از اینجا فقط کلهاش را میبینم با کلی مو، طرف راست صورتش روی میز است. کاش بمیرد و توی دردسر بیفتند. تا وقتی که علی و احمد درموردش حرف نزنند نمیتوانیم بفهمیم مُردهست یا خسته. توی آشپزخانه دارند چای میخورند. علی لیوانهای دستهدار را پر کرد و گفت برویم. احتمالن رفتهاند روی تراس اتاق خاب.
من خوشم نمیآید بگویم کسی مرد، جوری که بنظر برسد خودش خاسته بمیرد. مردن مصدر عجیبیست، افتادن هم همینطور است. آدم معمولا تصادفی میفتد. وقتی میگوییم فلانی افتاد با وقتی میگوییم فلانی انداخت فرق دارد. آدم نمیتواند خودش را بیفتاند، خودش را انداخت ولی ممکن است. از این فعلهایی که ارادی نیستند ولی یکجوری صرف میشوند که انگار طرف خودش خاسته لَنگ بزند خوشم نمیآید. برای همین میگویم آدم هم مجبورست هم محروم. ما گیر کردهایم وسط این فعلها و مجبوریم ازشان استفاده کنیم چون بدون فعل نمیشود. حتا اسمها و بقیهی کلمات هم به همین بیانصافی هستند.
منتظرم مردها از تراس بیایند و دربارهی زنی که سرش را روی میز گذاشته حرف بزنند. مثلن بگویند بهتر است بیدارش کنیم دیروقت است. فرقی ندارد. لبهایشان تکان بخورد کافیست تا بفهمم چه اتفاقی افتاده است. میشود زنگ بزنم بپرسم ولی رابطهمان شکراب است. جملهی خوبی شد. جوری که «رابطه شکراب است» گفته میشود تقصیر را از گردن من برمیدارد. اینجوری اگر خیلی کنجکاو شدم و زنگ زدم پرسیدم خودم را کوچک نکردهام. کسی که بعد از قهر پا پیش میگذارد کوچک میشود فرقی ندارد مقصر باشد یا نه. ولی درست کردن رابطهی شکراب بزرگواریست. یعنی حل کردنش، نه اینکه یک رابطهی شکراب درست کنیم، منظورم این است کاری کنیم رابطه درست شود. احساس لالی میکنم. به زبانی جز این نیاز دارم. کلمات احمقانه درست شدهاند. همین کنجکاو مثلن؛ یکی داشته کنجی را میکاویده بهش گفتند کنجکاو. دست کم اگر کنجیکاو بود یک چیزی.
این ساختمانها تکرار همند. نه، این ساختمانها را از روی هم ساختهاند. برای همین اگر بخواهیم هم را ببینیم من باید توی اتاق خابم باشم و آنها توی آشپزخانه. برای همین اینطور بنظر میرسد که آنها همش دارند میخورند. چند وقت پیش عادت کرده بودم تقی به توقی خورد رابطه را شکراب کنم احمد بود یا علی یادم نیست، آمد پرده را کند. گفت دیگر حق نداری قهر کنی. حدس میزنم بهانه کرده بود که نگوید بهم اعتماد ندارد و میترسد بلایی سرم بیاید.
حدس چندوچون رابطهی ما سخت نیست. حتا وقتی اینقدر گنگ و بینظم گفتهام، با این زبان بیمعرفت که نمیگذارد حرف دلم را بزنم. اگر اجازه بدهید از اول توضیح میدهم. ندهید هم میگویم که بدبین نباشم.
ما در طبقهی هشتم دو ساختمان کنار هم زندگی میکنیم. بخاطر شیب آنها کمی بالاتر از من هستند ولی نه آنقدر که من هشتم باشم آنها نهم. فقط کمی، در حد سه یا چهار تا پله. اوایل از پشت پرده قایمکی دید میزدم. خودشان دو تا بودند و گاهی کسی مثل همین که سرش هنوز روی میز است میآمد پیششان. علی بور است و قدبلند، احمد هم. از آن مردهایی هستند که من بهشان میگویم مرد عادت. منظمند و کارهای تکراری میکنند. میخاستم آنطور که نباید بهشان اعتماد نکنم و فقط با پیشبینی رفتارشان سرم را گرم کنم. راهنمایی که بودم اتوبوس کمربندی پیادهام میکرد، راننده یعنی. خودم پیاده میشدم. تا خانه یک ربع راه کسلکننده بود. یک کاغذ دستم میگرفتم مثلن راه را بلد نیستم. آنوقتها بلد یا نشان نبود. سرم گرم میشد. مردهای مجرد پنجاه ساله که باهم زندگی میکنند مثل کلمات کسلکننده و غیر قابل اعتمادند ولی پیشبینی رفتارشان برای دلمشغولی بدک نیست. کی باورش میشود «پیشبینی» با اینهمه دندانه و نقطه قرار است غیب بگوید، بیشتر بهش میخورد تزیین دور بشقاب باشد ولی تصادفی کار میکرد؛ اینطور که مطمئن بودم اگر پرده را کنار بزنم و بیتوجه بهشان روی تختم دراز بکشم وفیلم ببینم، به من نگاه نمیکنند. آدمحسابیتر از این بودند که آماربازی کنند.
