عکاس
منتشر شده در تاریخ 12 فوریه 2025 | سارا خوشابی

علی یه عکاس نگون‌بخت بود. وقتی سوژه‌ی جالبی می‌دید اونقدر تماشا می‌کرد که یادش می‌رفت عکس بگیره. برای همین مجبور می‌شد برای بقیه تعریف کنه چی دیده. ولی بقیه انتظار داشتن دست کم یه عکس از چیزی که اونقدر بنظرش جالب اومده نشونشون بده. علی از اون مردایی بود که همیشه انگار یکی دنبالشون کرده، فک می‌کنن نابغن و نبوغشون رو بهونه می‌کنن که شلخته باشن. ولی اونقدر مردم‌دار بود که وسط تعریف کردناش مکث کنه تا به کسایی که تو خلوتش بهشون می‌گفت فندق‌مغز فرصت بده حرفشو بفهمن. چون به بدشانسیش افتخار می‌کرد و خیال می‌کرد خاصش می‌کنه هیچوقت حتا تو تنهایی و تو فکرشم بی‌ادبی نمی‌کرد که مثلن جای فندقمغز بگه کسمغز. نه واسه اینکه احتمال می‌داد کسی بشنوه، واسه اینکه معتقد بود بی‌ادبی انتخاب آدمه ولی بدشانسی رو خدا می‌ذاره تو طالعت. خدا خاسته بود علی یه عکاس نابغه باشه. بعد از مکث تو تعریف کردناش لبخند می‌زد، خاک سر آستینشو می‌تکوند و ادامه می‌داد. یه حسی بهم می‌گه بدشانسیش انتخابی بود. اینجوری که من شناختمش نشون دادن یه عکس نمی‌تونست اینقدری که گیج کردن بقیه بهش لذت می‌داد، بهش لذت بده. زیاد ازش شنیدم می‌گفت نظر بقیه برام مهم نیست ولی مطمئنم نظر کاوه براش مهم بود. کاوه پسر نوجوون علی بود ولی حواس‌جمعی رو از مادرش به ارث برده بود. لیلا یه‌دونه‌دردونه‌ی عموبهرام. که چون تا بیست سالگی پریود نشد فک کردن عیب و ایرادی داره و هول‌هولکی قالبش کردن به علی. پیش خودشون گفتن آب که از آسیاب گذشت می‌گیم دختر مام سیابخت کردی نگون‌بخت. اونم لیلا که وقتی دنیا اومد اونقد خوش‌قدم بود که قیمت خونه یهو سه برابر شد و عموبهرام تونست با فروختن واحدای بهرام یک، تو دو سال بهرام سه و پنج و هفتم بسازه. کاوه رو می‌گفتم، لیلا چون خیالش راحت بود از همون شب اول عروسی جلوگیری نکرد و هفت ماه بعد حامله شد. وقتی همه‌ی بچه‌ها چش‌چش‌دو‌ابرو می‌کشیدن کاوه با انگشتاش ادای عکس گرفتن درمی‌آورد ولی علی می‌گفت برای عکاسی بلوغ فکری لازمه و هنر بچه‌بازی نیست و اگه من اینو نفهمم و فقط واسه سرگرمی، دوربین بدم دست بچم چه فرقی با بقیه دارم؟ تو تولد دوازده سالگی کاوه، عموبهرام از لج علی که فهمیده بود باعجله دختر دسته‌گلشو حرومش کرده یه دوربین کانن بهش هدیه داد. علی که فیلما رو ظاهر می‌کرد فهمید ایندفه هم شانس نیاورده و پسرش استعدادشو به ارث برده. نشست رو صندلی و حس کرد تو یه عکس کنار پسرش ایستاده و عکاس باریتعالی داره نور رو جوری تنظیم می‌کنه که کم‌کم علی محو شه و کاوه بدرخشه. می‌دونست نمی‌تونه جلو این نبوغ رو بگیره چون سال‌ها باهاش زندگی کرده بود. تصمیم گرفت هرچی می‌دونه به پسرش یاد بده و کنارش باشه ولی عموبهرام موفق شد طلاق لیلا رو از علی بگیره و با کاوه بفرستدش آمریکا چون بهترین کشور واسه ادامه‌تحصیل عکاسا بود و لیلا هم هنوز خیلی جوون بود. علی بعد از رفتن زن و بچش بیشتر وقتشو واسه اعتیادش به الکل گذاشت و دیگه هیچوقت عکس نگرفت. چون باور کرده بود آسمون هنر نمی‌تونه همزمان دو تا خورشید داشته باشه. ولی ته دلش خوشحال بود و خیالش راحت بود. انگار که یه بار سنگینی رو از رو دوشش برداشته باشن.

این نوشته رابه اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *