آشپزخانه تحت تأثیر چیزی است که شاید بشود بهش گفت خشم فروخوردهی گذشته یا پختن آخرین قاشق لوبیا. مورچهی قرمز کوچولو دوید توی سوراخ لای سرامیکها. همهی مورچهها با فاصله یا بلافاصله رفتند توی همان سوراخ. آنها همیشه پاجمع مینشینند که هم احترام ملکه را داشته باشند هم در آن تنگِجا جا شوند. من هم بیکار ننشستهام. برای مورچههای توی دیگ بزرگ آواز میخانم. و برای کمک به مسئلهی ازدیاد بیرویهی جمعیت، چندهزارتا از آنهایشان که دانهکش نبودند را میجوشانم تا پاکیزه بمیرند. مورچههای نازنین چتونه زار میزنین چیه این هایهایتون گریتون وایوایتون. آواز صدای آدم را برای وقتی یکی را اتفاقی دیدی و لازم است سلام کنی آماده و شاد نگه میدارد. اینجور وقتها اولین صدایی که از آدم درمیآید نباید سرفهی گلوبازکن باشد. یا ببخشیدِ خفه که کارمندهای تازهکار وقتی اتفاقی به رئیسشان برمیخورند میگویند.
دویست و هشتاد و چهار یا سیصد و بیست روز از آغاز آخرالزمان، یا دقیقتر، از وقتی که فهمیدم آخرالزمان شده گذشته است و دیگر کارمند و رئیس و این مناسبات بیمصرف شدهاند. با دقت روزها را علامت زدهام ولی وقتی کسی نیست تا آدم را تایید کند سخت میشود از چیزی مطمئن بود. اگر پارسال بود وقت صبحانه میپرسیدم امروز دوشنبهست؟ یکی بود بگوید بله یا نه سهشنبهست. یا تلفنمان را چک میکردیم. تنها صبحانه نمیخورم. میدانم حتا اگر دوشنبه باشد هم قسمت جدید سریالم نمیآید سعی میکنم خیلی به روزهای هفته نگاه نکنم و فقط هرشب قبل از خواب یک دایرهی قرمز دور تاریخ بکشم. شبهایی که بیخابی سروقتم میآید شک میکنم یادم نمیآید خط کشیده بودم یا نه. با سبز میکشم. برای همین دو عدد دارم امیدوارم یکی به واقعیت نزدیکتر باشد.
هر شب ساعت را میگذارم روی هفت که بیدار شوم بروم شهر را بگردم برای سرشماری ولی وقتی زنگ میخورد تنبلیم میشود و نمیروم. نگه داشتن حساب روزها و آدمها راحت نیست. امیدوارم کسی مانده باشد که از من دقیقتر و وظیفهشناستر باشد. بهرحال هیچوقت این وظیفه، بطور رسمی به من داده نشد و کسی حق ندارد ازم حساب پس بگیرد. غیر از این، ما در شرایط عادی نیستیم. هوا سرد است و آلوی حیاط شکوفه نداده پس هنوز بهار نیامده است.
اجاق را وقت بازسازی خانه دادم برایم بسازند. اجاق خاصیست. روی یک صفحهی متحرک قرار دارد. ته دیگ از نوع بازشو است. نه اینجوری گیج میشوم. یا باید از بالا به پایین توصیف کنم یا از پایین به بالا. این اجاق باارزش است باید وقتی باحوصلهتر بودم ازش بگویم.