ممکن نبود همدیگر را توی آسانسور یا پارکینگ ببینیم. حتا اوایل آنها را با هم اشتباه میگرفتم، نه مثل برادرهای دوقلو، فقط مثل مردهایی که خانهی مجردی دارند. ولی بعد فهمیدم احمد دمدمیتر است. گاهی که دختر میآوردند نمیرفت توی اتاق خاب. دقت میکردم تا صبح توی آشپزخانه با چراغ روشن میماند. اینطور نبود که از دختره خوشش نیاید. یعنی من اینطور احساس نمیکردم. فکر میکردم حوصله ندارد ولی الان که برای شما گفتم بنظرم رسید بخاطر من نمیرفته وگرنه چرا تا صبح توی آشپزخانه بماند. میتوانست برود توی اتاق خودش. من چون یک نفرم اتاق دیگر را انباری کردهام ولی آنها مجبور نبودند توی یک اتاق بخابند. مثل من که خوشحالم مجبور نیستم با کسی توی یک اتاق بخابم و میتوانم هروقت دلم کشید بنشینم روی دراور. تا حالا روی یک دراور چهار کشویی در طبقهی هشتم ساختمان باد شکمتان را ول دادهاید؟ در اولین فرصتِ تنهایی امتحان کنید یا اگر از آن دوستهایی دارید که میشود جلوشان گوزید. اگر شده بروید دراور بخرید. توی هر طبقهای باشید صدا جوری میپیچد که به آدم حس قدرت میدهد و دلش میخاهد بنویسد به سلطان احترام بگذارید. بالاخره همین احساسات نمایشی کار دستم داد. یک سهشنبه تقریبن دو ماه پیش از ظهر شانس میآوردم. با پیامک بستهی اینترنت هفت گیگی هدیه بیدار شدم. شب قبلش کون کانالهای داستان تلگرام را پاره کرده بودم. دوش گرفتم و پنجره را باز کردم تا هوای خوب از کسلیم کم کند.
از رابطههایی که به آرامی پیش میروند خوشم میآمد ولی این رابطه من را یاد یک فیلم مینداخت. اسمش یادم نیست، همان وقت به احمد هم گفتم یادم نیست ولی آن بازیگر مرد که جوکر بود بازی میکرد، اسم بازیگر را میدانستم؛ چون از تلفظش مطمئن نبودم نگفتم. نمیخاستم همان اول رابطه بفهمد من به معنای واقعی یک آدم سوتیده هستم. سوتیده چقدر خوشآهنگ است. مثل سوتهدلان. اجازه بدهید سرچ کنم بهش میآید خوشمعنی هم باشد. اسم ملکهی تایلند سوتیداست ولی سوتیده نداریم گویا.
زیادی آماده بودم و احمد راحت راضیم کرد. راست میگویند عاشق کور است. خیال میکردم احمد غیرت دارد ولی احمق بود. چند وقت است همهی تماسهام را ضبط میکنم. امتحان کنید هم لذت دارد هم بدرد میخورد. چند بار که گوش بدهید میفهمید چی گفتهاید و بقیه چطور شنیدهاند و چی جواب دادهاند. بخشی از اولین تماسمان را موبهمو آنقدر که از فاصلهی طبیعی حرفزدن و شنیدن و نوشتن بیشتر نشود برایتان مینویسم:
– بیا اینجا یه چیزی باهم میخوریم دو عاشقم میبینیم که بهت ثابت کنم خیلی با ما فرق دارن.
– نُچِش.
– خب بریم پشت بوم شما.
– دیدی؟ اونم دختره رو برد پشت بوم کشت. یا دختره پسره رو کشت؟ چرا یادم نمیاد.
نوشتن صدای ضبط شده فکر خوبی نبود. کمتر کسی پیدا میشود که از صدای ضبطشدهاش خوشش بیاید. خیال میکردم احمد تلاش کرده ولی صدای ضبطشده جوریست انگار من خودم را لوس کردهام. شاید دیگر تماسها را ضبط نکنم. زندگی توی خیال قشنگتر است. خانهی احمد و علی هم از دور بهتر بود. نمیخاستم بروم آنجا. برای همین رابطه شکراب شد. احمد میگفت لانگدیستنس تایپش نیست.
چند خط بالاتر زن بلند شد و با علی رفتند توی اتاق. همانجا نگفتم که وسط حرفم نپریده باشم. آدم اول باید به خودش احترام بگذارد بعد به دیگران. به مژهکارم هم گفتم اولویت خودم هستم، گفت چرا رفتی پیش تاپسالن شکایت کردی گفتم برای این که کارم راه بیفتد. ناراحت شده بود ولی بهش توصیه کردم حرفهای نگاه کند و انتظار نداشته باشد مشتری کمبود عاطفهاش را جبران کند. فکر کردم تند رفتم ولی وقتی دوباره مکالمهمان را گوش دادم فهمیدم جواب خداحافظیم را نداده و تلفن را قطع کرده. یک خداحافظ مژهکارم میتوانست من را گناهکار کند. کلمات مهم هستند.
خانهشان نرفتم ببینم دراور دارند یا نه. زیاد لباس ندارند یا لباسهاشان شبیه هم است. آنها آمدند مشروب خوردیم «دو عاشق» دیدیم. راست میگفت رابطهی ما شبیه آنها نبود. نمیتوانم بگویم علی به من نخ میداد یا نه. از خودم هم مطمئن نیستم چون گاهی فیلمهای اماماف میدیدم. با شما که تعارف ندارم چیزی را پنهان کنم… نه انگار دارم. بهرحال احمد به من گفت، دستور داد، خاهش کرد یا اجازه داد تا با علی کنار بیایم. شاید هم راست میگفت خاسته امتحانم کند. پیشنهادشان حتا شبیه فیلمها نبود و وسوسهام نکرد. امتحان شاید بدون وسوسه کامل نشود. نه شکست شکست است نه پیروزی پیروزی. برای همین رد کردم. پیشنهاد خودم را دادم چون میدیدم هربار فقط یک زن میآورند ولی احتمالن فکر کردند امتحانشان میکنم که رد کردند.
حالا احساساتم آزاردهنده شدهاند. علی کلی پشت سرم حرف زده است احمد میگوید باور نکرده ولی اینطور حرفها را باور نکنی هم فراموش نمیشوند. دلم میخاهد خودم را بهش ثابت کنم ولی بدبینم. با این صدا که نمیدانم ضبطشدهاش صدای خودم است یا این که میشنوم یا آن که میشنوید با این کلمات بیمعرفت. تعارف که نداریم حتا خیال میکنم علی بیراه نمیگوید. خودتان را بگذارید جای من. یاد مادرتان بیفتید. وقتی همراهش میرفتید دورههای زنانه. نه مادر توی خانه بود نه رفیق آنها. خودش نمیدانست چطور باید باشد. حضور من روی شخصیتش تاثیر میگذاشت. حضور علی هم روی رابطهی ما بیشتر از احمد تاثیر میگذاشت. احمد چهلونهی بود علی پنجاهی. همین یک سال کوچکتر بودن کافی بود تا علی شادابتر باشد. شاید هم برای این بود که احمد فکر کرد علی برای من مناسبتر است. حس عجیبی دارم نه مثل اینکه دنیا تمام شده باشد، فقط مثل کسی که دستش بد آمده دوست دارم ورقها را دوباره پخش کنند. شاید چندوقتی از پنجرهی آشپزخانه طرف دیگر را ببینم. اگر خانه طوری بود که از چهار طرف به خانههای دیگر همطبقه دید داشت زودتر حالم خوب میشد. یا اگر تماسهام ضبط نمیشد و میشد زنگ بزنم فحش بدهم. البته قدرت میخاهد. آنها سه نفرند و هرچی بگویم خودم را کوچک کردهام.
اگر منطقی باشیم طوری نشده. این که فکر میکنم برایم نقشه کشیدهاند معنیش این نیست که برایم نقشه کشیدهاند. بپرسم هم جوابی نمیگیرم. بدتر اینکه وسوسه ولم نمیکند. فهمیدم. امتحان است. دارند امتحانم میکنند. آزار دارند. عیبی ندارد. آزار از خیلی چیزها بهتر است. بچگیم یک سریال میدیدم شخصیت مردش را دوست داشتم اسمش آزاد بود. خیلی کسشر میشود اگر فکر کنم از آن آزاد بچگیست که آزاردوست شدهام. سرم ولی بالاست چون اگر پیشنهادم را میپذیرفتند دل علی هم بدست میآوردیم و به این وضع نمیافتادیم.