پادشاهی پس از پایان سوگواری برای دخترش بر آن شد دشمنش را از پای دراورد و جنایتکاری که جان دردانهاش را گرفت از صحنهی گیتی پاک نماید. بزرگان خیال کردند پادشاه، دورازجان عزیزشان، عقل از دست دادهاند. دختر بینوا خودش را خلاص کرده، پدر داغدیده از کدام دشمن حرف میزند؟ چه کسی مورد غضب حضرت سلطان قرار گرفته؟ پچپچ و همهمهای به راه افتاد و حرفها به جاهای باریکِ شاه دیوانه شده رسید که روانپزشک اعظم، دانشمند همه چیزدان دربار، بزرگان را از گیجی دراورد: «سرورمان از افسردگی شکار هستند. میخواهند سراسر قلمروشان هیچ نشانی از این غول بیشاخ و دم نماند.» پادشاه فریاد زد: «همهی افسردهها را تبعید کنید، همه شاد باشند، شما آقای دکتر احتمالن باید تخصص دیگری اختیار کنید. در دنیای نو، نیازی به روانپزشک، تراپیست و مانند آن نیست.»
از آن پس ولوله ای در آن سرزمین به پا شد. افسردهها به دنبال سوراخ موش میگشتند تا پنهان شوند. به پزشکان حقالسکوت میپرداختند تا اسمشان را از لیست منحوس افسردهها خط بزنند. شبانه به مطب پزشکان و بایگانی بیمارستانها دستبرد میزدند و درجا پروندهی رسواییشان را آتش میزدند. تراپی که تا آن روز مایهی مباهات بود و بادبه گلو انداخته حرفش را میزدند، ناگهان به کاری خلاف و گناهی نابخشودنی بدل شد.
نیروهای مخلص همهی تلاششان را برای اجرای فرمان پادشاهِ غمزده، به کار بستند تا روزی رسید که باافتخار به پادشاه عرض کردند هیچ افسردهای در سرزمینهای تحت حکومت شما نیست. جشنی بزرگ به پا شد و آن روز را روز پالایش نامگذاری کردند. آدمهای شاد، لاقید، بیدرد و همهی سالمهای بیگناه به یمن پاکسازی جامعه از جنایتکاران شراب نوشیدند. یکی از متفکرین آن روز را روز سفید نامید و پیشنهاد داد هرسال در این روز سفید بپوشند. پادشاه را خوش آمد، دست در کاسهی زرین کنار تختش کرد و سه سکه برای اندیشمند والامقام انداخت. پس از آن شعف ملوکانه، حاضرین با لباس سرتاپا سفید یک سروگردن بالاتر از دیگران دیده میشدند و جایگاه بعدی برای کسانی بود که یکی از لباسهایشان به رنگ برتر بود. صدراعظم بخت برگشته، همهی قصر را به دنبال لباس سفیدی که خیکش در آن جا شود زیرورو کرد و ناچار به بازوبند سفید بسنده کرد. پادشاهِ پیروز به خواب رفت و دید که لشگری از افسردهها تاج شاهی به دست، پای میکوبند. پادشاه عرقریزان از خواب پرید و با لباس خواب ابریشمی آبروبرش سراسیمه بیرون دوید. بزرگان گرد آمدند و با لباسهای خوابِ متحدالشکل در جلسهی فوقالعاده حاضر شدند. پادشاه تاجش را سفت بغل گرفته بود. فریاد زد: «آقایان چه نشستهاید که دشمنان ایستادهاند.» هرچه گفتند دشمنان را کشتهایم، خائنین را تبعید کردهایم، خیال پادشاه راحت نشد. صدراعظم به سخن درآمد پادشاها بندگان حقیرتان را از نادانی درآورید، این دشمنان چه کسانی هستند. پادشاه فرمود افسردهها، افسردههای لعنتی با این مرض مهلکشان دخترم را گرفتند حالا تاج و تختم را نشانه رفتهاند.
صدراعظم نگاهی به وزیر بهداشت که پزشک مخصوص پادشاه هم بود کرد و زیرلب گفت: «به شما گفتم شاه باید همه چیز را بداند.. سرورم.. دخترتان از کسی افسردگی نگرفته. در حقیقت این بیماری واگیردار نیست.» «پس از کجا میآید.» هراس شاه رفته و جایش را به درماندگی دادهبود. «بالاخره این بیماری منحوس، این درد بیدرمان باید یک عاملی داشتهباشد.» گفتند: « عوامل زیادی دخیلند، وراثت، تنهایی، وقایع ناگ..» «کافیست.» پادشاه کلافه شدهبود: «پس یکمرتبه بگویید اژدهای هفتسر است و نمیتوانیم از شرش خلاص شویم. این وراثت که گفتی مهم دیده میشود، بیشتر توضیح بده.» «یعنی احتمال دارد وقتی چند نفر در خانوادهای افسرده هستند، این، از ژن آنها باشد.» «عالیست.» برق پیروزی در چشمان پادشاه درخشید: «بالاخره یک حرف درست حسابی زدی. بدهید همهی کسانی که در خانوادهشان افسردهای بوده را گردن بزنند. این سرزمین از وجود نحسشان پاک شود. آینده برای ما روشن است.»
صدای یکی از بزرگان جویده جویده به گوش رسید: «ای..ین ک..کار ممکن نی..یست سرورم.» پادشاه نگاه خشمناکش را به مرد دوخت. مرد لباس نظامیش را صاف کرد: «تعداد این بیماران خیلی زیاد است قربان.» پادشاه برآشفت: «دیروز صفر بود. خود نکبتت نیامدی گفتی پادشاها مژده مژده. ها خیال کردید پادشاه کودن است هر مزخرفی را در پاچهاش کنید باور میکند. یک هفته به شما زمان میدهم، حکم همین است. ما این جا افسرده نمیخواهیم.»
روز به روز فشارها بر مردم بیش و بیشتر شد. کمکم دستههایی از معترضین شکل گرفت. یک دسته با پلاکاردهایی در خیابان رژه میرفتند. رویشان شعارهایی چون افسردگی حق مسلم ماست و افسرده میمیرد شادی نمیپذیرد نوشته شدهبود. یک دسته از افسردهها این دستهی اول را از خود نمیدانستند و به دید آنها کسی که برای حقش این همه کار میکند و اصلن کسی که برای خودش حقی قائل است نمیتواند شایستهی نام افسرده باشد. دومیها هیچ کاری نمیکردند و اینگونه نارضایتی خود را نشان میدادند. دستهی سومی هم بودند که خودکشی دستهجمعی را انتخاب کردند. روز چهارشنبه، بیست و سوم ماه را روز آزادی نامیدند. آن ها حتا حوصله نداشتند دربارهی شیوهی مرگشان توضیح بدهند و با صدایی که به زحمت از دهانشان بیرون میآمد میگفتند: «چه اهمیتی دارد.» پلیس معترضین را ساکت کرد ولی در برخورد با گروه سوم سردرگم شد. مامورین نمیدانستند باید اجازه بدهند آن ها نقشهشان را عملی کنند یا آن خائنین را دستگیر، محاکمه و اعدام کنند. اگر آنها را به حال خودشان میگذاشتند از فردا هر بیبتهای تو روی پلیس میایستاد و هر غلطی میخواست میکرد، ولی دستگیری و اقدامات دیگر هم هزینه داشت. فرمانده برای کسب تکلیف نزد صدراعظم رفت. صدراعظم لباس یکدست سفیدش را پرو میکرد: «نمیبینید درگیر مسائل مملکتی هستم. خودکشی دستهجمعی. گه ناشتا میخورند بی عرضه ها. همه را دستگیر کنید و بدون آب و غذا در بیابان رها کنید. اگر امکان داشت هوا را هم بر این قدرنشناسها میبستم. سرورمان کم به این مردم لطف کردهاند؟ یک خنده و شادی را از سلطان دریغ داشتهاند. نه آقا مگر ما چیزی جز این ازشان خواستیم؟ بیلیاقتها.»
وزیر بهداشت از سمتش استعفا دادهبود و در رسانهی شخصیش مرتب دربارهی عوارض این سرکوبها هشدار میداد. ولی هیچ گوش بدهکاری پیدا نمیکرد. مردم در سکوت حق را به افسردهها میدادند و از ظلم و جوری که بر آنها رفتهبود خشمگین بودند. این دکتر اخراجی را هم از خود دم و دستگاه حکومت میدانستند. میگفتند این هم بازی جدیدشان است. میخواهند افسردههایی که جایی کز کردهاند را از سوراخ بیرون بکشند. دیدید چطور همهی این بدبختها خودشان را لو دادند؟ حالا به راحتی کار خودشان و خاندانشان را میسازند. همه را شناسایی و پاک میکنند.
به تدبیر یکی از بزرگان مدتی مرزها را باز کردند تا هر کسی که خیال میکند در حقش اجحاف شده و جایی دیگر برایش فرش قرمز انداختهاند برود. به شرطی که تنها نرود و تمام تخم و ترکه و هرکسی را که با او نسبت ژنتیکی دارد هم با خود ببرد.
تیر خلاص را صدراعظم زد وقتی پیشنهاد داد نام کشور را به خوشان تغییر دهند. شاه ده سکه برایش انداخت. نام استان ها نیز با خندهآباد، خوشحالان، شادستان و نامهای مثل این جایگزین شد. حتا دستور دادند واژههای زشتِ افسرده، غم، دلمرده، پژمرده و مانند اینها از کتب درسی حذف شود. دیوان شادی تشکیل شد و یک شاخصِ شادی هم تعریف کردند که در بررسی سوابق و مصاحبهی استخدام نقش کلیدی داشت. آغاز همهی جلسات رسمی یک دقیقه خنده اجباری شد. آدمها در موارد ضروری چون سوگ، گواهی فوت و مدارک خویشاوندی با متوفی را ارائه میدادند و مجوز گریه و غصه دریافت میکردند.
مملکت سالها اینگونه اداره شد تا روزی که جریانی از مخالفین سلطنت، مدارکِ نسبتِ خویشاوندیِ پادشاه با یک افسرده را رسانهای کردند. مردم پچ پچ میکردند: «باور نمیکنم، دختر پادشاه خودکشی کرده.» مخوف ترین سازمان کشور، دیوان شادی، پادشاه و همهی خویشاوندانش را محاکمه و اعدام کرد تا در پایان، خوشان از افسردگی، این بلای خانمانسوز، پاک شود.
به به بانو چقدر قشنگ بود
از کجا به کجا رسید داستان
قلمتون سبز بانو
کیف کردم از این روان سرایی و زیبانگاریتون
اندیشتون پر نور عزیز❤️
خیلی از لطفتون ممنونم. و از این که حوصله کردید و خواندید. زنده باشید🌹😘