخر هفته‌ی هم‌خدمتیا وقتی رفته بود دم در قهوه‌خونه کلید خونه رو از ناصر بگیره دیده بودش. خیلی فرق کرده بود. موهاشو زیادی کوتاه کرده بود و مرد گنده لباسای گشاد و لش یک‌دست سرمه‌ای پوشیده بود. ناصر اونقد هدیه رو صدا زد تا اومد بیرون.
– دست آقافرزینو ببوس.
– بذار راحت باشه نمی‌خاد. بیاین بازی کنیم.

از کوچه صدای دویدن اومد. یکی از مردا گفت شروع کردن و اون یکی تلویزیونو روشن کرد.
ناصر کارت داد. دوتا آس سیاه افتاد دست هدیه گفت ناصر بانکت!
ناصر کارت نکشید.
– رو کن هدیه خدا به دادت برسه.
فرزین دستشو گذاشت رو کارتای ناصر و گوشَشونو بلند کرد.
– ناصر گناه داره از بچگیشه.
– نه جدی گفتم بانکت.
ناصر صورت هدیه رو به میز فشار داد.
– بانک منو می‌خونی حیوون؟
– شما چتونه بازیه دیگه.
– نه این روش زیاد شده. دیروز می‌دونی بهم چی میگه؟
– چی میگه؟ چی گفتی بچه؟
– میگه مادرت نامتقارنه.
فرزین خندشو جمع کرد.
– آره هدیه گفتی مادر ناصر نامتقارنه؟
– این یه گهی خورد تو چرا همون گهو بالا میاری؟ رو کن ببینم چی داری.

هدیه ترسیده بود. احتمال اینکه دوتا آس دیگه دست ناصر باشه خیلی کم بود ولی غیرممکنم نبود.
– نه پشیمون شدم. من نگفتم نامتقارنن. پرسیدم. گفتم انقد دم تنور بودن دست راستشون بلندتر نشده؟
– مگه تو انقد گه می‌خوری قهوه‌ای شدی؟
– خان کوتا بیا.
– باشه رو کن ببینم.

هدیه می‌خاست کارتا رو بهم بزنه تا نفهمن چی داشته. کارتا تو دستش، بلند شد بره بیرون. گفت دوتایی بازی کنین من واسه شام خرید دارم.
– رو نکردی دیگه! باشه هدیه خانوم.

سوییچو گرفت و گوش نداد ناصر میگه نرو الان شلوغ میشه. کارتا و گوشیش رو توی دستش جابجا کرد که از دستش نیفتن. می‌تونست کارتا رو بذاره توی قاب گوشی ولی به ذهنش نرسید. سرعت گنداش کندش کرده بود. سوئیچ ماشین چند بار از دستش افتاد. بالاخره سوار شد و روند سمت نعلبندون.

اول می‌خاست ماشینشو تو خیابون خمینی بذاره ولی دوبل وایساده بودن. انداخت تو آفتاب نوزدهم یا پونزدهم، همون که روبرو شیرکش میشه. ولی جلو در پارکینگ مانع گذاشته بودن و کسی نبود. ماشین پشت سرش هلش داد تو کوچه باریک. نونوایی باز بود ولی نون نمی‌پخت. اونقد رفت و توی کوچه‌های تنگ پیچید تا تو یه میدونگاهی یه جای پارک پیدا کرد. کارتاشو برداشت و بدون اینکه دستشو به در بگیره پیاده شد. حس جوونی می‌کرد. لوکیشنو فرستاد تو سیومسیجش که جای ماشینو گم نکنه. بازار خلوت بود. بیشتر مغازه‌ها بسته بودن. رب انار و گردو خرید و برگشت سمت ماشین. دم ماشین کارتا توی دستش عرق کرده بودن. مالیدشون به رونش. یه مرد قدبلند کچل با پیراهن سبز فسفری بلندبلند با تلفن حرف میزد. فارسی فحش می‌داد ولی چشماش حال بازیگرای ترکو داشت. با یه چاقوی سویسی بازی می‌کرد. همینجوری که حرف می‌زد رسید به هدیه. هدیه نتونست در ماشینو باز کنه. می‌خاست از یارو چش‌قشنگه کمک بخاد. دو تا مردم جلوی ماشین وایساده بودن.
– خانم کارتت افتاده زمین.
هدیه برگشت. یه چیزی روی زمین برق می‌زد ولی کارتاش نبود. فرصت نکرد برگرده بگه مال من نیستن.
– راه برو صدات درنیاد.

کچله بهش چسبیده بود و هدیه شک داشت تیزی که حس می‌کنه همون چاقویی باشه که دستش بود. نالید کجا برم.
– سسس خفه راه برو.
هدیه می‌تونست داد بزنه. باید هولش می‌داد و می‌دوید. کلی ویدیو دفاع شخصی لایک کرده بود بالاخره می‌تونست با یکیش یه کاری کنه. ناصر راست می‌گفت این زن احمقه. رفتن تو یه خونه خرابه. هدیه یادش نبود از خیابون رد شده باشن ولی مطمئن بود خونه رو تو آفتابای زوج دیده بود. قاتل کچل ترک‌نما لباس هدیه رو درآورد. یه خط افقی انداخت رو پشتش، یکم بالاتر از جای خط سوتینش و گفت لعنتی. هدیه ته دلش خوشحال بود که داره می‌میره.

وقتی بهوش اومد لباساشو پیدا نکرد. تنش پر از رد قرمز و کبود بود ولی درد نداشت. نمی‌دونست خون از کجا میاد. گفت پس اینجوریم نمردم ولی زخمم فخوره می‌خاد. منظورش بخیه بود. برگشت نعلبندون. دم سبزی‌فروشی به یه دختر جوون گفت لطفا زنگ بزن اورژانس. شمارش صدوپونزدهه. دختر نگاش کرد ولی هدیه نفهمید داره فکر می‌کنه این زنه مردنیه وقت اورژانسو نگیریم یا دوست نداره مسئولیتی گردنش باشه. بعضی از آدما اینجورین، دوست ندارن درگیر مشکلات بقیه شن. سبزی‌فروشه لبخند می‌زد، سرشو تکون داد یعنی من زنگ میزنم. زنگ زد گفت خانم هدیه لطیفی زخمی شدن. آدرسم داد. مادرش یه پیرزن با موهای فر سفید و حنایی بود. سرشو اونقد جلو آورد که هدیه ببینه و دم گوش پسرش گفت تو زنگ زدی خانم هدیه لطیفی زخمی شدن و تمام. دی گه بَ قی یش به ما رب طی نَ دا ره. زیپ دهنشو با لوندی بست و به هدیه چشمک زد. مردم دورشون جمع شدن و یه نفر یه پتو انداخت روی شونه‌های هدیه.
– شما اسممو از کجا می‌دونی؟
– ما خاطر شما رو خیلی می‌خاستیم. اصن شما می‌اومدی از اینجا رد می‌شدی هوا تازه می‌شد سبزیا سیخ وامیستادن انقد هوا تازه می‌شد. خداییا. تا شب نمی‌خاست آبشون بدیم.
هنوز لبخند می‌زد. هدیه فکر کرد چرا زن این نشدم. همیشه سبزیامون تازه می‌موند. میلیاردر می‌شدیم. حتا می‌تونستیم سبزیای پلاسیده‌ی بقیه رو هم تازه کنیم.
هدیه نمی‌دونست روال این کارا چطوریه. خودش باید به ناصر زنگ بزنه یا بیمارستان زنگ می‌زنه. بهرحال گوشی هم نداشت.

این نوشته رابه اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *