یک دو شنبه
منتشر شده در تاریخ 20 آوریل 2025 | سارا خوشابی

 

نادر گفته بود اسمش نادر صدرست ولی روی کارت بانکیش نوشته بود جمال رستمانی. سه یا چهارمین قرارمان توی کافه بود. یک صبحانه‌ی صبح روز تعطیل هم در آپارتمانش، توی خیابان دی، خورده بودیم. بدون عذاب وجدان می‌گویم تا عصر آن روز شک نکرده بودم آدم بدی باشد. جدا از اینکه از وقتی فهمیدم بدبینی عادتم شده در قضاوت‌هام احتیاط می‌کنم، آن‌قدر داستان‌های زندگی واقعی آدم‌ها را خانده‌ام که بخاطر یک دروغ، برچسب کلاهبرداری به کسی نزنم. البته اگر یادم باشد دوشنبه است به قضاوت‌های دوشنبه‌ایم اعتماد نمی‌کنم چون دوشنبه‌ها مخصوصن اگر خیلی گرم نباشد آدم‌دوستیم گل می‌کند. آن روز هم دوشنبه بود. نادر و بقیه‌ی کسانی که توی کافه نشسته بودند را دوست‌داشتنی و طبیعی می‌دیدم، جز یکی که سفارش‌ها را می‌گرفت و صبر نداشت انتخاب کنی. تا می‌دید کسی دودل است می‌گفت چند دقیقه دیگر می‌رسم خدمتتان و اگر چند دقیقه بعد هنوز نمی‌دانستی چه می‌خاهی آنقدر فشار می‌آورد تا کلافه بگویی یک چای لطفن. دوشنبه‌ها همین کونده‌پررو که خودش را از ما بهتر می‌دید و کسر شانش می‌شد دو دقیقه بایستد ما سفارشمان را بگوییم یا راهنماییمان کند هم حالا نه سربزیر یا جذاب ولی طبیعی بنظرم می‌رسید، مخصوصن اگر بجای باقلوا، کوکی می‌گذاشت کنار لیوان چایم تا خودش را در دلم جا کند و به رئیسش نگویم اینها را از کجا پیدا می‌کنید. وقتی کسی رئیس نیست کم پیش می‌آید شکایت کسی را به رئیس‌ها کند. من که بیکار هم بودم. آن روز چندتا مصاحبه رفته بودم ولی برای زن‌های چهل ساله بدون سابقه‌، کار پیدا کردن توی گرگان که اینهمه بیکار دارد راحت نیست. حتا بهشان حق می‌دادم مردهای جوان را استخدام کنند ولی من هم بدون پول از پس زندگیم برنمی‌آمدم. بزور و اصرار نادر رفتم کافه. چای و باقلوا که رسید حرفمان به اینجا کشید که گفتم طرفدار کارگرهام.

– فکر نمی‌کنم توافق تو زندگی کارگرا تاثیری داشته باشه.

– یعنی تولید زیاد نمیشه؟ چرخ اقتصاد تندتر نمی‌چرخه؟ نمی‌دونم چمه، چرا کارگرای مرد رو، خونواده‌داراشون رو مخصوصن، خیلی دوست دارم، مثلن واسه بچه‌های کار دلم می‌سوزه ولی واسه کارگرا دلم نمی‌سوزه، دیدی می‌گن دلم براشون می‌تپه؟ یه همچین چیزی.

– حس می‌کنم چند روزه سرحال نیستی می‌خای بریم یه‌ وری؟

– پیشنهاد دیگه‌ای نداری؟ یه خلاقانه‌ترش.

– می‌تونیم بشینیم عرق بخوریم، فاز منفی برداریم بعدش واسه همه چیزایی که ناراحتت می‌کنن عر بزنیم.

– اگه تو هم زن بودی می‌شد.