تقریبن همهی وسایل چوبی را سوزاندهام، فقط در ورودی ضد سرقت و چندتا کفگیر و قاشق مانده است. دستهی تبر را هم سوزاندم. یکی دیگر دارم وقتی کابینت داشتم میگذاشتمش روی کابینت بعد که اوضاع خطری شد زیر تخت بود الان هم جایش امن است، نزدیک خودم. کامل از فلز است، هم دستهاش هم قسمتی که خود تبر است و از جایی بهم وصل نشدهاند، یک تکه فلز را جوری ساختهاند که یک قسمتش را بشود توی دست گرفت و با یک قسمتش بشود دست قطع کرد. هیچوقت تبرم را تمیز نمیکنم. من به آیندهی مورچهها امیدوارم. هر نسل که بگذرد فهمیدهتر میشوند و بالاخره مجبورند بفهمند نباید سراغ خوراکیهای من بروند وگرنه توی دیگ میجوشند. یک تکه چوب بلند داشتم که بوی مورچه گرفته بود ازش بالا میرفتند و خودشان را توی دیگ میانداختند ولی دو یا سه روز پیش سوزاندمش. آن روز ساعتم از کار افتاد. فراموش کرده بودم چرا باید امیدوار باشم و همه چیز برایم بیمعنی شده بود. در این بیامکاناتی چهار یا پنج بار با هرچه دستم رسید خودم را ارضا کردم. آنقدر غذا خوردم تا حالم بهم خورد. همه چیز را سوزاندم. تماشای قلقل دیگ هم حالم را خوب نکرد. با تن خسته و بیمار افتاده بودم کنار دیگ و توی سرم افتاده بود دست بندازم دیگ را روی خودم برگردانم یا بروم شاخههای درخت را ببرم که صدای آدم شنیدم. آخرین باری که تاکسی سوار شدم راننده میگفت درخت را نباید از خاب زمستان بیدار کرد، قهر میکند و میوه نمیدهد. رانندهها بیشتر از ما از اتفاقات خبر دارند و حرفشان باد هوا نیست ولی اگر از سرما بمیرم به نوبر نمیرسم. حالا که چند روز گذشته میبینم اولین زمستان آخرالزمانیم است و بیخود مسئله را برای خودم سخت کرده بودم. گرگان هیچوقت آنقدر سرد نمیشود که توی خانه یخ بزنی و انگشت پات را حس نکنی.
دو مرد لاغر و کوتاه ریشو از پنجره بالا کشیدند و آویزان میلهها شدند. جوراب شلواری زنانه و هودی رنگی پوشیده بودند. چند بار میلهها را تکان دادند و خاستند شیشه را بشکنند. باید سریع تصمیم میگرفتم. هرچندوقت چندتایی از اینها میآیند. قبلیها را بدون فکر تکهتکه انداختم توی دیگ ولی فکر کردم برای یک ساعت فراموش کنم دیگ دارم یا آخرالزمان است و به مردها فرصت بدهم. بدون پیشداوری عمدن تجربههام را کنار گذاشتم و فقط نگاه کردم تا خودشان را آنطور که هستند بشناسم. ممکن بود دوتا استاد دانشگاه باشند که توی درگیری با سگها شلوارشان پاره شده و از سرما مجبور شدهاند جوراب زنانه بپوشند. هوس حرف زدن داشتم. میخاستم از دیگم بگویم که مکانیزم خاصی دارد. اجاق کنار میرود، زیرش باز میشود و هرچه توی دیگ باشد توی دیگ ثانویه میریزد که توی زمین است و اصلن نه اصلن نباید خیال کنید یک دیگ عادی است چون خیلی برایش زحمت کشیدهام. خردکن و خنککننده است، تنظیماتی دارد که استخان را از گوشت و ماهیچه را از چربی جدا میکند، ولی فرصت نشده با تنظیماتش ور بروم. حتا بااینکه برق نداریم نباید دیگ ثانویه را مثل یک دیگ عادی ببینید. در مورد دیگ بالایی خب حق دارید، فقط زیرش باز میشود که مکانیکی هم هست ولی دیگ ثانویه! به چشم خودم دیدم یک مرد صد و هفتاد سانتیمتری خوبپختهشده را در بیست و چهار ثانیه خمیر کرد. نه این جملهی آخری مناسب نبود آنها را میترساند. شاید دروغکی میگفتم گوسفند هفتاد کیلویی ولی اگر استاد دانشگاه یا دامپزشک بودند ممکن بود بگویند گوسفند هفتاد کیلو نیست. اگر اینترنت وصل بود و گوشی داشتم سرچ میکردم ولی فقط عقلم را داشتم که نمیدانست گوسفند معمولن چند کیلو میشود. بهم آفرین میگفتند که عقل کردم خردکنش را جوری ساختم تا با دست هم کار کند. میدانم حدس مرحلهی آخر سیستم اجاقم برای استادها اگر تا قبل از مرحلهی آخر همهی حقیقت را میدانستند سخت نبود، بالاخره هر کسی با یکی دو گرم آیکیو میفهمد این آشغالها را باید بفرستیم توی فاضلاب. ولی کی گوسفند را میپزد که بریزد دور؟ گوسفند را خام هم میشود دور ریخت. مرحلهی آخر باشکوه بود. با دست چپ شیر آب را باز میکردم تا بیست میشمردم و با دست راست اهرم باز شدن زیر دیگ ثانویه را میکشیدم تا مثل یک سیفون کار کند. آه چه روزهایی بود. مرحلهی آخر را بهشان نمیگفتم. باید فکر میکردند مثل همهی دیگها فقط از بالا خالی میشود. ولی اینجوری ارزشش را نمیفهمیدند. اصلن دربارهی درخت حرف میزدیم. دلشان را آب مینداختم تا بهار منتظر بمانند. اگر پیشداوریم روشن بود میگفتم بدردبخور بنظر نمیرسند ولی بهرحال مرد هستند زور بازو دارند. شاید آب هم داشته باشند. اگر چند سال زودتر آخرالزمان شده بود، مثلن وقتی ده سالم بود، گرگان بیشتر باران میبارید. البته سردتر هم بود. هرجا آب جمع میشد یخ میزد، یک لایهی نازک یخ که با نوک «کتونی» میشکست.
قبل از این اتفاقات به یک نفر خیلی عادت کرده بودم، اسم خوبی داشت. توی اسمش ک داشت، کامران یا کاوه. چندتا از جزئیات دیگ را برایش گفتم. بیذوق بود و دیگم را با دستگاه اعدام یکی از داستانهای کافکا مقایسه کرد. اگر اینترنت وصل بود اسمش را بهتان میگفتم، راستی کتابش را دارم، بگردم پیدا کردم میگویم کدام داستان بود. اگر آخرالزمان تمام شد و نوشتههای من بدستتان رسید و هنوز ادبیات را برای اینکه نتوانسته جلوی اینطور اتفاقها را بگیرد مقصر نمیدانستید بخانیدش ولی با دیگ من مقایسه نکنید چون خیلی برایش زحمت کشیدهام. راستش انتظار ندارم آدمهای بعد از این دوران بهتر از قبلیها باشند ولی کمی امیدوارم.
شاید فکر کنید تنها نمیتوانستم از شر مزاحمها خلاص شوم و از بیچارگی به دوستی با آنها راضی شدم. بالاخره شما هم پیشداوریتان روشن است. از ترس اینکه شیشه را بشکنند و از سرما تنم درد بگیرد در را برایشان باز کردم. بدون توجه به هوس معاشرتِ من بهم حمله کردند و حتا زیر دو مرد یخزده، خوشبین بودم که زنهای دیگری هم هستند چون جوراب لای پایشان در رفته بود و تخمهاشان از سرما سفت و سیاه بود. اگر زن دیگری نبود جوراب از قبل دررفته نبود. شاید هم از پشت پنجره وقتی دیدنم دست بکار شدند. نه اجازه بدهید حالا که همهی لوبیاهام تمام شده خوشبین بمانم. درمورد زمان به شک افتاده بودم. ریششان ممکن نبود در یک سال آنقدر رشد کند که به زانو برسد. یک لاخه مویم را کشیدم تا فرش باز شود. موی فر دیرتر بلند میشود ولی خیلی بلند بود. اگر برق بود و بهشان میرسیدم قشنگ میشدند. یک طرف یک زن با موهای قشنگ و خانه و حیاط و احتمال خوراکی داشتن، طرف دیگر دو مرد هودیپوش دستبهخایه. چرا فکر کردم آنها به من که با هر ریاضیی اضافی بودم نیاز دارند؟ میتوانستم تبرم را بیرون بکشم ولی یک بار که دنبال درست کردن پنجهبکس با شلنگ و میخ بودم، آن روزهای شلوغی، یکی از کامنتها نوشته بود ممکن است دست خودت را با همین چسهپنجهبکس برگردانند توی صورت خودت. ممکن بود. اگر تبرم را میگرفتند ورق برمیگشت. بعد از نزدیک یک سال میدانم باید نزدیک تبر و دیگم بمانم. در آخرالزمان حتا آدمهایی که صبور نیستند یاد میگیرند چطور منتظر فرصت مناسب بمانند. بهرحال آب تمام شده بود و بدون آب نمیشد مرد پخت. یکیشان دنداندرد داشت، همه جا را دنبال مسکن گشت و از من نپرسید کجا هستند. با صدای خفه گفتم آخرین مسکن را محسن خورد.
اولین باری که به خانه حمله کردند محسن هنوز زنده بود. راستش حالا دیگر انگیزهای برای نگه داشتن رازهای شخصیم ندارم. روز تولد سی و نه سالگیم فهمیدم آدمی نیستم که با یک آدم دیگر برای مدتی طولانی بسازم. قطع رابطه هم چند روز حالم را خراب میکرد. از دعوا خوشم نمیآمد. فقط برای همین بود یعنی اگر قبول میکردند بدون دعوا بروند نمیمردند. آن زمان گیر یک ممدکنه افتاده بودم و قبل از اینکه به چطور خلاص شدن از جسدش فکر کنم مسمومش کردم. سه روز طول کشید تا بمیرد. تکههای دل و رودهاش را بالا آورده بود ولی نمیمرد. بعد که مرد هم تن لشش مانده بود روی دستم. بیخود خودم را سرزنش میکنم. فقط کمتجربه بودم. بعدی کمی راحتتر بود. تکهتکه پختمش استخانهایش را جدا کردم و خردش کردم. توی بستههای دویست و پنجاه گرمی بستهبندی کردم و با برچسب برای سگ گذاشتم توی فریزر. هر شب چند بسته میبردم برای سگهای ته طبیعت. هیچ ایدهای برای استخانها نداشتم. باید یک فکر اساسی میکردم. برای همین کف خانه را سرامیک کردم تا راحتتر تمیز شود و سیستم اجاق را هم دادم برایم بسازند و خودم نصبش کردم.
محسن آخرین شریکم داشت دلم را میزد که جنگ شد. هیچوقت توی ارتش نبود، غیر از این، سربازهای سابق ما مثل سربازهای سابق فیلمهای امریکایی همهفنحریف نیستند وگرنه وام میگرفتیم و یکی از محافظهای سنجاق را برای خودمان استخدام میکردیم. محسن اعتقادی به اینجور اپها نداشت همیشه خودش کارهایش را میکرد. داشتم میگفتم اولین بار که به خانه حمله شد محسن زنده بود. نه آنها اسلحه داشتند نه ما. به بدبختی و کثافت افتاده بودیم. تا شب مشت و لگد زدیم ولی نه ما قویتر بودیم نه آنها. تصمیم گرفتیم سکه بیندازیم و ما بردیم. وقت رفتن احتمالن بخاطر اینکه سکه انداختن آنها را یاد بازی انداخته بود احساس نزدیکی کرده بودند و از ما غذا خاستند. غذا ناموس آدم آخرالزمانیست ولی ما هنوز نمیدانستیم آخرالزمانی شدهایم و خیال میکردیم امروزفردا اوضاع عادی میشود. خود من حتا بعد از قطعی برق هنوز امیدوار بودم کسی به دادمان برسد. بهشان غذا دادیم و اجازه دادیم چند روز بمانند. یادم هست توی یک حمله هم به ما کمک کردند. کنه نبودند بعد از چند روز رفتند. محسن توی یکی از حملهها شروع به مردن کرد. زخمی نشده بود ولی شکمش باد کرد. خیلی درد کشید و مرد. برای اولین بار عزادار شده بودم. نفهمیدم مبارزه ما را بهم نزدیک کرده بود یا پرستاری از تن بادکردهاش. آنقدر نزدیک که توی یکی از نامههایی که برای روحش مینویسم نوشتم تو با بقیه فرق داشتی و بعد پاکش کردم. او را کامل توی حیاط پای آلو خاک کردم و هر پنجشنبه برایش شعر میخانم.
هودیپوشهای احمق بدون اینکه از من بپرسند از دیگ خوردند و مردند. آنها را نصف کردم و انداختم توی دیگ.
فردا صبح زود بیدار میشوم و میزنم بیرون. تنبلی کافیست. باید یک آدم شبیه محسن برای معاشرت و چند قاشق لوبیا پیدا کنم.