– الانم میشه. مثلن من امروز دیدم دارن واسه آزمایشا و درمان یه بچه دو ماهه که سرطان داره پول جمع می‌کنن. میگم آخ بچه به اون کوچیکی چرا باید سرطان بگیره بعد تو میگی پولم ندارن، اونوقت دوتایی زار می‌زنیم.

– یه رفیق داشتم بچه طرفای آزادی بود، یادم نیست دقیق کجا. پرسپولیسیم بود هر هفته استادیوم بود. هر دوسه جمله یه فحش می‌کشید به پول. خار پولو فلان. با سی‌جی میومد دم آتشنشانی پارک‌وی منو می‌گرفت می‌رفتیم یه جا تو ولنجک، تهران زیر پات بود. اونجا بیشتر فحش می‌داد. پیشنهادت منو یاد اون انداخت. ولی تو فحشم نمی‌دی.

– یعنی می‌گی چون فحش نمی‌دم نمی‌شه هم‌غُصت شم؟

– یه قصه‌ی شخصی غصه‌دار بهم بگو، یه چیزی که تو اینستا ندیده باشی.

چای و باقلوامان را که می‌خوردیم جمال چندتایی خاطره از از دست دادن‌هاش و خیانت دخترداییش و تنهایی‌هاش گفت. توی هیچکدام از بدبیاری‌هاش بی‌پول نبود. به دلم ننشست ولی به روش نیاوردم. احتمالن فکر می‌کردم ادای مایه‌داری درمی‌آورد وگرنه چرا اسم اصلیش را بهم نمی‌گفت. بهرحال نمی‌توانستم برای کسی که از اسمش هم مطمئن نیستم غصه بخورم. ممکن است همه‌ی اینها را برای بدست آوردن اعتماد من سرهم کرده باشد. راستش یادم هست ترجیح می‌دادم جمال باشد، یا حداقل نادر رستمانی باشد، هیچ‌جوره بهش نمی‌آمد صدر باشد.

– آخی پس تو هم خیلی سختی کشیدی، ببخش من قضاوتت کردم.

– من مهم نیستم. می‌خام تو شاد باشی.

تاکید را گذاشت روی «تو» ولی هنوز من و می‌خامش خیلی گنده بود. نمی‌توانستم بفهمم قلدریش از پولداریش بود یا از جمال رستمانی بودنش. انتظار داشتم با یاداوری خاطره‌ی رفیق پرسپولیسیم بفهمد پول برام مهم نیست و وسوسه بشود راستش را بگوید. خوب شد عقل کردم خودم نپرسیدم. خیلی ناجور می‌شد.

– قربونت برم اگه انقدر مهربون نبودی شاید می‌شد یه کارایی کرد.

– چی؟ بگو من پایه‌ی همه جور فانتزی هستم.

– مثلن یه قرار مخفیانه بذاریم، من بهت یه پاکت و یه عکس می‌دم. تو راس ساعت دوازده شب یه عکس برام می‌فرستی که همون آدم تو اون عکسی که من با پاکت پولا بهت داده بودم توی عکسی که تو راس دوازده نیمه‌شب برام فرستادی سرش کنده شده و با چشمای از حدقه درومده زل زده به یه کیسه ازین توریا که سوراخاش گشادن. تو کیسه هم بدنشه که تیکه‌‌تیکه شده و تیکه‌های مهمش از سوراخا زدن بیرون.

باهیجان می‌گفتم ولی حس کردم نادر صدر مکش‌مرگِ‌ما جلوم نشسته. نه که دست‌وپاش را گم کند یا خیس عرق شود، ولی کرک‌وپرش ریخته بود. داشتم مطمئن می‌شدم کارت بانکی مال خودش نیست.

– از کی اینقدر نفرت داری؟

– حرف نفرت نیست. دنبال عدالتم.

– برام تعریف کن چیکار کرده، خدانکرده حرف تجاوز که نیست؟ نکنه شوهر سابقته؟

– منظورم آدم خاصی نیست. خیلیا حقشونه همچین بلایی سرشون بیاد. خیلیاشونم زنن.

حسرت به دلم ماند یک بار رابطه‌ام با یکی درست و همه‌چیزتمام پیش برود. هربار یک درس تازه می‌گیرم و نبایدی به فهرست «حواسم باشد نکنم‌»هام اضافه می‌کنم. این فهرست دیگر زیادی دراز شده، یادم نمی‌ماند. خوب می‌شود وقت بگذارم آنهایی که ملکه ذهنم شده را پاک کنم. مثل اینکه برای برداشتن چیزی خم نشوم که نمای ناجوری نداشته باشم، یا توی جمعی که مردهاش بیشترند کمتر نظر بدهم و جایی که رودرواسی دارم گوشت نخورم و اگر خوردم سعی نکنم از لای دندان‌هام درشان بیارم. بنظر بی‌اهمیت می‌آید ولی بپذیرید چندش‌آور است.

– درسته خشونت زیاد معمولن انگیزه‌ی ناموسی داره ولی شاید من نباید می‌گفتم تیکه‌های مهمش از سوراخا بیرون افتاده. خیلی ساده می‌گفتم دست و پا و زانو و آرنج و شونه و کبد. اینجوری فکرت جای بد نمی‌رفت.

– خب هرچی. من پایتم. فقط اینی که گفتی همون روز عکس بدی فردا نشده عکس جنازه بگیری بعید می‌دونم ممکن باشه. کار عجله‌ای خوب درنمیاد. بهرحال لازمه احتیاط کنیم. حتمن یه فهرستی داری که بتونیم حساب‌شده پیش بریم.

– دارم ولی به خیلیاشون دستمون نمی‌رسه، کله‌گندن.

– یعنی بادیگارد دارن؟

گفتن از جزئیات و نقشه کشیدن برای حذف آدم‌بدها با یک آدم دیگر اصلن شبیه وقتی خیالش را می‌بافتم شیرین نبود. بدتر اینکه چند روز گذشته و حافظه چیزهای بی‌مزه را نگه می‌دارد. بطور کلی ناامیدکننده نبود، فقط خونسردیش دلم را زد. ولی نخاستم کم بیاورم. چند دقیقه‌ای ژست خونخاهِ بی‌رحمم را نگه داشتم. داشتیم تصمیم می‌گرفتیم همه‌ی عکس‌ها را یکجور بگیریم یا خودمان را در سطح قاتل زنجیره‌ای که آخر کار پیام روشنی دارد پایین نیاوریم. ایده‌های بکر و محشرم را لو دادم. ولی جمال حق داشت، خیلی بهم شبیه بودند، توی همه‌ی نقشه‌هام بدها تکه‌پاره می‌شدند. گفتم انتظار داری خوب‌ها را تکه‌پاره کنم؟

– نه به سوزوندن یا اسیدم می‌تونی فکر کنی. ایده‌ی کلیت اینه که سر و صورتشون تا آخرین لحظه سالم بمونه. انسان تو این موارد ته خلاقیتش رو دراورده. شاید زجرکش کردن کهنه شده. فکر نکنم بتونیم چیز جدیدی رو کنیم ولی شاید بتونیم اون قدیمیا رو اجرا کنیم. بیا شیوه‌های خلاقانه شکنجه رو گوگل کنیم.

داشت ایده‌هایم را دست مینداخت. فانتزی‌های باشکوه و انسانیم شده بودند اسباب سرگرمی آدمی که تکلیفش با اسم خودش مشخص نبود. لجم گرفته بود فراموش کردم در فهرستم نوشته بودم وقتی لجت می‌گیرد جمله‌هایی را که بسرعت به ذهنت می‌رسند نگو.

– اگه می‌خای تو این راه همراهم باشی باید یه موضوعی رو همین الان روشن کنیم.

– خیالت راحت باشه من مجردم.

– نه به اون کاری ندارم. اسمتو می‌گم. رو کارتت نوشته جمال.

– بخاطر مالیاته‌. بدم نمیاد یکی از مالیاتیام بذاریم تو لیستمون.

– پس فامیلیت واقعن صدره؟

– آره ولی پسوند داره. چی شد ناراحت شدی؟ می‌خای قرار بعدی بگم صاب‌کارت بیاد.

– نه بخاطر اون نیست. خوشم نیومد گفتی لیستمون. فهرست مال من بود.

– پس یه مزدور می‌خاستی نه شریک. ولی من واسه اینکه دیرتر ردمون رو بزنن گفتم. لیستا قاطی شه پیدا کردن ارتباطشون و انگیزمون سخت‌تره. اگه اجازه بدی من می‌تونم به بعضی قربانیا تجاوز کنم، اینجوری پلیسا گیج می‌شن نمی‌فهمن جریان چیه. البته اگه ناراحت می‌شی که ولش کن مهم نیست. بازم می‌گم فقط می‌خام خوشحالت کنم عزیزم.

– می‌تونی برام از اون بچه‌ها گل بخری، گل خیلی دوست دارم.

– منم سوالمو بگم. شوهر سابقتم تو لیسته؟

– نه اون آدم بدی نبود. من چون می‌خاستم خودم باشم جدا شدم. از مدل خودم وقتی با اون بودم خوشم نمی‌اومد. البته تو هم داری کار اونو می‌کنی‌. بهم خط می‌دی. ایده‌ی منو مال خودت کردی، داری دست می‌بری تو برنامه‌هام. انگار من آدم توام.

– ولش کن. ببین من سرچ کردم، این چنگال هرتیک بکارت میاد، یه چنگال دوسره، وصل میشه رو گردن، یه سرش زیر گلوه یه سرش رو سینه. نمی‌ذاره قربانی سرشو پایین بندازه، قشنگ هرچی بخای نشونش بدی می‌بینه. اینجا نوشته زمان قاجار می‌خاستن از کسی حرف بکشن ناموسشو می‌دادن دست خرس. چنگاله رو وصل می‌کنیم ناموسشم میاریم، منم لباس خرس می‌پوشم. ترکیبی می‌زنیم نو بشه.

– فکر کردی من چیم؟ این کارا انگیزه می‌خاد. داری مجبورم می‌کنی بگم هیشکی حقش نیست باهاش همچین کاری کنن، ولی بخدا من کلی آدم می‌شناسم که بدتر از اینا حقشونه. چرا بهشون میگی قربانی؟

– چی بگم؟ مورد خوبه؟ سوژه مورد نظر؟ یارو آدم بده؟ صدپدر؟

یادم نمیاد چی گفتم. باید یکی از جمله‌هایی که یاد گرفته‌ام اینجور وقت‌ها برای فرار از بالا گرفتن بحث بزنم را گفته باشم که نادر فهمید نباید ادامه بدهد.

– پشیمون شدی؟

– اصلن قرار نبود انجام بدم که پشیمون شم. تو زیادی جدی گرفتی.

هر روز دیگری غیر از دوشنبه بود می‌دانستم باید چه کار کنم. ولی دوشنبه‌ها از هیچی مطمئن نیستم. گفتم شاید خیلی دوستم دارد یا از آن مردهایی است که از خوشحال کردن زن‌ها لذت می‌برند یا فکر می‌کنند وظیفه‌شان رساندن زن‌ها به آرزوهاشان است. بهرحال خشونتش نمی‌گذاشت بهش اعتماد کنم. صبحی بهش پیام دادم هنوز نمی‌توانم شوهرم را از دلم بیرون کنم و احساس می‌کنم اینجوری به شما خیانت می‌کنم. راحت پذیرفت فقط ازم قول گرفت هیچکدام از اسم‌هاش را به فهرستم اضافه نکنم. بعد زنگ زد و صداش، دوشنبه‌ها، جوری بود که نمی‌شد بهش گوش نداد.

این نوشته رابه اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *